نوشته ۳۳۸ (صد سال تنهایی)

1.      دارم با حریفی که نمی بینم­ش تخته بازی می­کنم. هیچ تصوری هم ندارم که چه کسی می­تواند باشد، یک بازنشسته­ی بیکار یا یک بچه­ی ده ساله، نرم­افزار هم چند جمله­ی ثابت دارد که می­توانی برای طرف مقابل بفرستی، مثل Hello, Thank you, nice move, good game و عصبانی­م از این که نمی­توانم به­ش بگویم چه حرام­زاده­ی خوش­شانسی است که چهار دست است جفت می­آورد، آن­هم جفت­هایی که خیلی راحت از لای مهره­هام در می­بردش و به خانه می­رساند.

2.      هر بار با خودم تخته بازی می­کنم، می­بازم. همیشه دست روبه­روم می­برد، آن­هم با چه تاس­هایی.

3.      شطرنج را به تخته ترجیح می­دهم، تخته زیادی جبری است: مهره­هایی که تنها با انداختن تاس می­توانند حرکت کنند. می­گویند تخته را بزرگ­مهر ساخته است. افسانه است دیگر، گفتم که گفته باشم.

4.      اما تصور شطرنج با خود هم برام مضحک است، فرد باید خیلی احمق باشد که تو تله­یی که خودش گذاشته بیفتد. طرف کلی نقشه می­کشد و می­خواهد قربانی بدهد و با یک مانور جانانه طرف را مات کند اما خودش با صدای بلند این را می­گوید. احمقانه است دیگر...

5.      - چه خبر؟

- سلامتی.