بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته 372 (ای داد از عشق)

1.      دارم تمرین می­کنم. کلمه­ها را با احتیاط کنار هم می­گذارم: آخر نوشتن یادم رفته.

2.      همین الان چند بار شروع کردم به نوشتن سطر دوم و پاک­شان کردم، جداً اوضاع­م بی­ریخت شده. مثل بازیکنی شده­م که بعد از یک دوره مصدومیت، با پای ضعیف و اعتماد به نفس لرزان می­خواهد شوتی به توپ بزند؛ البته هنوز هم آرمان­ش را دارد که شوت­ش باید گل بشود.

3.      راست­ش افتاده­م تو سیکلی که با این نوشته سعی می­کنم بشکنم­ش. از طرفی وقتی می­خواهم بنویسم فکر کارهایی که باید بکنم و این پادرهوایی (مطمئن­م که موقتی است) نمی­گذارد و باعث عذاب وجدان می­شود، از طرف دیگر نوشتن از نان شب برام واجب­تر است، یک جور اتصال به زمین است. اصولاً برای هر کاری که می­خواهم انجام بدهم، باید چیزی بنویسم، یادداشتی بردارم، فلوچارتی بکشم، تا مسیر ذهنی­م را منظم و مدون جلوی چشم­هام داشته باشم.

4.      انسان­های معمولی بین پنج تا نه واحد حافظه دارند، به طور متوسط هفت تا (روانشناسی هیلگارد)، و به نظرم کاغذ واحد حافظه­ی بزرگی است، یک هارد اکسترنال با بی­نهایت گنجایش که ظرفیت پردازش را هم بالا می­برد، و نوشتن است که باعث این همه پیش­رفت شده.

5.      از آن روزها که شاید دستِ­کم روزی ده صفحه می­نوشتم، طرح نخ­نمایی مانده. یک روز با علی خطیبی، داشتیم از دانشگاه علوم پایه می­آمدیم که علی به­م گفت: "نوید راست­ش دیگه نمی­تونم بنویسم." دقیقاً یادم است که داشتیم از عرض خیابان نامجو رد می­شدیم این را گفت و حس کردم که علی روی ویلچر نشسته و دارد از خیابان رد می­شود. البته علی الان می­نویسد ها، اما خب جمله­ی تاریخی­یی برای من بود.

6.      این جمله را از جهت دیگری هم دقیق به حافظه سپرده­م، زنگ خطری برای خودم بود. دوست­هام را می­دیدم که کم کم قلم­شان را کنار می­گذارند و ایده­هاشان را قاب می­کنند. هم­سنگرهایی که با این پرسش مواجه می­شدند که وقتی به ما غذا نمی­دهند برای که بجنگیم و می­رفتند سراغ کاری که خرج­شان را در بیاورند. حالا اما خودم هم به این نقطه رسیده­م.

7.      یاد بخشی از کتاب لبه­­ی تیغ (نوشته­ی سامرست موام) افتادم که می­گوید: "در فرانسه که نویسنده به خاطر نویسنده بودن عزیز است ..." آهی کشیدم و باز یاد یک جمله از یوسا افتادم که می­گوید: "در جهان سوم نویسنده و شاعر به معنی دیوانه است و اگر کسی بخواهد سفارش­ش را برای کاری بکند می­گوید نویسنده پاره وقت است یعنی دیوانه­ی پاره وقت است، مجنون پاره وقت است"

8.      در اروپا بعد از رنسانس، مذهب قدرت­ و قداست­ش را به عنوان مبین جهان از دست داد. ضربه­­ی مهم را گالیله به آن وارد کرد. مذهب دستگاه بطلمیوسی را که هفت آسمان روی زمین قرار دارد و هر ستاره در یک آسمان دور زمین می­چرخد (در قرآن هم چنین عقیده­یی بیان شده است) به عنوان نظریه­ی درست پذیرفته بود که با زیر سوال رفتن آن، بسیاری دیگر از دستورات­ش مورد تردید قرار گرفت. از طرف دیگر لوتر با بیان این که کشیش­ها قدرت فروش بهشت را ندارند (خودش هم کشیش بود) و البته در دوره­یی که فساد کلیسا بر همه آشکار شده بود، ضربه­ی دیگری به­شان وارد کرد. عامل سوم پادشاهانی بودند که بدشان نمی­آمد قدرت کلیسا کم بشود و خودشان قدرت بگیرند، به خصوص که در بسیاری از تصمیم­گیری­های شاهان کلیسا دخالت می­کرد و جنگ­های صلیبی هم با شکست مواجه شده بود. در این بین فیلسوفانی هم به دلیل عقاید­شان محاکمه و سوزانده شدند. از نمونه­های شناخته­ شده­ش می­توان به جوردانو برونو اشاره کرد.

