1.دارم با حریفی که
نمی بینمش تخته بازی میکنم. هیچ تصوری هم ندارم که چه کسی میتواند باشد، یک
بازنشستهی بیکار یا یک بچهی ده ساله، نرمافزار هم چند جملهی ثابت دارد که میتوانی
برای طرف مقابل بفرستی، مثل Hello,
Thank you, nice move, good game و عصبانیم از این که نمیتوانم بهش
بگویم چه حرامزادهی خوششانسی است که چهار دست است جفت میآورد، آنهم جفتهایی
که خیلی راحت از لای مهرههام در میبردش و به خانه میرساند.
2.هر بار با خودم تخته
بازی میکنم، میبازم. همیشه دست روبهروم میبرد، آنهم با چه تاسهایی.
3.شطرنج را به تخته
ترجیح میدهم، تخته زیادی جبری است: مهرههایی که تنها با انداختن تاس میتوانند
حرکت کنند. میگویند تخته را بزرگمهر ساخته است. افسانه است دیگر، گفتم که گفته
باشم.
4.اما تصور شطرنج با
خود هم برام مضحک است، فرد باید خیلی احمق باشد که تو تلهیی که خودش گذاشته
بیفتد. طرف کلی نقشه میکشد و میخواهد قربانی بدهد و با یک مانور جانانه طرف را
مات کند اما خودش با صدای بلند این را میگوید. احمقانه است دیگر...