بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته 373 (disnostalgia)

بی خوابی زده به سرم. از زور بی خوابی به وبلاگ م سر زدم. یک خورده براندازش کردم. بعد هم صفحه ش را بستم. خودم را به هر کاری مشغول کردم نشد. یعنی فکرم می رفت سمت نوشتن. اگر ننویسم باید دوباره تصاویر ایران را نشخوار کنم و با خبرهایی که از اوضاع و احوال ش دارم طعم دل چسبی ندارد.
مغزمان مثل دستگاه تصفیه، غم  و  دردهای یک تصویر را روی صافی نگه می دارد تا کم کم فراموش شان کنیم و شادی هاش را تو حافظه ذخیره می کند و از این فرایند نوستالژی به وجود می آید. آن وقت است که تا شرایط سخت می شود از گذشته ی شیرین مان یاد می کنیم در حالی که فراموش کرده یم چقدر آرزو می کردیم زودتر از دست آن شرایط خلاص شویم.
الان دل م لک زده برای نان بربری و پنیر، برای خیابان های رشت و تهران (مالزی خیابان ندارد اصلاً، یعنی داردها اما این قدر گرم است که لذتی برای قدم زدن نمی ماند. مالزی همه ش پاساژ است)، و برای یوزپلنگانی که با من دویده ند.
انگار یادم رفته که چه ها در ایران دیده م و باید به یاد بیاورم شان. باید به یاد بیاورم که چقدر به همه ی پروسه ی نان بربری، از پختن ش تا رعایت نکردن صف اعتراض می کردم و همان نان را با دل چرکین و هزار تا فحش به خانه می آوردم،باید به یاد داشته باشم که هر روز مواظب بودم که سوپری سر کوچه گران نفروشد و بقیه پول را درست بدهد، نباید فراموش کنم که تو خیابان نه فقط ماموران تامین امنیت که هر کسی به خودش حق می داد به حریم م وارد شود، مخصوصاً وقتی که با دوست ها بودیم و پیاده روی را به مان زهر می کرد.
شاید دارم پیاز داغ ش را زیاد می کنم و به نوعی تصفیه مغز را بی اعتبار. دارم تصویری تلخ از ایران می سازم که این دوری برام آسان تر باشد. از این که بگذریم همه چیز عالی است.