امروز، اعتبارم پیش خودم
رفته بالا و تا حد زیادی خوشحالم: وقتی از موضوعی عصبانی میشوم به جای این که
بروزش بدهم و کار را خرابتر کنم، سعی میکنم تا ده بشمارم؛ حداقلش این است که
دیگر مثل قبل عصبانی نیستم. بعد هم کم کم عصبانیتم کم میشود و میبینم که آن
موضوع اصلاً ارزش عصبانی شدن نداشته. آن وقت است که لبخند رو لبم میآید و آرام
میشوم.
این که دارم افکارم را
اینجا مینویسم، برای این است که منظمشان کنم؛ ببینم در این مسئله من درست فکر
میکنم یا نه. مهمتر از آن خوشحال میشوم که به بحث گذاشته شوند و نظر شما را هم
دربارهشان بدانم.
مسئله
از این جا شروع شد که رفتار من از نظر یکی از نزدیکترین اقوامم بیادبی تعبیر
شده، برای این که مسئله را تشریح کنم مثالش را بگویم که جلوی بزرگترها پام را
دراز میکنم، موقع سلام و احوالپرسی با بزرگترها بلند نمیشوم از جا و این
چیزها. شاید این مسئله و ایراد برای افراد دیگری هم مطرح شده و آنها را هم آزرده
باشد، بنابراین باید بررسیش کنم.
در رابطه بین هر دو یا
چند نفر موجود جدیدی متولد میشود به نام قرارداد که از هر دوشان تاثیر گرفته. به
نظر من این موجود زنده و پویاست و با توجه به شرایط تغییر میکند.
انسانهای
اولیه برای شکلگیری اجتماعشان نیاز به وضع قرارداد و قوانین داشتند. این قوانین
براساس درکشان از جهان اطراف و راه حلهایی که برای فصل مشکلات ارائه میدادند
شکل گرفت. در دورهی جادو انسان فکر میکرده که هر عمل او تاثیر مستقیم بر پدیدههای
طبیعی اطراف میگذارد. به عنوان مثال حرکت پادشاهان ژاپنی تغییری در زمین به وجود
میآورد به همین دلیل است که پادشاهان ژاپنی تا حد امکان بیحرکت بودهند (شاخه زرین،
جیمز فریزر) و البته در فیلمهای ژاپنی هم این مسئله تا حدی نشان داده شده است.
بنابراین انجام دادن و انجام ندادن برخی کارها برای بقای قبیله لازم شمرده میشد و
عملی که باعث نابودی قبیله یا یکی از افراد قبیله میشد، با مجازات سنگین پاسخ
داده میشد. عکس زیر شکنجهی یکی از اعضای قبیله توتسی در رواندا است که مظنون به
جاسوسی برای قبیله هوتو بوده.
کم کم دایره قوانین
گسترش یافت و به زندگی شخصی افراد نیز رسید. این قوانین چه نوشته یا نانوشته،
رفتار فرد را در قبال خود و دیگران تنظیم میکند و آن را در راه هدایتشدهیی قرار
میدهد. در این حالت آزادی فرد لحظه به لحظه محدودتر شده و انتخابهاش و عملهاش،
عکسالعملی نسبت به قراردادها خواهد بود.
نمونهی تراژیک آن
سرنوشت تیکو براهه دانشمند و ستارهشناس دانمارکی است. مثانهش میترکد و میمیرد.
چرا؟ چون در میهمانی پادشاه نتوانسته به دلیل رعایت قراردادها، نیاز طبیعیش را
برآورده کند و به قول میلان کوندرا در کتاب جاودانگی اولین شهید شرم و شاش شده
است.
در این جا دو سوال مطرح
میشود: یکی این که حد این قراردادها کجاست؟ نگرانی هنرمندان، فیلسوفان و روشنفکرانی که دارند آزادیهای
فردی را فریاد میزنند به دلیل اهمیت جایگاه این حد است. به عنوان مثال رقابت
انسانهای امروزی برای داشتن زندگی بهتر و به رخ کشیدن آن عملی است که توسط جامعه
به وجود آمده و تقویت میشود. در این مسابقه فرد دیگر قدرت انتخاب ندارد که لحظهیی
بنشیند و به کار مورد علاقهش بپردازد، نیازها پشت هم ردیف شدهند: خانه، ماشین،
وسایل لوکس که اگر کهنه شدند وسایل تازه جایگزین شود و هزار نیاز دیگر؛ تازه وضعیت
آنهایی تاسفبارتر است که به این شرایط با قسط میخواهند برسند: آنها آیندهشان
را میفروشند و مهمتر از آن رویاهاشان را. در این حالت رفتار فرد پاسخی به انتظار
جامعه است و فردیت او، هویت او در معیارهایی که خودش در به وجود آمدنشان هیچ نقشی
نداشته حل میشود.
سوال دوم که مهمتر است
این است که آیا نمیشود ورای قانون و از نظر انسانی به همدیگر نگاه کنیم؟
پیاژه در بررسی رشد هوش
کودک چهار مرحله را تعریف میکند. در مرحلهی سوم که بین هفت تا سیزده سال است،
کودک به اهمیت قوانین پی میبرد. قوانین در بازیهای کودکانه مهم میشود، طوری که
انجام ندادن قوانین مجازات سنگینی را برای خاطی در پی دارد. در مرحله چهارم که از
سیزده سال به بعد رخ میدهد کودک توانایی در نظر گرفتن شرایطی را دارد که اخلاقی
است. به عنوان مثال از دانشآموزان بین سیزده تا پانزده سال پرسیدند که فرض کنید
زنی بیمار است و شوهرش پول درمان و خرید دارو را ندارد. شوهر به داروخانه میرود و
با توضیح شرایط و بیپولی تقاضای داروی مجانی میکند، ولی داروخانهچی جواب رد میدهد.
شوهر دارو را میدزدد. آیا شوهر مقصر است؟ جواب بیشتر دانشآموزها این بوده که
داروخانهچی مقصر است. (روانشناسی هیلگارد)
این موضوع دستمایه
شاهکار ویکتور هوگو، بینوایان است. مقایسه بین ژاور و کشیش، مقایسه بین نگاه کردن به
ژانوالژان از زاویه قراردادها و قوانین است و نگاه کردن از زاویه اخلاقی و درک
طرف مقابل؛ و در نهایت زمانی که ژانوالژان، ژاور را از دست انقلابیون نجات میدهد
و آزادش میکند (به او انسانی نگاه میکند)، ژاور که این مسئله براش توجیه شده
نیست، به بن بست فکری میرسد و خودکشی میکند.
مقدم دانستن قوانین بر
انسان (حتی جانش)، اتفاقی است که در تاریخ تمدن رخ داده است و انسان امروزی میکوشد
که این فرنکنشتاین خود ساخته را کنترل کند، میکوشد به انسانی که اسیر قراردادهای
دست و پاگیر بوده آزادی بیشتری بدهد.
شاید این مثالها خیلی
بزرگتر از مسئله کوچک من باشد اما خوشحالم که جرقهیی زد تا دربارهی آزادیهای
فردی بنویسم.
این مسئله را از زاویه
دیگری نیز میتوان مطرح کرد: احساس.
دیگران را نمیدانم اما
برای من احساس آنقدر وحشی و کنترل نشده است که اگر بخواهد در چهارچوبی از پیش
تعیین شده ابراز شود، دیگر آن شادابی و ارزش را نخواهد داشت. به عنوان مثال امسال
یک هفته قبل از تولدم، تاریخش را در سایت facebook تغییر دادم به یک ماه
بعد و بعد از تولد برگرداندم سرجاش. هیچ کس به جز خانوادهم به من تبریک نگفت.
البته تبریک در facebook هم برام
ارزشی ندارد و برای همین میخواستم تبریک واقعی بگیرم. اصلاً هم ناراحت نمیشوم
اگر کسی بهم تبریک نگوید. بهشان حق میدهم: سرشان شلوغ است، زندگی از همه طرف
دارد فشار میآورد و همین که خودمان را فراموش نکردهیم خودش خیلی است. خودم هم در
facebook تولد کسی را تبریک نمیگویم. شاید روش
من اشتباه باشد اما وقتی دلم برای کسی تنگ نشده، بهش نمیگویم دلم برات تنگ
شده. اگر دوستی بعد از ده سال بهم زنگ بزند و یادی از من کرده باشد، مثل ده سال
پیش بلکه هم صمیمیتر باهاش صحبت میکنم. راستی این جا از فرصت استفاده کنم و به
دوستهام بگویم که بهشان زنگ زدهم ولی هیچ کدامشان گوشیشان را برنداشتهند.
اگر شمارهشان عوض شده، بهم خبر بدهند.
در همین رابطه
مسئله دیگری هم بگویم که من وقتی دلم نخواهد چیزی را به کسی بدهم، تعارف نمیکنم.
این مسئله برمیگردد به دوازده سیزده سال پیش که مهمان داشتیم و در صف طویل
نانوایی یک نان بربری بهم رسیده بود. سر راه دوستم را دیدم و چون میدانستم نان
برای خودمان کم است به او تعارف نکردم و بهش گفتم که چون مهمان داریم باید نان را
ببرم خانه (حتی خودم تو راه هم بهش ناخنک نزدم). رابطهمان به هم خورد، البته من
ناراحت نیستم. چون بهش دروغ نگفتم، چون آدمها آزادند که با کسی معاشرت کنند که
ازش لذت ببرند و هزار و یک دلیل دیگر.
برگردیم به مسئله
خودم. قبول دارم بخشی از این مسئله ایراد من است. این که مناسبات اجتماعی را یاد
نگرفتهم. این که یاد نگرفتهم چطور احساسم را طوری نشان بدهم که دیگران خوششان
بیاید. گوشت تلخ بودم و تا حالاش هم که هستم. چون خودم به دیگران حق میدهم که
جلوم دراز بکشند خودم هم جلوشان دراز میکشم، پام را دراز میکنم. این که برای من
اول طرف مقابلم و این که او راحت باشد
مهم است تا این که چه کار بکند تا پیام مثبتی به من منتقل شود (اگر او راحت
باشد به من پیام مثبت منتقل میشود)
دربارهی این
مسئله با مامان بحثهای مفصلی داشتهم، بنده خدا میخواسته حالیم کند که پام را
جلوی مهمان دراز نکنم و این حرفها. او دیگران را میشناخته، میدانسته که
انتظارات چطور است. من اما نمیشناسم. من اگر جایی راحت نباشم، به طرف مقابلم هم
نمیتوانم احساس خوب داشته باشم. اگر تو جلسهیی باشیم که مجبور باشم کارهایی
انجام دهم که من را ناراحت کند، احساس خوبی هم به دیگران نشان نمیدهم. چطور آدمی
که دارد اذیت میشود میتواند به دیگران نشان دهد خوشحال است؟ گمان میکنم
ناراحتی زیر ظاهر شاد به عقدههایی تبدیل شود که در رابطههای بعدیشان تاثیر میگذارد
و سرانجام رابطه پاشیده خواهد شد.
دو دعوت خیلی بهم
چسبیده و همیشه هم یادم خواهد ماند. اولیش خانهی دوستم مرتضا بود که برای افطار
نگهم داشت و غذاشان را برای من زیاد نکردند، چهار عدد کوکو سیبزمینی بود و نان و
پنیر و سبزی و چای و خرما.
دومیش، خانهی
فرزین بود. از جلسهی داستان برگشته بودیم و ناهار ورقه داشتند و پلو (این را هم
بگویم که ورقه غذای مورد علاقه من است). چیزی بهش اضافه نکردند.
خوبی نوشتن همین
است. الان سوال مقابل خودم را پیدا کردم. کار من که باعث ناراحتی و توهین به
دیگران است، باعث نمیشود که آنها در پاسخ حس بد به من منتقل کنند؟
احتمالاً این
مورد با گفتوگو قابل حل شدن است. چرا به جای این که از قراردادهایی استفاده کنیم
که جای ما با هم حرف بزنند خودمان قرارداد جدیدی به وجود نیاوریم؟ چرا حرکات را
دوباره تعریف و معنی نکنیم؟ چرا زبان خودمان را نداشته باشیم؟ چقدر خودمانیم وقتی
حرکات از پیش تعریف شده انجام میدهیم؟ چرا آزادیهامان را بیشتر نکنیم؟ اگر در
جامعهیی که هر روز بیشتر خرخرهمان را میفشارد، به هم آزادی ندهیم، چطور میتوانیم
فشار زندگی را تحمل کنیم؟
مسئله دیگری هم
که میخواهم مطرح کنم این است که کلاً آدم سادهیی هستم: معمولاً حرفها را باور
میکنم و دنبال کنایههای پشتش نمیگردم. بنابراین کمتر حرفی به من برمیخورد.
معمولاً هم حرف دیگران توسط اطرافیانم رمزگشایی میشود که فلانی این منظور را
داشته. برای همین معمولاً وقتی چیزی میگویم با کنایه همراه نیست و منظورم را ساده
و صریح میگویم. میدانم که باید به این مسائل فکر کنم که حرفم میتواند چه
تاثیری رو دیگران داشته باشد، اما تا حالاش که چندان فکر نکردهم.
در واقع رابطه من
با دیگران در بیشتر وقتها رقابتی نیست که بخواهم باهاشان پشت صفحه شطرنج بنشینم
و سر هر حرکت فکر کنم چه نقشهیی پشتش دارد. رابطهی من با دیگران رفتن به یک
مهمانی است که همه قرار است خوش بگذرانند.
"شاید زندگی آن جشنی نباشد که
آرزویش را داشتیم، حال که به آن دعوت شده یم، بیا شادمانه برقصیم"(جمله چارلی
چاپلین بالای کارت عروسی ما)
پی نوشت: تاریخ تکامل لباس، افزایش حجم
لباس و پوشش و افزایش اجزای لباس و بعد ساده شدن آن تا امروز را می توان به نوعی
نشان گر همین روند رو آوردن به قراردادها و در مرحله ی بعد گریز از قراردادها
دانست.
|