دوست عزیزم باعث شد که مطلبی دربارهی مجنون بنویسم. اول دربارهی ادبیات صحبت میکنیم و تاثیری که روی مخاطب میگذارد و بعد به مجنون میرسیم. نمیتوان گفت هنر پس از پیدایش مذهب به وجود آمد ولی میتوان گفت که هنر در زهدان مذهب بارور شد، کم کم از این محیط بیرون آمد و در وجوه دیگر زندگی تنیده شد.
بنابراین میتوان گفت چیزی که مردم از هنرها انتظار داشتند نزدیک کردنشان به خدا بود. در مورد نقاشی و ادبیات این انتظار به طور مستقیم تاثیر گذاشت: نقاشیها و متون مذهبی. حتی در آن زمان مردم نقاشان را هنرمند نمیدانستند و آنها را صنعتگرانی در خدمت معابد و سپس کلیساها میپنداشتند. (تاریخ هنر نوشتهی ارنست گامبریچ را حتماً بخوانید، بیشتر از اطلاعات دربارهی تاریخ هنر، دید تحلیلی خوبی از تغییر و تحولات هنری میدهد)
نزدیک کردن به خدا از طریق آموزش آموزههای مذهبی امکان داشت. با توجه به این که حکومتهای اولیه خاستگاه مذهبی داشتند و مفاهیم اخلاقی تعریف شده نیز در ساختار مذهبی متبلور شدند، میتوان این نظر را پذیرفت که آموزش قوانین اجتماعی و اخلاقی در سایه مذهب شکل گرفتند.
تاثیر کارکرد اولیه هنرها بر ماهیتشان آنقدر شدید بود که تعریف امروز مردم هم آموزشی بودن اثر هنریست که اصطلاحاً میخواهند پیام داشته باشد (مشکل این جاست که چیزی را که خودشان قبول دارند پیام میدانند) و هنوز در گزارشها میبینیم که در مورد فیلمها و سریالها میگویند بدآموزی داشت!
بحث را به مهمترین عامل ارزشگذاری انسانی میکشانیم: قدرت. قدرت در نهاد خود میل به مطیع کردن و اگر ملایمتر بگویم حرفشنوی دیگران دارد. در نظام طبیعت ضعیف به قوی تکیه میکند مگر این که قدرت علیهش باشد. این سرسپردگی باید به گونهیی در هنر وجود داشته باشد، بنابراین هنر برای تاثیر بر دیگران احتیاج به خلق ابزار اعمال قدرت دارد.
چه عاملی میتواند در هنر قدرت به وجود آورد؟ همان پاسخ همیشگی: خدا.
عقیدهی مردم بر این منوال بود که روح هنر الهی ست و هنرمند نیز وظیفهیی الهی دارد و تصویر شان قدسی هنوز در ذهن مردم از بین نرفته است. میتوانیم از خدا پایینتر بیاییم و به قدرتی متصل به قدرت خدا و یا در بعضی موارد خود خدا اشاره کنیم: شاه. از دید مردم شاه نماینده و احیاناً خود خدا بود. او قدرتی مافوق بشری داشت و هر کاری که انجام میداد در نوع خود کاملترین کار بود کلمهی شاهکار یادگار همان دوران و تفکر است.
بنابراین ادبیات و نمایش و حتی نقاشی و مجسمهسازی از شاهها و شاهزادهها به کرات استفاده کردهاند. این عمل نویسندگان و نقاشان تنها از روی ترس نیست، بلکه مردم علاقه دارند که دربارهی کسی برتر از خودشان بدانند. دربارهی بهترین و دانشمندترین و شجاعترین و زیباترین فرد روی زمین. ادبیات رمانس در غرب و داستانهای ایرانی خصوصاً هزار و یکشب پر از داستان شاهان و شاهزادگانیست که در دانایی و شجاعت و عشق ورزیدن بینظیرند. حتی در تراژدیها هم شاهان نقش اول را دارند.
بهتر است از بالای قله پایین بیاییم و به حرکت هنر و رسیدن آن به بطن اجتماع برسیم. قهرمانان بعدی پهلوانان و در مرتبهی بعد دانشمندان بودند که کم کم عشاق جایشان را گرفتند. با این حال هنوز در اکثر داستانها و اشعار و حتی نمایشها شخصیتی فرزانه لازم بود که دُرِ حکمت از دهانش خارج شود و کم پیش میآمد که مستی بیاید و به دیگران درس راستی بدهد.
نتیجهی آموزش مستقیم الگوبرداری مستقیم است. چه این عمل عقلانی باشد و چه برآوردن نیاز.
