بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته 383 (جهان بینی از بین برج های دو قلو)


یکی از کارهای مورد علاقه­م که شاید روزی صدبار انجام بدهم، سفر در زمان است. می­روم به گذشته یا آینده و در این رفت و برگشت­ها که حتی می­شود گفت ناخودآگاه انجام می­شود، حال متفاوتی به من دست می­دهد. احساس می­کنم خانه­یی ساخته­­م با اتاق­های زیاد که در هر کدام­شان می­توانم مدتی استراحت کنم و بعد به حال برگردم.

دیروز مراقب امتحان املا و انشا­ء بچه­های اول راهنمایی بودم، و براشان دیکته گفتم. همین اتفاق کافی بود که یک سفر زمانی یک ساعته داشته باشم. همین طور که بدن­م در کلاس راه می­رفت و کلمه­ها از دهان­م بیرون می­آمد، به زمانی برگشتم که املا می­نوشتیم و بی­تابانه منتظر نوشتن کلمه­ی بعد بودم، یاد روزهایی افتادم که امتحان­هام را نیم­ساعته و یا ده دقیقه­یی می­دادم و می­دویدم بیرون، یاد روزشماری برای تابستان، به خودم می­گفتم سه تا امتحان دیگر مانده، دو تا مانده، یکی مانده و بعد مثل توپ منفجر می­شدم تو زمین بازی (خدایی امتحان­های دوره­ی راهنمایی هم زیاد بودند، سیزده چهارده تا امتحان داشتیم).

این روزها وقت سر خاراندن ندارم، تازه امروز صبح که تعطیل است باید بروم سفارت، علاوه بر آن یک خورده اسباب و وسایل به خانه­ی جدید بکشانیم. چند روز است که به خاطر امتحانات تا نهِ شب کلاس دارم و یک شب هم که تا دوازده کلاس داشتم. مثل ایران دم امتحان یادشان می­افتد که کلاس بگذارند. یکی­شان که هیچی ریاضی بارش نبود و فرداش هم امتحان داشت و شش ساعت باهاش سر و کله زدم تا ریاضی یاد بگیرد.

با این همه باید می­نوشتم، دیروز بعدِ چند روز کلاس­هام سبک شد و ساعت هفت رسیدم خانه، نشستم پای کلیپ­های youtube، که هنر خون­م یک خورده برود بالا. صادقانه بگویم دیگر خودم را یک آدم کتاب­خوان نمی­دانم. آخرین کتابی که خوانده­م مال دو ماه پیش بود به گمان­م، منظورم از کتاب، درسی نیست البته چون هر روز باهاش سر و کار دارم. آخرین داستانی که خواندم گهواره­ی گربه بود، بعدش آمدم کتاب زمین سوخته را بخوانم که نتوانستم. خواندن کتاب احمد محمود بعد از کورت وونه­گات مثل سوار شدن به پیکان بعد از سوارِ بنز شدن است. هر چقدر ریتم آن کتاب تند بود و جذاب و توصیف­ها کامل کننده­ی داستان بودند، زمین سوخته کند با توصیف­های کش­دار احساسی و دیالوگ­های ضعیف بود.

یکی از کتاب­هایی که در نوجوانی خواندم و خیلی روم تاثیر گذاشت فارست گامپ بود. بعدتر که فیلم­ش را دیدم آن­قدر برام جذابیت نداشت. آخر کتاب، فارست گامپ، یک عقب مانده با ضریب هوشی 70 بعد از زندگی پر پیچ و خمی که داشته (تو کتاب ماجراهای بیش­تری هست مثل فضانورد شدن، افتادن در جزیره آدم­خوارها، قهرمان شطرنج شدن، در هالیوود هنرپیشه شدن، در گروه جاز سازدهنی زدن و در ضمن جنی او را می­گذارد و می­رود اما بچه­ی او را به دنیا می­آورد) می­گوید خوش­حالم که مثل اکثر مردم زندگی عاطل و باطلی نداشته­م. این روزها به جمله­ی فارست گامپ خیلی فکر می­کنم و این حس را دارم با همه­ی شکست­هایی که خورده­م و اشتباهاتی که کرده­م، به خاطر تجربه­ی جدید، تا این جاش زندگی عاطل و باطلی نداشته­م.

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 3 خرداد 1389 ساعت 01:56 ب.ظ

سلام.چطوری مسافر زمان؟
گامپ.فارست گامپ. همیشه تو ذهنم مونده.چرا؟
من اما بدجوری غلت می خورم توی فیلم و کتاب. مثل همیشه گفتم گور بابای زندگی.
راستی اون حرف نویدم جدی نگیر. هنوز خبری نیس.
می بوسمت.

به نظر من فارست گامپ از نظر اجتماعی کندذهن بود ولی شخصاً آدم لایقی بود.
من تو رو جدی می گیرم، رفیق.
داستان ت به کجا رسید؟
دل م خیلی برات تنگ شده.

مهسا سه‌شنبه 4 خرداد 1389 ساعت 09:27 ب.ظ

اینجام بچه ها مشغول امتحانند و من فقط ظاهرا به شون سخت می گیرم.
فارست گامپ دونده! فارست گامپی که تو جنگ جهانی از کون شانس می آره! خاطره برانگیزه. ولی از اونجایی که تو رمانتیسیسم غلط خوردم کلی هم "بغض و استاف" داشتم.
مراقب خودتون باشید.

:)

کیانوش شنبه 15 خرداد 1389 ساعت 12:46 ب.ظ

خوش به حال شاگردات 3>

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد