دوست عزیزم آدمک باران به بازی تاثیرگذارترینها دعوتم کرد. اول فکر کردم یک جوری از زیرش شانه خالی کنم آخر ممکن است خیلیهاش عجیب باشد. ولی بعد تصمیم گرفتم بنویسم. چون از ریاکاری و پنهانکاری که تو فرهنگمان است خوشم نمیآید.
بابا و مامان: اولین و تاثیرگذارترین افراد زندگیم بودند. هر چه بیشتر به کارهایی که برام کردهند که مهمترینش آزادی و امکان فکر کردن و تصمیم گرفتن بود، بعضی جاها هم مخالفت میکردند، فکر میکنم یاد جملهی داستان گتسبی بزرگ میافتم که نقل به مضمون میگویم: "هر وقت خواستی دربارهی دیگران قضاوت کنی، به این فکر کن که آنها از امتیازاتی که تو در زندگی داشتهیی برخوردار نبودهاند."
کتاب: ممکن است خیلیهاتان این قضیه را که فردی از دو سالگی کتاب بخواند مثبت بدانید ولی آنقدرها هم خوب نیست. کتاب تاثیرگذارترین موجود پیرامونم بود و از تمام افراد دور و برم بیشتر روم تاثیر گذاشته. با خواندن کتاب خودت میتوانی قضاوت کنی، فکر کنی و در این دیالوگ اندیشهت ارتقا پیدا میکند. از همان بچهگی دورم پرِ کتاب بود. (این هم از تاثیرات بابا و مامان بود). تقریباً میتوانم بگویم هفتاد درصد عقایدم را از کتاب به دست آوردهم.
فامیل درجه یک: این جا را باید یکخورده توضیح بدهم. روابط فامیلی ما بسیار زیاد و شدید است. ما با کسانی ارتباط داریم که یک ساعت طول میکشد نسبتمان را بگوییم. دوم این که من به جز خواندن و نوشتن از دو سالگی پایتخت کشورها، حروف اعداد انگلیسی و اعداد ترکی (الان عمری یادم مانده باشد) میدانستم. وقتی بابا کتابهاش را ورق میزد، معمولاً اطلس بیماریها را، اسم بیماریها را میپرسیدم و نشانههاش را و داروهاش را و خیلیشان را میدانستم. مسلماً چنین بچهیی وقتی توی مهمانی برود و فامیل دورهش کنند، نقشی مثل اسباب بازی پیدا میکند. یادم است یکی از فامیلهامان هر بار میرفت و از اطلس گیتاشناسی اسم کشورهای عجیب در میآورد و پایتختشان را ازم میپرسید. این قضیه در دوران نوجوانی باعث شد که قید درس را بزنم و حتی درس نمیخواندم که مطابق با میل دیگران باهوش نباشم. آن موقع هر قیدی را میخواستم بشکنم.
جایزهی ثلث دوم کلاس اول: هنوز هم یادم است که چقدر افسرده شدم. ثلث اول وقتی خانم سرحدی به من جایزه داد از خوشحالی داشتم بال در میآوردم. ولی دو روز قبلِ جایزهی ثلث دوم، کادوش را تو خانهمان دیدم و وقتی گرفتمش اصلاً خوشحال نشدم. همین تاثیر زیادی روی نگاه من نسبت به معلمها گذاشت و خانم رادمند و خانم آسمانی (معلمهای کلاس دوم و چهارم) هم با رفتار بینظیرشان این حس را تشدید کردند. یاد یک خاطره هم افتادم که کلاس دوم سر درس تصمیم کبری منهم کتاب فارسیم را خانه جا گذاشته بودم.
جهشی: سال سوم ابتدایی را تابستان خواندم، به احمقانه ترین دلیل. میخواستم با پسر همسایهمان که یک سال ازم بزرگتر بود، همکلاس بشوم. البته سال بعدش کلاسهامان یکی نبود و سال بعدتر هم دو ثلث همکلاس بودیم که از مشهد رفتیم قوچان.
تغییر شهرها: دو سال اول تولدم را تهران بودیم. بعد هشت سال مشهد بودیم و بعد آن دو سال قوچان و یک سال لاهیجان و بعد آمدیم رشت. مهمترین تاثیر این زندگی بومی فکر نکردن و تعصب نداشتن روی شهر یا مکانی است. چون مثل بنفشهها وطنمان را با خودمان میبردیم. کلاً هم باعث شد نسبت به هیچ عقیدهیی تعصب نداشته باشم و این را یکی از نقاط مثبت فکریم میدانم.
جنایت و مکافات: خیلی از کتابهای بابا و مامان را جلو جلو خوانده بودم، حتی با این که مامان میگفت واسهت زوده. ویژگی جنایت و مکافات این بود که یک هفته بعد از این که خواندمش، شبکهی یک فیلمش را در هنر هفتم که پنجشنبهها و بعد از مسابقهی هفته پخش میشد نشان داد. فیلم سیاه و سفید بود و راسکولنیکوف جوانی رنگ پریده با چشمانی گود افتاده و موهای ژولیده تبر را توی پالتوش جاسازی میکرد. تا مدتها شب خوابش را میدیدم. حالا که نگاه میکنم کارتونهای آن دوره تاثیر زیادی روم و نسل ما گذاشتهاند. شخصیتهای تنها و افسرده و خیالباف. مثلاً رابرت یا الفی یا آدمهایی که ابر بالای سرشان به وجود میآمد و در رویا میرفتند که خیلی زیاد بود. نمایشهای عروسکی عبرت آموز. موجودات همیشه بازنده مثل کایوت و مورچه خوار. حتی رنگآمیزی فضاها تیره و سرد بود. کارتونی که خوب یادم است و روزهای عزا زیاد نشان میدادند که بعدتر نشان ندادند، ماجرای دختری بود (یا پسر) که قورباغهیی داشت و میروند تو معبد برای دعا. ماری بهشان حمله میکند و قورباغه میپرد تو دهان مار و آنقدر خودش را باد میکند تا مار منفجر شود.
نوشتن شعر و داستان: از اول راهنمایی خیلی جدی شد، مخصوصاً که زنگ تاریخ باید درسمان را به صورت نمایش اجرا میکردیم و زنگ ادبیات چهار گروه شده بودیم و یک زنگ دو ساعته دست ما بود تا با نمایش و مسابقه و برنامههای متنوع پر کنیمش. هنوز لحظه لحظهی زنگ تاریخ و آقای اشرفپور یادم است. (یادم میآید ماجرای قیام بهرام چوبین و حمله به خسروپرویز بود و منهم بهرام بودم. با چوب طوری سر خسروپرویز زدم که بیهوش شد. اسم پسری که این نقش را بازی میکرد صادق مظلوم بود، بهترین فوتبالیست کلاسمان). از همان وقت داستان مینوشتم و سر کلاس انشا چون همیشه موضوع آزاد بود منهم داستان میخواندم. کلاس اول راهنمایی بهترین سال تحصیلیم بود.
اتفاق تاثیرگذاری دورهی دبیرستان نیفتاد غیر از تصمیمی که برای درس نخواندن داشتم. همیشه دستم کتاب غیر درسی بود. از این که دیگران میگفتند دو سال دیگه عکستو تو روزنامه میبینیم ذله شده بودم. البته هنوز هم از این که ریاضی خواندم و نرفتم انسانی راضیم. چون اگر این ادبیات را میخواندم روانی میشدم. این شد که برای کنکور هم فقط یک ماه آنهم روزی پنج شش ساعت درس خواندم.
