بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته 395 (یک یادداشت معمولی)


فکرم حسابی مشغول است و هر کاری می­کنم سر درس نمی­رود. این شد که در برنامه­م تغییر به وجود آوردم: قرار بود شب یک ساعت بنویسم. جاش حالا می­نویسم.

تازه صبحانه مان را تمام کرده بودیم که دیدیم یک میمون دم دراز وارد آشپزخانه­مان شد، انگار نه انگار ما هم تو اتاق بغلی هستیم، با وقار تمام رفت رو کابینت و از رو یخچال ظرف انجیر خشکه­ها را برداشت و با خونسردی تمام رفت بیرون.

قبل­تر یک روز آمده بودم خانه و دیده بودم که آشپزخانه به هم ریخته و پلاستیک نان پاره شده و گوشه­ی چند نان جویده شده، لبه­ی پلاستیک نان شکلاتی بود (در nutella را هم باز کرده بود و خورده بود ظاهراً)، چند سیب زمینی گاز زده هم به چشمم خورد.

نکته­ی مثبت قضیه این است که هیچ شیشه­یی، مخصوصاً شیشه­های ترشی را نشکسته.

باید حفاظ آشپزخانه را توری بکشیم. اول فکر می­کردم که پنجره باز بوده که آمده تو. امروز اما دیدیم که از لای نرده­های باریک تو آمده، تخم جن.

اما فکرم اصلاً مشغول میمون نیست. مشغول هزار و یک چیز دیگر است، مثل دیگ آش رشته همه­ی فکرها دارند تو سرم قل می­خورند. دیروز کلیپ جالبی از TED دیدم درباره­ی صحبت کردن با دیگران درباره­ی هدف­های شخصی که روان­شناس­ها دریافته­ندکه اگر فردی درباره­ی هدف­هاش با دیگران صحبت کند احتمال رسیدن به آن کاهش می­یابد چون با شنیدن تحسین دیگران مغز کار را تمام شده تلقی می­کند و رضایت ایجاد شده، فرد را تنبل می­کند.

به همین دلیل قرار نیست درباره­ی فکرهام چیزی بنویسم.

درباره­ی چی پس می­خواهم بنویسم، نمی­دانم. شاید چون مدت­هاست ننوشته­م. فقط می­خواهم بنویسم. فقط می­خواهم کلمه تایپ کنم و چندان در قید و بند چگونگی­ش نیستم.

یک­سال می­شود مالزی هستم. دو روز پیش سالگرد­ش بود. یک سال می­شود که خانواده­م را ندیده­م. یک سال می­شود که دوست­هام را ندیده­م. یک سال می­شود که در خیابان مطهری رشت و انقلاب تهران قدم نزده­م.

یک سال می­شود که تو خیابان دعوا ندیده­م، یک سال می­شود که با فکر این که جنس گران شده به سوپر مارکت نرفته­م، یک سال می­شود که از پیله در آمده­م.

عجب اشتباهی کردم ها، دریچه­های سد را باز کردم و جریان خاطرات دارد من را با خودش می­برد. اگر بگذارم جولان بدهند حالا حالا ها ول کن نیستند، پس بهتر است نوشتن را قطع کنم که بروند پی کارشان، اگر بروند.

حالا فکر نکنید مثل تارزان با کلی جک و جانور زندگی می­کنیم ها.


نظرات 5 + ارسال نظر
الهه شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 07:14 ب.ظ

امان از زمان
فکر نمیکنیم مثل تارزان با کلی جک و جانور...
یاد ماجراهای تن تن می افتیم ;-)

[ بدون نام ] چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 10:55 ب.ظ

خب پس یکسال شد :(
برای اپاتی : همین دیروز داشتم کتاب ها و وسایل قدیمی رو سر و سامان می دادم اتفاق عجیبی افتاد. رفته رفته احساس خرد شدن و تمام شدن بهم دست می داد در عین حال که امکان اینکه دست از کار بکشم وجود نداشت. هم می خواستم و هم نمی تونستم. کلا کلا برگشتن به گذشته غیرممکنه یادآوری اون ممکن و دردناک.

:)

سعید شنبه 20 شهریور 1389 ساعت 06:45 ب.ظ http://www.woodyallen.blogfa.com

سلام رفیق
هی می اومدم کامنت بزارم اما دستگاهم مشکل داشت نمی شد این عکس رو دید و کد رو زد. نمی شد بهر حال. حالا هم اومدم کافی نت.
دلم می خواد بیام اما هنوز وضعم براه نیس. پس صبر می کنم. اینو هم که شروع کردم برای فرار از تنبلی هامه همین. شاید به راه راست هدایت شدیم ;)
ولی بزودی با هم می چتیم. بزار اینترنت خونه راه بیافته.
واسه اون زیسکیند نامه هم می خواستم یه در گهربار بدم بیرون نشد و یادم رفت.

منتظر در گهربارت هستم...

kianoush سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 08:30 ق.ظ http://alakhoun.blogsky.com

در خونه ی ما به روی همه باز است حتا شما :)

:) :*

فرناز سه‌شنبه 30 شهریور 1389 ساعت 03:57 ب.ظ

سلام
من همیشه تو پارک خانه هنرمندان منتظرم از یه طرف سلانه سلانه بیای.
کیانوش رو ببوس

سلام خوبی؟ اتفاقاً دیروز پریروز با کیانوش یادت کردیم.
تو هم به داریوش سلام برسون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد