نوشته ۲۹۸ (چرخیدن دور مداری دیگر)

 

شاید باورتان نشود که هفته­ی پیش سر چهارراه ولیعصر خودم را دیدم.

از اتوبوس پیاده شدم و داشتم پیاده رو را بالا می­رفتم که صدایی را شنیدم که با لحن کشدار و آهسته می­گفت امام حسین. با خودم فکر کردم این صدا را کجا شنیدم و چقدر آشناست. سرم را بلند کردم: خودم بودم، کوچک­ترین تفاوتی که به چشم برسد نبود، همان نگاه خیره، صورت گرد ککمکی و موهای خرمایی. او هم نگاه­ش افتاد به من و خیره شد، به هم زل زده بودیم، درست سر چهار راه ولیعصر و ماشین­ها با سرعت می­رفتند. جلوی ون سبز ایستاده بود و منتظر که ماشین پر شود.

به­م لبخند زد، مطمئن شدم رابطه­یی بین ما هست (لبخند خودم را داشت شاید این لبخند من باشد که شبیه­ش است)، یعنی باید باشد. رفتم طرف­ش.

نمی­دانستم چه بگویم، با چه جمله­یی شروع کنم. به کسی که قیافه­ش با من مو نمی­زند بگویم "قیافه­تون برام آشناست". "سلام، اسم­تون چیه؟". به تنها چیزی که فکر نکردم این بود برادر دو قلوم باشد. حتی فکر کردم که ممکن است خواب باشد، شاید هم تجربه­ی روحانی که اصلاً برام اتفاق نیفتاده و طرف­ش هم نرفته­م.

نزدیک­تر که شدم تفاوتی به چشم­م خورد، حلقه­یی تو دست چپ­ش بود. به­ش که رسیدم با همان لبخند گفت: "امام حسین؟"

نفس راحتی کشیدم و گفتم: "می­رم دانشگاه."

چراغ هم سبز بود و می­توانستم رد بشوم. ازش پرسیدم:‌ "تو همین خط کار می­کنی؟"

گفت: "خیلی سخته یه جا بند بشم ولی مجبورم تو این خط کار کنم."

"می­دونم."