به دوستی قول دادم دربارهی شعر بنویسم، اول میخواستم از عناصر اصلی شعر شروع کنم و بعد به مصادیق برسم که مفصل و خسته کننده میشد. بنابراین ترجیح دادم اول به معضلات شعر بپردازم که ملموستر است و بخش بخش جلو بروم تا به ایدههای کلی برسیم.
میخواهم بحث را با نقاشی شروع کنم: مینیاتور. به تابلوهای مینیاتوری چند صد سال پیش نگاه کنید. چه ویژگیهایی دارند؟ انسانها همه شکل و شمایل فرد چینی را دارند (در نمایشگاه مینیاتور موزهی هنرهای معاصر سال 84 اثری به نمایش در آمد که در آن جنگ حضرت علی به تصویر کشیده شده بود، با همان صورت چینی ولی پوست سیاه). همهی اتفاقها در دو بعد رخ میدهد. هیچ جسمی سایه ندارد. چرا؟
نقاشی برای نقاش ایرانی وسیلهیی بود که پیام خود را برساند. برای او مهم نبود که انسانها شبیه هستند یا نه. او حتی به این فکر نیفتاده بود که میشود روی صفحهی کاغذ تصویر سه بعدی کشید، ذهنیت نقاش ایرانی که درگیر تصاویر ذهنی خود بود به شدت با ذهنیت تجربهگرا و نواندیش نقاشان غربی تفاوت داشت. او با زحمت بسیار (دوستم که با هم نمایشگاه را دیدیم و خودش به صورت اختیاری درس مینیاتور را گذرانده بود، گفت قلمموهایی دارند که فقط یک نخ است و با آن باید نقطه نقطه یک قسمت را پر کنند) تصویری میکشید که به مخاطب احساس تجربهی جهانی ماورای جهان واقعی را بدهد، که در آن خبری از صورت و تیرگی و در کل زمان و مکان نیست. برای رسم دنیایی فرا واقعی و یا انتقال مفهوم و حس نیازی به رعایت نعل به نعل واقعیت نیست، هر چند که در برخی موارد میتواند کمک کند. چنین دیدگاهی را در تابلوی جیغ میتوان دید که در آن نقاش برای انتقال حس خود، زمین و زمان را به هم ریخته است. زمانی که نیازی نباشد، حرکت رخ نمیدهد و از آنجایی که دیدگاه نقاشان تغییر نکرد، مینیاتور جدای از تغییرات تدریجی، به طور ماهوی دگرگون نشد.
در شعر هم چنین اتفاقی افتاد. در شعر فارسی هر چند گل را همان گل سرخ گرفتهند، با این حال نمیتوان گفت که شاعر توجهی به گل و درخت و جام و کمان داشته. در بعضی از اشعار که نام گلی خاص برده میشود برای پر کردن وزن است.
آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد صبر و آرام تواند به من مسکین داد
طوطئی را به خیال شکری دل خوش بود ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
به سرو گفت کسی میوهیی نمیآری جواب داد که آزادگان تهیدستند
در بیت اول کاملاً مشخص است که نسرین هیچ وظیفهیی جز پر کردن وزن و زمینهیی برای طبعآزمایی شاعر در این قافیه ندارد که در بیت آخر معلوم میشود میخواسته قوامالدین را قافیهی غزل خود کند تا از لطفش بهرهمند شود (میشود هزار جور تفسیر کرد برای استفادهی نسرین، کاری که برای نشکستن بتها انجام میدهیم). در بیت دوم طوطی فقط برای این استفاده شده که آن صفت منتسب مدنظر شاعر در بیت به کار برود و در بیت سوم سرو هم کارکردی مانند طوطی دارد. بسیاری ابیات دیگر میتوان یافت که پدیدههای طبیعی تنها ابزاری هستند که شاعر حرفش را بزند و یا از وزن و حروف تشکیل دهندهشان برای بازیهای زبانی استفاده شود. نمیشود گفت که شاعران کلاسیک توجهی به پیرامون خود نداشتند بلکه منظورم این است که آنها پدیدهها را آنطور که هست نمیدیدند بلکه آنطور که میخواستند در نظرشان میآمد.
شاید بزرگترین کار نیما در شعر نو، حتی بزرگتر از شکستن وزن عروضی مساوی در مصراعها، درک جدی و دوبارهی طبیعت بوده است. در کارهای نیما، طبیعت جاندار است، ابزار نیست بلکه عامل است.
ریرا .... صدا میآید امشب
از پشت کاچ که بندآب
برقِ سیاهتابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند.
گویا کسیست که میخواند...
