نوشته 399 (آرامش در حضور دیگران)


امروز، اعتبارم پیش خودم رفته بالا و تا حد زیادی خوش­­حال­م: وقتی از موضوعی عصبانی می­شوم به جای این که بروزش بدهم و کار را خراب­تر کنم، سعی می­کنم تا ده بشمارم؛ حداقل­ش این است که دیگر مثل قبل عصبانی نیستم. بعد هم کم کم عصبانیت­م کم می­شود و می­بینم که آن موضوع اصلاً ارزش عصبانی شدن نداشته. آن وقت است که لبخند رو لب­م می­آید و آرام می­شوم.

این که دارم افکارم را این­جا می­نویسم، برای این است که منظم­شان کنم؛ ببینم در این مسئله من درست فکر می­کنم یا نه. مهم­تر از آن خوش­حال می­شوم که به بحث گذاشته شوند و نظر شما را هم درباره­شان بدانم.

مسئله از این جا شروع شد که رفتار من از نظر یکی از نزدیک­ترین اقوام­م بی­ادبی تعبیر شده، برای این که مسئله را تشریح کنم مثال­ش را بگویم که جلوی بزرگ­ترها پام را دراز می­کنم، موقع سلام و احوال­پرسی با بزرگ­تر­ها بلند نمی­شوم از جا و این چیزها. شاید این مسئله و ایراد برای افراد دیگری هم مطرح شده و آن­ها را هم آزرده باشد، بنابراین باید بررسی­ش کنم.


در رابطه بین هر دو یا چند نفر موجود جدیدی متولد می­شود به نام قرارداد که از هر دوشان تاثیر گرفته. به نظر من این موجود زنده و پویاست و با توجه به شرایط تغییر می­کند.

انسان­های اولیه برای شکل­گیری اجتماع­شان نیاز به وضع قرارداد و قوانین داشتند. این قوانین براساس درک­شان از جهان اطراف و راه حل­هایی که برای فصل مشکلات ارائه می­دادند شکل گرفت. در دوره­ی جادو انسان فکر می­کرده که هر عمل او تاثیر مستقیم بر پدیده­های طبیعی اطراف می­گذارد. به عنوان مثال حرکت پادشاهان ژاپنی تغییری در زمین به وجود می­آورد به همین دلیل است که پادشاهان ژاپنی تا حد امکان بی­حرکت بوده­ند (شاخه زرین، جیمز فریزر) و البته در فیلم­های ژاپنی هم این مسئله تا حدی نشان داده شده است. بنابراین انجام دادن و انجام ندادن برخی کارها برای بقای قبیله لازم شمرده می­شد و عملی که باعث نابودی قبیله یا یکی از افراد قبیله می­شد، با مجازات سنگین پاسخ داده می­شد. عکس زیر شکنجه­ی یکی از اعضای قبیله توتسی در رواندا است که مظنون به جاسوسی برای قبیله هوتو بوده.


کم کم دایره قوانین گسترش یافت و به زندگی شخصی افراد نیز رسید. این قوانین چه نوشته یا نانوشته، رفتار فرد را در قبال خود و دیگران تنظیم می­کند و آن را در راه هدایت­شده­یی قرار می­دهد. در این حالت آزادی فرد لحظه به لحظه محدودتر شده و انتخاب­هاش و عمل­هاش، عکس­العملی نسبت به قراردادها خواهد بود.

نمونه­ی تراژیک آن سرنوشت تیکو براهه دانشمند و ستاره­شناس دانمارکی است. مثانه­ش می­ترکد و می­میرد. چرا؟ چون در میهمانی پادشاه نتوانسته به دلیل رعایت قراردادها، نیاز طبیعی­ش را برآورده کند و به قول میلان کوندرا در کتاب جاودانگی اولین شهید شرم و شاش شده است.

در این جا دو سوال مطرح می­شود: یکی این که حد این قراردادها کجاست؟ نگرانی هنرمندان، فیلسوفان و روشنفکرانی که دارند آزادی­های فردی را فریاد می­زنند به دلیل اهمیت جایگاه این حد است. به عنوان مثال رقابت انسان­های امروزی برای داشتن زندگی به­تر و به رخ کشیدن آن عملی است که توسط جامعه به وجود آمده و تقویت می­شود. در این مسابقه فرد دیگر قدرت انتخاب ندارد که لحظه­یی بنشیند و به کار مورد علاقه­ش بپردازد، نیازها پشت هم ردیف شده­ند: خانه، ماشین، وسایل لوکس که اگر کهنه شدند وسایل تازه جایگزین شود و هزار نیاز دیگر؛ تازه وضعیت آن­هایی تاسف­بارتر است که به این شرایط با قسط می­خواهند برسند: آن­ها آینده­شان را می­فروشند و مهم­تر از آن رویاهاشان را. در این حالت رفتار فرد پاسخی به انتظار جامعه است و فردیت او، هویت او در معیارهایی که خودش در به وجود آمدن­شان هیچ نقشی نداشته حل می­شود.

سوال دوم که مهم­تر است این است که آیا نمی­شود ورای قانون و از نظر انسانی به هم­دیگر نگاه کنیم؟

پیاژه در بررسی رشد هوش کودک چهار مرحله را تعریف می­کند. در مرحله­ی سوم که بین هفت تا سیزده سال است، کودک به اهمیت قوانین پی می­برد. قوانین در بازی­های کودکانه مهم می­شود، طوری که انجام ندادن قوانین مجازات سنگینی را برای خاطی در پی دارد. در مرحله چهارم که از سیزده سال به بعد رخ می­دهد کودک توانایی در نظر گرفتن شرایطی را دارد که اخلاقی است. به عنوان مثال از دانش­آموزان بین سیزده تا پانزده سال پرسیدند که فرض کنید زنی بیمار است و شوهرش پول درمان و خرید دارو را ندارد. شوهر به داروخانه می­رود و با توضیح شرایط و بی­پولی تقاضای داروی مجانی می­کند، ولی داروخانه­چی جواب رد می­دهد. شوهر دارو را می­دزدد. آیا شوهر مقصر است؟ جواب بیش­تر دانش­آموزها این بوده که داروخانه­چی مقصر است. (روانشناسی هیلگارد)

این موضوع دستمایه شاهکار ویکتور هوگو، بینوایان است. مقایسه بین ژاور و کشیش، مقایسه بین نگاه کردن به ژان­والژان از زاویه قراردادها و قوانین است و نگاه کردن از زاویه اخلاقی و درک طرف مقابل؛ و در نهایت زمانی که ژان­والژان، ژاور را از دست انقلابیون نجات می­دهد و آزادش می­کند (به او انسانی نگاه می­کند)، ژاور که این مسئله براش توجیه شده نیست، به بن بست فکری می­رسد و خودکشی می­کند.

مقدم دانستن قوانین بر انسان (حتی جان­ش)، اتفاقی است که در تاریخ تمدن رخ داده است و انسان امروزی می­کوشد که این فرنکنشتاین خود ساخته را کنترل کند، می­کوشد به انسانی که اسیر قراردادهای دست و پاگیر بوده آزادی بیش­تری بدهد.

شاید این مثال­ها خیلی بزرگ­تر از مسئله کوچک من باشد اما خوش­حال­م که جرقه­یی زد تا درباره­ی آزادی­های فردی بنویسم.

این مسئله را از زاویه دیگری نیز می­توان مطرح کرد: احساس.

دیگران را نمی­دانم اما برای من احساس آن­قدر وحشی و کنترل نشده است که اگر بخواهد در چهارچوبی از پیش تعیین شده ابراز شود، دیگر آن شادابی و ارزش را نخواهد داشت. به عنوان مثال امسال یک هفته قبل از تولدم، تاریخ­­ش را در سایت facebook تغییر دادم به یک ماه بعد و بعد از تولد برگرداندم سرجاش. هیچ کس به جز خانواده­م به من تبریک نگفت. البته تبریک در facebook هم برام ارزشی ندارد و برای همین می­خواستم تبریک واقعی بگیرم. اصلاً هم ناراحت نمی­شوم اگر کسی به­م تبریک نگوید. به­شان حق می­دهم: سرشان شلوغ است، زندگی از همه طرف دارد فشار می­آورد و همین که خودمان را فراموش نکرده­یم خودش خیلی است. خودم هم در facebook تولد کسی را تبریک نمی­گویم. شاید روش من اشتباه باشد اما وقتی دل­م برای کسی تنگ نشده، به­ش نمی­گویم دل­م برات تنگ شده. اگر دوستی بعد از ده سال به­م زنگ بزند و یادی از من کرده باشد، مثل ده سال پیش بلکه هم صمیمی­تر باهاش صحبت می­کنم. راستی این جا از فرصت استفاده کنم و به دوست­هام بگویم که به­شان زنگ زده­م ولی هیچ کدام­شان گوشی­شان را برنداشته­ند. اگر شماره­شان عوض شده، به­م خبر بدهند.

در همین رابطه مسئله دیگری هم بگویم که من وقتی دل­م نخواهد چیزی را به کسی بدهم، تعارف نمی­کنم. این مسئله برمی­گردد به دوازده سیزده سال پیش که مهمان داشتیم و در صف طویل نانوایی یک نان بربری به­م رسیده بود. سر راه دوست­م را دیدم و چون می­دانستم نان برای خودمان کم است به او تعارف نکردم و به­ش گفتم که چون مهمان داریم باید نان را ببرم خانه (حتی خودم تو راه هم به­ش ناخنک نزدم). رابطه­مان به­ هم خورد، البته من ناراحت نیستم. چون به­ش دروغ نگفتم، چون آدم­ها آزادند که با کسی معاشرت کنند که ازش لذت ببرند و هزار و یک دلیل دیگر.