کنکور: تقریباً کنکور برای همه اتفاق تاثیر گذاریست در جامعهی ما. منهم با آن درس خواندنم شاهکار دیگری هم کردم و سر جلسه، فیزیک و شیمی نظام قدیم را زدم و همان سال هم رشت منطقه یک شد (بین آن سالها فقط سال ما این اتفاق افتاد) و من در بهترین حالت توانستم عمران گیلان آنهم از نوع شبانه قبول بشوم، روزانهی شهرهای دیگر هم میشد ولی اصلاً حالش را نداشتم. بگذریم از این که مامان میگفت باید یک سال بمانی و درس بخوانی و بابا گفت این سال بعد هم همین طور است.
از یک طرف راحت بودم که دیگر کسی کاری به کارم ندارد و با خیال راحت میتوانم کتاب بخوانم. از طرف دیگر همه با لحنی میگفتند شبانه میخوانی که یاد مدارس شبانه که برای کارگرها و تجدیدیها میگذاشتند میافتادم ولی خب نوشتن هدفم بود و برام این حرفها اهمیتی نداشت.
دوستهای دورهی دانشگاه: منظورم کسانیست که دورهی لیسانس باهاشان آشنا شدم. در افکار و عقایدم تاثیر داشتند ولی نه آنقدر که فردی را ممتاز کنم. در این دوره دوستهای دخترم (فرق دارد با دوستدخترهام) بهم کمک کردند که جنس زن را بهتر و دقیق تر بشناسم و پیچیدگیهاشان را از نزدیک ببینم. راستش من شنوندهی خوبی هستم و همین باعث میشد خیلی برام حرف بزنند و چیزهای زیادی از این حرفها یاد بگیرم. بهترین نکتهش هم این بود اگر در رابطه با زنی فقط به جنسیتش توجه کنی و خوشش بیاید، چیز با ارزش دیگری ندارد. البته این جمله خودش به اندازهی کتاب توضیح لازم دارد.
برادرهام: آنها روی کل شهر تاثیر گذاشتند. من فقط دوتا برادر دارم، دو قلو. سعید که پنج دقیقه بزرگتر است نفر اول کنکور تجربی کشور شد، فرید هم نفر چهارم ریاضی کشور (سال هشتاد و سه). الان سعید پزشکی تهران میخواند و فرید برق شریف. اگر فکر میکنید این اتفاق براتان میافتد و در زندگیتان تاثیری ندارد، اشتباه میکنید.
کنکور ارشد: آخرین اتفاق تاثیرگذار زندگیم تا الان است. اول میخواستم جامعه شناسی بخوانم ولی بعد فکر کردم فرقی نمیکند قبلِ سربازی یا بعدِ سربازی هر رشتهیی غیر عمران بخوانم. این بود که گفتم حالا که عمران خواندهم تا حد زیادی دربارهش میدانم کنکور بدهم. برای این کنکور بهتر درس خواندم و انگیزهم این بود که شبانه قبول نشوم. نتیجهی مداوم درس خواندن این شد که کنکور را خوب دادم. دور و بریهام سریع بلند شدند و رفتند و من دیدم نسبت به سالهای قبل خیلی بیشتر زدهم. برای همین سوالهایی که شک داشتم را نزدم و با خیال راحت آمدم بیرون به هوای این که من خیلی خوب دادهم. بعد فهمیدم خیلیها از من بیشتر زدهاند ولی چون من فقط یک غلط داشتم و بقیه را مطمئن درست زده بودم رتبهم خوب شد. الان هم ژئوتکنیک (خاک و پی) میخوانم در پلیتکنیک (امیرکبیر).
دکتر شاه کرمی: تنها فردی غیر خانوادهم که از نزدیک میشناسمش و روم تاثیر عمیقی گذاشت. بعضی از نویسندهها یا دانشمندان این تاثیر را گذاشتهاند که تعدادشان زیاد است. او بهم نشان داد که چطور باید دنیا را ببینم و چقدر باید دقیق باشم. البته هنوز باهاش کلاس دارم و پروژهم را هم با خودش برداشتم و حالا حالاها با هم کار داریم.
اوه...... خیلی سخت بود. منهم از ژوکر، ایماگر و شازده خانوم که واقعاً دوست دارم در این بازی شرکت کنند دعوت میکنم.