نوشته ۳۵۱ (با اینا زمستونو سر می کنم)

۱. این روزها که اصلاْ زود نمی گذرند، برای دفاع پایان نامه دارم سگ دو می زنم بلکه جلو بیفتد اما هیچ جوره راهی باز نمی شود. 

۲. از نق زدن بدم می آید، همه مشکل دارند من هم یکی ش، نه بیشتر و نه کم تر، کاری به مشکلات و چوب هایی که لای چرخ و توی آستین م هم می رود ندارم. اما چیزی که این روزها درگیرم کرده بهت زدگی است. دو هفته یی ست که مبهوت م. یاد آن روزی می افتم که تو زمستان فوتبال بازی می کردیم و توپ دو لایه شوت شد وسط صورت م. بدجوری می سوخت جای ضربه اما بیش تر از آن مبهوت بودم. توضیح دادن ش یک خورده سخت است. 

۳. بعد از ظهر از خانه زدم بیرون. می خواستم یک خورده پیاده بروم و هوا هم انصافاْ خوب بود. تقریباْ چهار ساعت پیاده راه رفتم. داشتم از خستگی کله پا می شدم. صبح ش هم به خاطر کارهای پایان نامه دو سه ساعتی این ور و آن ور رفته بودم. تصمیم گرفتم با مترو بیایم خانه. آن وقت فکر می کنید تو مترو چه اتفاقی افتاد؟ 

شبکه پیام مترو آهنگ بوی عیدی بوی توپ را تصویری گذاشته بود. انگار جریان برق ازم رد کرده باشند، فرهاد پشت پیانو نشسته بود و با لبخندِ "این نیز بگذرد"ش داشت می خواند. بیشتر از این نمی توانم در مورد آن لحظه بنویسم چون خیلی احساس قاطی ش است و احساس خالی آدم را کله پا می کند.