کاملاً میتوانید ببینید که طبیعت کاملاً جاندار است. خود طبیعت فضای تاریک و وهمآلود را میسازد و صدایی که میآید در این وهم طنین میافکند. رویکرد نیما هرچند متاثر از اشعار سمبولیستی فرانسه است ولی با درک درستی که از ساختار شعر فارسی دارد و سالها طبعآزمایی کرده، شعری به تمام معنی فارسی میسراید.
به جز ویژگی نگاه نکردن به طبیعت، نوآوری محدود در مقولهی زبان است. استفاده از ترکیبهای تکراری، مراعات نظیر و تشبیههای نخنما باعث میشود که فضاها در اشعار تکراری بشود. وقتی در مصراعی شمع بیاید در مصراع بعد پروانه هم میآید و حدسش زمانی راحتتر میشود که قافیه باشد.
آتش آن نیست که از شعلهی او خندد شمع آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
اگر به اشعار فارسی نگاه کنیم در هر سبک دو سه شاعر برجسته داریم که نمیتوان تمام اشعارشان را هم کارهای قابل قبول دانست و باقی شاعرانی هستند که از مفاهیم و شیوههای شعری اساتید تقلید میکردهاند. به دلیل همین تکرار زیاد و در نهایت حرکت ارتجاعی سبک بازگشت در قرن دوازدهم باعث میشود که نیاز به تغییر جهانبینی در شعر به وجود بیاید و از طرف دیگر امکان استفاده از تجربهی شاعران در سایر نقاط به نیما راه برون رفت از بحران را نشان میدهد.
دربارهی ویژگی نگاه نکردن شاعر به طبیعت در شعر کلاسیک، نمیتوان ارزشگذاری خوب و بد و یا درست و نادرست انجام داد، زیرا دیدگاهشان نسبت به شعر کلاً متفاوت بود اما این نکته را میتوان ذکر کرد که شاعر بسیاری از پدیدهها را تجربه نکرده بود و هیچ ذهنیتی نسبت بهشان نداشت و یا سرسری ازشان گذشته بود، چنین ویژگی در شعر همان تاثیری را میگذارد که مینیاتور. چنین رویکردی به دلیل شرایط سیاسی، رواج فلسفهی افلاطونی و نوافلاطونی و به موازاتشان عرفان است.
در دیدگاه افلاطونی مهم صورتها هستند و امور فانی قابل توجه نیستند (از آنجایی که انطباق بسیار خوبی با آموزههای مذهبی دارد رواج مییابد). از طرف دیگر پلوتینوس (دیدگاه نو افلاطونی) اضافه میکند که در یک سمت جهان خیر مطلق که همه نور است وجود دارد و در طرف دیگر تاریکی (عدم خیر مطلق) که فلسفهی اسلامی و عرفان از این ایده متاثر شدهاند. با توجه به غلبهی چنین دیدگاهی عجیب هم نیست که اکثر هنرمندان و دانشمندان و معماران آثاری خلق کنند که ذهن مخاطب مستقیماً متوجه عالم صور شود.
اما یکی از ضعفهای شعر امروز همین سنت ور رفتن با مفاهیم است. اکثر شعرهایی که میخوانم یا قبلاً در جلسات شعر میشنیدم که معمولاً شاعرانی که رویکرد جدی به شعر ندارند و فقط میخواهند قلیان الهامشان را تسکین بدهند، چنین اشعاری میسرایند، تنها با کلمات بازی میکنند و همان مفاهیم کلیشهیی را تکرار میکنند.
وقتی شعر را میخوانی میبینی شاعر به درکی از عشق نرسیده، دیدهم خیلیها را که عاشق نشده دربارهی عشق شعرها میسرایند و یا به معشوق نرسیده عشقبازیشان را وصف میکنند که در واقع ذهنیت خامشان است. کسی که پرنده را در دست نگرفته پرندهی عشق را نوازش میکند و معلوم است که هیچ وقت این پرنده رو دستش کثافتکاری نمیکند. شاعر مثل چند صد سال پیش تو خانه مینشیند و نیازی که نمیتواند ارضاش کند بیداد میکند و آنوقت از دایرهی واژگانی اغلب محدود و پردازشنشدهش استفاده میکند و شعر میگوید. یک سوال میپرسم داد فردی که دستش را بریده بیشتر روی شما تاثیر میگذارد یا کسی که دیده دست دیگری را بریدهند؟ ممکن است شاعری تجربهی دیگری را آنقدر زیبا به شعر تبدیل کند که مو به تن آدم سیخ بشود. مانند لورکا در مرثیهیی که برای ایگناسیو میسراید ولی باید طوری آن را حس کرده باشد که بتوان گفت خودش هم یکبار کشته شده است.