9.      عامل مهم رنسانس اما شک است، با کنار گذاشتن مذهب تغییری در فکر انسان به وجود نمی­آید، اگر فرد قدرت نقد نداشته باشد، نمونه­ش هم افراد بسیاری است که دور و برمان می­بینیم و می­گویند خدا وجود ندارد. این­ها دقیقاً همان سیستم درست و غلط را دارند که این نیست پس آن است. اگر سیستم فکری مورد نقد قرار نگیرد در صورت کنار گذاشتن مذهب عقیده­یی دیگر به همان شدت مذهب پذیرفته می شود مانند کسی که برای ترک اعتیاد به چیز دیگری معتاد شود. دلیل دیگر آن در ایران می تواند القا بیش از حد مفهوم خدا باشد و واکنش احساسی انکاری منجر به رد آن بشود. مانند داستان ادوارد و خدا (نوشته ی میلان کوندرا) که در آن آلیس تنها برای مخالفت با حزب کمونیستی که یه خاک سیاه نشانده بودشان (به دلیل رویکرد احساسی) به خدا معتقد می شود.

10.  جریان پیوسته نقد در اروپا، در دکارت متجلی می­شود که به همه­­چیز شک می­کند، البته روش­ش کلی جای نقد دارد اما جمله­ی معروف­ش که "من می­اندیشم، پس هستم" را می­توان نماد برگرداندن انسان­گرایی به فرهنگ اروپا دانست. قبل از مسیحیت اومانیسم در آتن در حد بسیار بالایی رواج داشت، خدایان انسان­گونه، درک ابعاد انسانی در هنر (نقاشی) پرداختن به انسان در تئاتر، و واژه­ی رنسانس هم که در ابتدا با نقاشی­­های جوتو شروع شد به معنی بازگشت به عظمت هنر دوران باستان است.

11.  در چنین دوره­یی که مذهب به عنوان مدیوم شناخت جهان در صحنه جایی ندارد (برای انسان های منتقد و پیش رونده البته) نویسندگان پا به میدان می­گذارند و رمان متولد می­شود. اولین رمان هم به عقیده­ی بسیاری از منتقدین دن کیشوت است که به نقد ادبیات پهلوانی پیش از خود می­پردازد. مقصد رمان، شناخت انسان و شناخت جوامع انسانی است. شخصیت­های داستانی با پیچیدگی­های انسانی و نیازهای انسانی پا به ادبیات می­گذارند که بسیاری از مباحث علوم انسانی را می­توان از دل این شخصیت­ها بیرون کشید؛ حتی اصطلاحاتی که برای توصیف منش افراد به کار می­رود می­تواند برگرفته از همین شخصیت­ها باشد: Quixotic به معنی فردی خیال­باف و رویایی است که از Don Quixote گرفته شده است.

12.  در داستان مدرن نمی­توان به راحتی قضاوت اخلاقی کرد. چه کسی با قاطعیت می­تواند راسکولنیکوف را محکوم به قتل پیرزن رباخوار کند؟ چه کسی می­تواند بدون در نظر گرفتن شرایط ژان والژان او را متهم به سرقت کند؟ دراین داستان­ها پیچش، برگرفته از پیچش­­هایی­ست که در زندگی هر کدام از ما می­تواند به وجود بیاید. آیا ما نمی­توانیم در لحظه­یی اختیار از دست بدهیم و مانند مورسو آدم بکشیم؟

13.  گستردگی هنر مدرن، به گستردگی فکر انسان و نامحدود بودن عوامل موثر بر اوست. نویسندگان، نقاشان و کارگردانان تلاش در به تصویر کشیدن درون انسان و ارتباط­­ش با دنیای اطراف را دارند.

14.  چنین تلاشی شایسته­ی تقدیر است، اما نه در جامعه­یی که باورها و تعصبات­ش را دارد، نمی­خواهد به هیچ قیمتی آن­ها را از دست بدهد، آن­ها را ارزش می­شمارد و شک به­شان را اگر نگوییم گناه، که اشتباهی بزرگ می­خواند. در مقابل تغییر و عقیده­ی جدید مقاومت می­کند و در سیستم غریزی خوب و بد (خودی و غیر خودی)، اگر چیزی مخالف نظریات­ش باشد، دشمن است و باید نابود بشود.

15.  مقاله­ی معروف کانت (در پاسخ به این پرسش که روشن­گری چیست؟) را حتماً بخوانید. چنین مردمی از دید کانت کسانی هستند که به قیم احتیاج دارند: انسان­هایی که قدرت نقد ندارند. فهمی که کانت به آن اشاره می­کند تنها با قدرت نقد به دست می­آید. به زبان ساده چیزی را که به­ت می­دهند تحلیل کن و قسمت خوب­ش را بردار و قسمت بدش را بریز دور. اگر کسی نتواند این کار را بکند به قیم احتیاج دارد. بعدتر نوشته­ی مفصلی درباره­ی این مقاله خواهم گذاشت اگر وقت بشود و باز بدقولی نکنم.

16.  در چنین سیستمی کسروی کشته می­شود بدون این که نقد بشود، جمالزاده را هم می­خواستند بکشند که شانس آورد ایران نبود و ...

