نوشته ۳۶۳ (بارسلونا: رویا، معجزه و مجازات)

 

مانند باز کردن دروازه­ی تروا انگار زئوس مارها را به جان لائوکوئون و پسران­ش انداخت تا  مدافعین نسبت به ورود اسب­ آسان­ بگیرند و مسی، اینیستا و اتوئوکه صد و هشتاد دقیقه نتوانسته بودند از اولین لایه­های دفاعی بگذرند، جنگاورانی که کم­تر تیمی را با باران گل بدرقه نکرده­ند، به دروازه­ی چلسی مغرور از پیروزی برسند و تمام نقشه­هاشان را طوری نقش بر آب کنند که مستی از سرشان بپرد. تیم ده نفره­ی بارسلونا، جنگ­جویان خسته­یی که از سیزده شوت­شان هیچ کدام به سمت دروازه نبود، آمار دقایق پایانی بازی، با مربی جوانی که نمی­دانست چه حقه­یی به کار ببرد و دست در گردن فرمانده رقیب قربانی­ شدن تیم­ش را تماشا می­کرد، تنها با معجزه­یی توانست نتیجه را تغییر بدهد.

شاید هم گواردیولا مثل جادوگرانی که مویی از دشمن می کندند و زندگی شان را به دست می گرفتند دست رو شانه ی هیدینگ  گذاشت و این آخرین استراتژی یی بود که اجدادش براش ارث گذاشتند. جنگ تمام شد و دژ تسخیرناپذیر چلسی فتح شد. این که می­گویم زئوسی بر نتیجه­ی این مبارزه تاثیر داشت تنها به دلیل معجزه­ی آخر بازی نیست، داور هم مسخ شده بود، در چند صحنه از حکم دادن به پنالتی گذشته بود و ببر زخمی که داور نگذاشت تیر خلاص را به­ش بزنند جهید روی شکارچی و تکه­­پاره­ش کرد.

یاد یونان 2004 افتادم، وقتی در بازی افتتاحیه پرتغال را برد، به فرزین گفتم که "خوبه که یونان بیاد و قهرمان بشه". او هم گذاشت به حساب این که چیزی از فوتبال نمی­دانم، چون هیچ وقت وارد بحث­های فوتبالی­شان نمی­شدم و علاقه­یی به خرید نشریات ورزشی نداشتم، الان که به بی­زاری تبدیل شده، ادعایی هم در زمینه­ی دانستن فوتبال ندارم و خودم را یک علاقمند معمولی فوتبال می­دانم. در آن بازی دیدم که رِهاگل، مربی­یی که کایزرس­لاترن را از دسته­ی دو به دسته­ی اول آورد و قهرمان بوندس­لیگا کرد، چاره­یی جز ضدفوتبال بازی کردن نداشت، او بازیکنانی داشت که در حد و اندازه­های تیم­های بزرگ نبودند، نه تکنیک کافی داشتند و نه از آن­ بازیکن­هایی بودند که در یک لحظه باخت را به مساوی یا برد تبدیل کنند، در عوض قدرت بدنی داشتند. او می­دانست که تنها راه موفقیت این است که حالا که خودشان نمی­توانند فوتبال بازی کنند نگذارد تیم­های دیگر هم فوتبال بازی کنند، مثل چارلی چاپلین که جلوی مشت­های بوکسور حرفه­یی جا خالی می­کرد و پشت داور پنهان می­شد و در لحظه­یی که حریف حواس­ش نبود مشتی حواله­ش می­کرد، بگذریم از این که همه با ناباوری به بالا آمدن یونان نگاه می­کردند و فکر می­کردند خودشان خیلی راحت یونان را می­برند، به همین دلیل توانست همه­ی غول­ها را مخصوصاً پرتغال که در زمین خود با تیمی آماده­ی قهرمانی، نسلی که آخرین امکان بازی­شان در یورو 2004 بود و هر دوره ازشان انتظار قهرمانی داشتند، شکست بدهد.