برگردیم به مسئله خودم. قبول دارم بخشی از این مسئله ایراد من است. این که مناسبات اجتماعی را یاد نگرفته­م. این که یاد نگرفته­م چطور احساس­م را طوری نشان بدهم که دیگران خوش­شان بیاید. گوشت تلخ بودم و تا حالاش هم که هستم. چون خودم به دیگران حق می­دهم که جلوم دراز بکشند خودم هم جلوشان دراز می­کشم، پام را دراز می­کنم. این که برای من اول طرف مقابل­م و این که او راحت باشد  مهم است تا این که چه کار بکند تا پیام مثبتی به من منتقل شود (اگر او راحت باشد به من پیام مثبت منتقل می­شود)

درباره­ی این مسئله با مامان بحث­های مفصلی داشته­­م، بنده­ خدا می­خواسته حالی­م کند که پام را جلوی مهمان دراز نکنم و این حرف­ها. او دیگران را می­شناخته، می­دانسته که انتظارات چطور است. من اما نمی­شناسم. من اگر جایی راحت نباشم، به طرف مقابل­م هم نمی­توانم احساس خوب داشته باشم. اگر تو جلسه­یی باشیم که مجبور باشم کارهایی انجام دهم که من را ناراحت کند، احساس خوبی هم به دیگران نشان نمی­دهم. چطور آدمی که دارد اذیت می­شود می­تواند به دیگران نشان دهد خوش­حال است؟ گمان می­کنم ناراحتی زیر ظاهر شاد به عقده­هایی تبدیل شود که در رابطه­های بعدی­شان تاثیر می­گذارد و سرانجام رابطه پاشیده خواهد شد.

دو دعوت خیلی به­م چسبیده و همیشه هم یادم خواهد ماند. اولی­ش خانه­ی دوست­م مرتضا بود که برای افطار نگه­م داشت و غذاشان را برای من زیاد نکردند، چهار عدد کوکو سیب­زمینی بود و نان و پنیر و سبزی و چای و خرما.

دومی­ش، خانه­ی فرزین بود. از جلسه­ی داستان برگشته بودیم و ناهار ورقه داشتند و پلو (این را هم بگویم که ورقه غذای مورد علاقه من است). چیزی به­ش اضافه نکردند.

خوبی نوشتن همین است. الان سوال مقابل خودم را پیدا کردم. کار من که باعث ناراحتی و توهین به دیگران است، باعث نمی­شود که آن­ها در پاسخ حس بد به من منتقل کنند؟

احتمالاً این مورد با گفت­وگو قابل حل شدن است. چرا به جای این که از قراردادهایی استفاده کنیم که جای ما با هم حرف بزنند خودمان قرارداد جدیدی به وجود نیاوریم؟ چرا حرکات را دوباره تعریف و معنی نکنیم؟ چرا زبان خودمان را نداشته باشیم؟ چقدر خودمانیم وقتی حرکات از پیش تعریف شده انجام می­دهیم؟ چرا آزادی­هامان را بیش­تر نکنیم؟ اگر در جامعه­یی که هر روز بیش­تر خرخره­مان را می­فشارد، به هم آزادی ندهیم، چطور می­توانیم فشار زندگی را تحمل کنیم؟

مسئله دیگری هم که می­خواهم مطرح کنم این است که کلاً آدم ساده­یی هستم: معمولاً حرف­ها را باور می­کنم و دنبال کنایه­های پشت­ش نمی­گردم. بنابراین کم­تر حرفی به من برمی­خورد. معمولاً هم حرف دیگران توسط اطرافیان­م رمزگشایی می­شود که فلانی این منظور را داشته. برای همین معمولاً وقتی چیزی می­گویم با کنایه همراه نیست و منظورم را ساده و صریح می­گویم. می­دانم که باید به این مسائل فکر کنم که حرف­م می­تواند چه تاثیری رو دیگران داشته باشد، اما تا حالاش که چندان فکر نکرده­م.

در واقع رابطه من با دیگران در بیش­تر وقت­ها رقابتی نیست که بخواهم باهاشان پشت صفحه شطرنج بنشینم و سر هر حرکت فکر کنم چه نقشه­یی پشت­ش دارد. رابطه­ی من با دیگران رفتن به یک مهمانی است که همه قرار است خوش بگذرانند.

"شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتیم، حال که به آن دعوت شده یم، بیا شادمانه برقصیم"(جمله چارلی چاپلین بالای کارت عروسی ما)

 

پی نوشت: تاریخ تکامل لباس، افزایش حجم لباس و پوشش و افزایش اجزای لباس و بعد ساده شدن آن تا امروز را می توان به نوعی نشان گر همین روند رو آوردن به قراردادها و در مرحله ی بعد گریز از قراردادها دانست.