در ادبیات عاشقانه اسطورههای ما لیلی و مجنون و در درجهی بعد شیرین و فرهاد بوده که ویس و رامین و وامق و عذرا و سلامان و ابسال و دیگران در مقابل این دو کم فروغ هستند. زمانی که در ادبیات ایران صحبت از عشق به میان میآید که خود این فرآیند احتیاج به بحث مفصلی دارد، عمدتاً نگاهها به سمت لیلی و مجنون میرود و یا حتی اگر بحث دربارهی شاعری باشد، زمانی او را عاشق میدانند که به معشوق نرسیده باشد.
این بحث را به نوعی میتوان به مازوخیسم ربط داد، زمانی که فرد از درد کشیدن خود لذت میبرد هیچ وقت نمیخواهد درد تمام شود. مجنون هم دچار چنین بیماری بود. مکانیسم لذت بردن از درد در اکثر انسانها وجود دارد و این بهترین راه تحمل مشکل است ولی تحمل تا زمان حل مشکل. افراط در این قضیه موجب بیماری میشود. در قسمتی از لیلی و مجنون به مجنون میگویند بیا لیلی میخواهد ببیندت. مجنون تا خرگاه پیش میرود و آنجا غش میکند (دارم به حافظهم فشار میآورم چون این داستان را دورهی دبیرستان خواندم). اگر او به لیلی برسد، دیگر میمیرد. چون دیگر دردی وجود ندارد و از درد لذت نمیبرد.
این که چرا مجنون در طول تاریخ به یک اسطوره تبدیل میشود، بحث مفصلی دارد که به شرایط اجتماعی و تاریخی برمیگردد و بعداً دربارهش خواهم نوشت اما از اینهمه صغری کبری کردن چیزی که میخواهم بگویم این است: الگوبرداری از یک بیمار روانی که به ظاهر زیر مفهوم عشق صورت میگیرد باعث میشود که مردم به جای رفع نیازها در رنج نرسیدن به نیازها دست و پا بزنند و تجربه نشان داده کسانی که به عشق نمیرسند برای شریک جرم پیدا کردن و تسکین به این عشاق ناکام پناه میبرند. خیلی حرفها برای گفتن بود ولی خب برای همینقدرش هم کمند کسانی که بخوانند و خواندن متن کوتاه در وبلاگها خوانندهها بدعادت کرده.
مهمترین عامل قدرت گرفتن مجنون که بعد دربارهش مفصل مینویسم قدرت گرفتن عشق مجازی است، این که انسان تمام نیازهاش را در ذهن رفع کند. مشکل ما این است:
ناچشیده جرعهیی از جام او عشقبازی میکنم با نام او
سلام نوید جان.
فکر کنم همون قبلی ام که میومدم به سنگ قبر نوشته ها.
نمی دونم. در هر حال من همه نوشتهات رو خوندم.
جالب بود.
من با بعضی از قسمتها موافقم و با برخی از صحبتهات نه.
اینکه ما یک مازوخیسم و خودآزار رو الگو قرار دادیم نمیتونه حرف درستی باشه. چون اکثرا (توجه کن) اکثرا از خودآزاری های مجنون الگو نمیگیرند. اونها معمولا وفاداری مجنون و پایداری اون توی عشقش رو به عنوان پیام داستانهای عاشقانه درک میکنند.
درباره ی وفاداری هم بحث مفصله یعنی نمی شه اونو ارزش دونست. البته این به دیدگاه آدما بستگی داره و مفاهیمی که براشون ارزش می شه ولی وفاداری در صورتی می تونه منطقی باشه که رابطه ی متقابل بر مبنای درک متقابل باشه. می شه بگی در رابطه ی یک نفره طرف به جز خودش به کی وفاداره؟ و به نظر من نقطه ضعفه چون اون قدر انعطاف پذیر نیست که عقایدشو و یا رفتارشو تغییر بده و می خواد به هر قیمتی اونا رو حفظ کنه.
همونطوری که خودت تو آخر نوشتهات آوردی،
**ناچشیده جرعهیی از جام او عشقبازی میکنم با نام او**
.
این یعنی : وقتی عاشق شدی باید فقط و فقط برای اون انرژی بزاری، زمان اختصاص بدی و حتی نفس بکشی.
البته قبول که عشقهای زمینی نابود میشن و اگر دلبسته باشی تو هم نابود خواهی شد، ولی همین عشقهای آسمانی پلی است بسوی آسمان.
خیلی حرف زدم و خیلی از حرفها رو هم نزدم.
در حال ممنون از مطلبت.
این مهم نیست که تو ۲ خط بنویسی و یا ۲۰ خط . مهم اینه که حرف قشنگ بزنی و کسی که دنبال حرف قشنگ باشه تا آخر نوشتههای قشنگ رو میخونه.
بای.
نویدی بدجوری باهات موافقم.
از نظر من که هنرما ناکام بوده و حتی می شه ثابت کرد و اثرش و لمس کرد کاشکی این بحث و ادامه بدی ؟!