یک تکه از شعر احمدرضا احمدی را خیلی دوست دارم و همیشه آن را به عنوان یک شعر قوی و تاثیرگذار مثال میزنم:
من تیرباران را ندیدم / اما اجساد را زیر باران دیدم
کاری به فرم قوی اثر ندارم. شاعر طوری مرگ دیگران را به تصویر میکشد و از ایماژ قوی استفاده میکند که مخاطب آن تجربه را درک میکند. ممکن است چنین صحنهای را خودش ندیده باشد یا در اخبار دیده باشد اما آنقدر به آن نزدیک میشود که میتوان تجربهی زیستی خودش به حساب آورد.
از طرف دیگر خودسانسوری در ادبیات ما زیاد است. شاعر جرئت نمیکند اگر عشقش کاملاً جسمانی باشد آن را توصیف کند و رو به مفاهیم کهن و همیشه ماندگار میآورد (البته به نوعی میتوان گفت جرئت نمیکند آن را درک و تجربه کند).
از این رو استفاده از مفاهیم کلی اکثر شعرها را به نحو کسالتباری شبیه هم میکند. وقتی من میگویم تو را دوست دارم و ده هزار شاعر دیگر هم همین را میگوید مخاطب چطور میتواند احساسهای متفاوت و برداشت متفاوت از دنیاهای متفاوتمان داشته باشد؟
خودم هم اینطور بودم، حالا که شعرهای پنج شش سال پیشم را نگاه میکنم، واقعاً میخندم. از شعرهای یکی دو سال پیشم هم راضی نیستم ولی قابل تحملترند. به هر حال مهم بهتر شدن است، پرنده مردنیست.
نوید عزیزم من هنوز منتظر اون کامنت طولانیت هستما!!!
اما در مورد این نوشته ات:
در زمینه ی شعر که نمی تونم نظری بدم چون اطلاعات چندانی ندارم فقط این مسئله را خیلی باور دارم که هر اثر هنری باید از تجربه ی زیسته ی اون هنرمند خلق شده باشه و مثال خیلی خوبی هم تو در موردش زدی.
اما در مورد نگارگری (که به غلط مینیاتور گفته می شه) اینطور که من از نوشته ات استنباط کردم اطلاعات دقیقی نداری و حتی اشتباهاتی هم در نوشته ات وجود داره (مخصوصا دلیلی که برای استفاده از ۲بعد نه ۳بعد آوردی) شاید هم در مورد نگارگری اطلاع داری اما توی این نوشته ات مشخص نیست. به هرحال پیشنهاد می کنم بیشتر در موردش مطالعه کنی.
موفق و یگانه باشی
اگه فرصت شد در مورد نگارگری مفصل می نویسم.
اما می شه منم یه گلایه بکنم؟!
کاش کامنتی که می گذاری برام ربطی هم به موضوع پستم داشته باشه که من حداقل دلم خوش بشه خوندیش!!!
خب البته خوندنش که اجباری نیست هست؟!
پس بی خیال
هر چی دوست داری توی کامنتت بنویس.
سلام آقا نوید
در مورد حرفات درباره ی شعر موافقم
کسایی که از این دست اشعار میگن زیادن که امروزیاش اکثرا میخوان قافیه پر کنن یه وقتایی هم چی بشه که خلاقیت و به خرج بدن
( وقتی شعر را میخوانی میبینی شاعر به درکی از عشق نرسیده، دیدهم خیلیها را که عاشق نشده دربارهی عشق شعرها میسرایند و یا به معشوق نرسیده عشقبازیشان را وصف میکنند که در واقع ذهنیت خامشان است. )
حرفی رو زدی که جای دیگه هم خوومدم
سو تفاهم نشه منظورم هم عقیده بودنته با اون فرد .
اما راجع به کسانی مثل همین آقای احمدی یا شاملو ! یا نیما
من اسمشونو میذارم شعرای اصیل
کسایی که هسته اصلی شعرشون همیشه یه موضوع میمونه با این تفاوت با بقیه که واسه بیانش اول میرن توی اون فضا با چشمای خودشون همه چیزو میبینن و وارسی میکنن از کم کیفش مطلع میشن به لغت فکر نمیکنن
سلام اقا نوید بابت توضیحاتی که برام دادید واقعا ممنونم خیلی خوب بود والا چه عرض کنم عالی بود بازم دوست دارم بیشتر بدونم حتما تاثیر گزارهههههههههههههههه بازم برام مطلب بزارید البته اگر امکانش هست بازم میام سر میزنم دوباره ممنون
شاعر که نیستم ولی با این توصیحات تو شاید شعر گفتم و خبر ندارم ...
بعضی قسمت ها ی متنت از هم تفکیک نشده انگار یه جایی تائید می کنی یه جای دیگه رد
مثلا اینکه شاعر چیزی و تجربه نکرده و ازش حرف میزنه.