نسبت چلسی و بارسلونا هم مانند یونان و پرتغال بود، با این که چلسی پر از سوپراستارهاست اما نمی­توانست مقابل نبوغ مسی، چالاکی اتوئو، دقت ژاوی و هوشیاری اینیستا دوام بیاورد، چلسی نخواست ریسک کند چون جواب یک گل را باید با دو گل می­داد و پیش­زمینه­ی متوقف کردن بارسلونا در نیوکمپ به­ هیدینگ اعتماد به نفس بیش­تری داده بود که با همین استراتژی به چیزی که می­خواهد می­رسد و گل دقیقه­ی نه­م را هم هدیه و تاییدی آسمانی برای نظریه­ش دانست.

بازی را تنها دیدم و چقدر سخت بود که این همه احساس را نتوانی با کسی قسمت بکنی، با ایمانی راسخ و از روی نشانه­­هایی که تنها منطق­ش خود فوتبال است بگویی بارسلونا نمی­بازد و تا دقیقه­ی آخر با هر ضد حمله­یی قلب­ت تالاپ بیفتد پایین و با هر شوتی ضربان­ش برسد به هفتصد و بیست! به نظرم چلسی باید می­باخت، چون ترسید. از روی ترس خوب بازی کرد ولی معلوم بود که می­ترسد و محافظه­کارانه راه را به هر حرکت بارسلونا بست، بازی­ استادانه­یی کرد اما حق­ش بود ببازد، خدای فوتبال این حکم را صادر کرد با توپی که ناگهانی به مسی رسید و او به اینیستا پاس داد و با یک شوت به دروازه، نتیجه­ی بازی را عوض کردند.

تو بازی فینال که یونان به پرتغال خورده بود، طرفدار یونان بودم: دست خودم نبود حس قوی­یی داشتم که یونان قهرمان می­شود و چاره­یی جز دنبال کردن این حس نداشتم، مثل کسی که انتظار معجزه­یی را داشته باشد، می­دانستم که یونان قهرمان می­شود. نوید گفته بود که "اگه یونان ببره باید با فوتبال زیبا خداحافظی کرد". من این حرف را قبول نداشتم، فوتبال زیبا هنوز جریان دارد، هنوز بارسلونایی وجود دارد، منچستری هست که با حرکات بدیع و باور نکردنی تماشا­گران را میخکوب کند، به هیجان بیاوردشان و به­شان تصاویری رویایی بدهد، یونان مثل سوزان بویل بود، زنی روستایی که به زور حرف می­زد اما در مسابقه­ی به­ترین استعداد خوانندگی 2009 مورد تشویق همه قرار گرفت، قهرمانی یونان به معنی پیروزی تفکر دفاعی و ضد فوتبال نبود کما این که قبل از رِهاگل هم مربیان زیادی این­گونه تیم­شان را به زمین فرستادند، بلکه نشان داد می­شود با توانایی کم به­ترین نتیجه را گرفت، دلیل این که بازی چلسی را دوست نداشتم و یونان را می­پسندیدم این است که چلسی خودش و آن­همه بازیکن­ش را کوچک کرد، مخصوصاً در بازی رفت، که تنها نتیجه بگیرد. برای تیم پرادعایی مثل چلسی با انبوهی از ستاره­ها که می­توانند نتیجه را عوض کنند، مثل بازی چلسی و لیورپول یا چلسی و بارسلونا 2005 ، این تاکتیک یک جور اقرار به ضعف است ولی یونان برعکس هیچ ادعایی نداشت و از همان اول ضعف­ش را پذیرفته بود و به همین دلیل توانست بر این نقطه ضعف غلبه کند و عرض اندام کند.

حالا من مانده­م و طرفدار دو آتشه بودن منچستر و بارسلونا، مانند بازی­های رویایی­­شان در 1999، با گل زدن هر کدام خوشحال می­شود و این بازی صرفاً ضیافتی به افتخار فوتبال می­شود، زیبایی غیرمنتظره.

راست­ش خیلی ذهن­م درگیر کارم است و وقت نمی­کنم نوشته­­­های قبل را ادامه بدهم، هر وقت شد ادامه­ش را می­گذارم، طبقه­بندی شده­­م که هست و دست­رسی  به­شان آن­قدر سخت نیست.