17.  یوسا در همان مقاله، مرگ سباستین سالاسار بوندی که در کتاب موج آفرینی چاپ شده، مرگ بوندی، نویسنده­یی پرویی، را دست­مایه نقد ادبیات جهان سوم، ادبیات رو در رو با تحقیر و تنبیه و تبعید قرار می­دهد و چنین شروع می­کند که "در اکثر داستان­های پهلوانی، قهرمانان پس از کشتن دشمن­شان برای آن­ها گریسته­ند و او را بزرگ داشته­ند". آیا سیاست برخورد با هنر در ایران چیزی غیر از این است؟

18.  مگر دیوانگی چیزی جز متفاوت با یا ضد اجتماع رفتار کردن و فکر کردن است؟ در جامعه­یی که هنر، عملی ضد اجتماعی و اعتقادی حساب می­شود، حتی اگر به ظاهر تکریم­ش کنند، هنرمند هم دیوانه­یی بیش نیست (پس باید به شیوه ی تیمارستان کنترل، در غیر این صورت تبعید و در نهایت نابود بشود)

19.  هنر به اعتقاد من، شاخک­های یک جامعه در حس کردن مشکلات است و جامعه­یی که به عمد این شاخک­ها را از بین می­برد، در مواجهه با خطر توانایی مقابله نخواهد داشت و از بین خواهد رفت.

نظرات 9 + ارسال نظر
alakhoun چهارشنبه 13 آبان 1388 ساعت 03:20 ب.ظ http://alakhoun.blogsky.com

1.تو نویسنده عزیز هستی.
2.ما در این قسمت نقد موندیم

الهه چهارشنبه 13 آبان 1388 ساعت 03:35 ب.ظ

با اینکه دور بودی اما بدنت هنوز گرم مونده (اما این دلیل نمیشه بخوای غیبت هاتو طولانی کنی).
عالی بود .

آدمک باران پنج‌شنبه 14 آبان 1388 ساعت 12:50 ق.ظ

خوشحالم نوشتی!

شازده خانوم شنبه 16 آبان 1388 ساعت 11:59 ب.ظ http://shazdekhanoom.blogsky.com

اصطلاحا همیشه مشکل تا گرفتن قلم در دست است بقیه اش خود به خود و اغلب به خوبی پیش میره.
ضمنا به همین راحتی میخوای ننویسی؟ مگه ما می گذاریم؟

الهه شنبه 14 آذر 1388 ساعت 07:11 ب.ظ

آقا نویـــــــــــــــــــــــــــــــــد کجایـــــــــــــــــــــــــــی

مهدی دوشنبه 16 آذر 1388 ساعت 07:21 ب.ظ

کاشکی درباره ی مطالب شما بحثی بود سوالی مطرح می شد نقطه نظری !!!
این مسئله که در ادامه مطرح کردم در جامعه ی ما هضم نشده

دلیل کافی نداشتن برای اثبات یک قضیه گزینه ی مناسبی برای انکارش به حساب نمی اید.
شما این نکته را با ظرافت و دقت شرح داده اید.

[ بدون نام ] یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 05:01 ب.ظ

البته این که اجتماع این همه برای شما برجسته است _ایضا برای بنده_،ریشه های چپ یا دست کم گرایشات چنینی رو در افکارتون مشخص می کنه .نکته نظر های دیگه ی بنده پیش کش اما دیوانگی بیش از آنکه تعریف اجتماعی داشته باشه فردیه.در ضمن اگه یه مرد هر روز سر ساعت معین ،کار معینی رو انجام بده ،اون مرد می تونه دنیا رو تکون بده.

نوید دوشنبه 23 آذر 1388 ساعت 04:22 ق.ظ

ممنون از دوستانی که این نوشته رو خوندن و کامنت گذاشتن. مهدی جان من هم خیلی خوشحال می شم که نوشته هام بیش تر نقد بشه و نکات مثبت و منفی ش مطرح بشه.
دوست ناشناس عزیز، ممنون از نقدتون. این جمله ی تارکوفسکی اون قدر برای من خاطره انگیز و عمیقه که حس آشنایی زیادی تو من به وجود آورد و خوشحال تر می شم اگه بقیه نکته نظراتونو بگین. در مورد تعریف دیوانگی، هر چند عامل ش یک غلیان فردیه اما در جریان رابطه با دیگران برچسب دیوانگی می خوره و حتی اگه فردی به خودش بگه دیوانه باز از تعریف اجتماع برای قضاوت رو کارش استفاده می کنه. مثلاً کسی که به خاطر امام حسین قمه می زنه به سرش از دید ما می تونه دیوانه باشه ولی خودش داره کار کاملاً درستی رو انجام می ده و یا اگه به خودش دیوانه اطلاق کنه با یه بار ارزشی مثبته. البته این نظر منه و جای بحث بیش تر داره.

عاطفه صرفه جو چهارشنبه 23 دی 1388 ساعت 11:20 ق.ظ http://www.atefesarfeju.blogfa.com

خوبی؟؟؟

سلام. ممنون. خوبم. شما چطورین؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد