امروز، اعتبارم پیش خودم رفته بالا و تا حد زیادی خوشحالم: وقتی از موضوعی عصبانی میشوم به جای این که بروزش بدهم و کار را خرابتر کنم، سعی میکنم تا ده بشمارم؛ حداقلش این است که دیگر مثل قبل عصبانی نیستم. بعد هم کم کم عصبانیتم کم میشود و میبینم که آن موضوع اصلاً ارزش عصبانی شدن نداشته. آن وقت است که لبخند رو لبم میآید و آرام میشوم.
این که دارم افکارم را اینجا مینویسم، برای این است که منظمشان کنم؛ ببینم در این مسئله من درست فکر میکنم یا نه. مهمتر از آن خوشحال میشوم که به بحث گذاشته شوند و نظر شما را هم دربارهشان بدانم.
در رابطه بین هر دو یا چند نفر موجود جدیدی متولد میشود به نام قرارداد که از هر دوشان تاثیر گرفته. به نظر من این موجود زنده و پویاست و با توجه به شرایط تغییر میکند.
کم کم دایره قوانین گسترش یافت و به زندگی شخصی افراد نیز رسید. این قوانین چه نوشته یا نانوشته، رفتار فرد را در قبال خود و دیگران تنظیم میکند و آن را در راه هدایتشدهیی قرار میدهد. در این حالت آزادی فرد لحظه به لحظه محدودتر شده و انتخابهاش و عملهاش، عکسالعملی نسبت به قراردادها خواهد بود.
نمونهی تراژیک آن سرنوشت تیکو براهه دانشمند و ستارهشناس دانمارکی است. مثانهش میترکد و میمیرد. چرا؟ چون در میهمانی پادشاه نتوانسته به دلیل رعایت قراردادها، نیاز طبیعیش را برآورده کند و به قول میلان کوندرا در کتاب جاودانگی اولین شهید شرم و شاش شده است.
در این جا دو سوال مطرح میشود: یکی این که حد این قراردادها کجاست؟ نگرانی هنرمندان، فیلسوفان و روشنفکرانی که دارند آزادیهای فردی را فریاد میزنند به دلیل اهمیت جایگاه این حد است. به عنوان مثال رقابت انسانهای امروزی برای داشتن زندگی بهتر و به رخ کشیدن آن عملی است که توسط جامعه به وجود آمده و تقویت میشود. در این مسابقه فرد دیگر قدرت انتخاب ندارد که لحظهیی بنشیند و به کار مورد علاقهش بپردازد، نیازها پشت هم ردیف شدهند: خانه، ماشین، وسایل لوکس که اگر کهنه شدند وسایل تازه جایگزین شود و هزار نیاز دیگر؛ تازه وضعیت آنهایی تاسفبارتر است که به این شرایط با قسط میخواهند برسند: آنها آیندهشان را میفروشند و مهمتر از آن رویاهاشان را. در این حالت رفتار فرد پاسخی به انتظار جامعه است و فردیت او، هویت او در معیارهایی که خودش در به وجود آمدنشان هیچ نقشی نداشته حل میشود.
سوال دوم که مهمتر است این است که آیا نمیشود ورای قانون و از نظر انسانی به همدیگر نگاه کنیم؟
پیاژه در بررسی رشد هوش کودک چهار مرحله را تعریف میکند. در مرحلهی سوم که بین هفت تا سیزده سال است، کودک به اهمیت قوانین پی میبرد. قوانین در بازیهای کودکانه مهم میشود، طوری که انجام ندادن قوانین مجازات سنگینی را برای خاطی در پی دارد. در مرحله چهارم که از سیزده سال به بعد رخ میدهد کودک توانایی در نظر گرفتن شرایطی را دارد که اخلاقی است. به عنوان مثال از دانشآموزان بین سیزده تا پانزده سال پرسیدند که فرض کنید زنی بیمار است و شوهرش پول درمان و خرید دارو را ندارد. شوهر به داروخانه میرود و با توضیح شرایط و بیپولی تقاضای داروی مجانی میکند، ولی داروخانهچی جواب رد میدهد. شوهر دارو را میدزدد. آیا شوهر مقصر است؟ جواب بیشتر دانشآموزها این بوده که داروخانهچی مقصر است. (روانشناسی هیلگارد)
این موضوع دستمایه شاهکار ویکتور هوگو، بینوایان است. مقایسه بین ژاور و کشیش، مقایسه بین نگاه کردن به ژانوالژان از زاویه قراردادها و قوانین است و نگاه کردن از زاویه اخلاقی و درک طرف مقابل؛ و در نهایت زمانی که ژانوالژان، ژاور را از دست انقلابیون نجات میدهد و آزادش میکند (به او انسانی نگاه میکند)، ژاور که این مسئله براش توجیه شده نیست، به بن بست فکری میرسد و خودکشی میکند.
مقدم دانستن قوانین بر انسان (حتی جانش)، اتفاقی است که در تاریخ تمدن رخ داده است و انسان امروزی میکوشد که این فرنکنشتاین خود ساخته را کنترل کند، میکوشد به انسانی که اسیر قراردادهای دست و پاگیر بوده آزادی بیشتری بدهد.
شاید این مثالها خیلی بزرگتر از مسئله کوچک من باشد اما خوشحالم که جرقهیی زد تا دربارهی آزادیهای فردی بنویسم.
این مسئله را از زاویه دیگری نیز میتوان مطرح کرد: احساس.
دیگران را نمیدانم اما برای من احساس آنقدر وحشی و کنترل نشده است که اگر بخواهد در چهارچوبی از پیش تعیین شده ابراز شود، دیگر آن شادابی و ارزش را نخواهد داشت. به عنوان مثال امسال یک هفته قبل از تولدم، تاریخش را در سایت facebook تغییر دادم به یک ماه بعد و بعد از تولد برگرداندم سرجاش. هیچ کس به جز خانوادهم به من تبریک نگفت. البته تبریک در facebook هم برام ارزشی ندارد و برای همین میخواستم تبریک واقعی بگیرم. اصلاً هم ناراحت نمیشوم اگر کسی بهم تبریک نگوید. بهشان حق میدهم: سرشان شلوغ است، زندگی از همه طرف دارد فشار میآورد و همین که خودمان را فراموش نکردهیم خودش خیلی است. خودم هم در facebook تولد کسی را تبریک نمیگویم. شاید روش من اشتباه باشد اما وقتی دلم برای کسی تنگ نشده، بهش نمیگویم دلم برات تنگ شده. اگر دوستی بعد از ده سال بهم زنگ بزند و یادی از من کرده باشد، مثل ده سال پیش بلکه هم صمیمیتر باهاش صحبت میکنم. راستی این جا از فرصت استفاده کنم و به دوستهام بگویم که بهشان زنگ زدهم ولی هیچ کدامشان گوشیشان را برنداشتهند. اگر شمارهشان عوض شده، بهم خبر بدهند.
در همین رابطه مسئله دیگری هم بگویم که من وقتی دلم نخواهد چیزی را به کسی بدهم، تعارف نمیکنم. این مسئله برمیگردد به دوازده سیزده سال پیش که مهمان داشتیم و در صف طویل نانوایی یک نان بربری بهم رسیده بود. سر راه دوستم را دیدم و چون میدانستم نان برای خودمان کم است به او تعارف نکردم و بهش گفتم که چون مهمان داریم باید نان را ببرم خانه (حتی خودم تو راه هم بهش ناخنک نزدم). رابطهمان به هم خورد، البته من ناراحت نیستم. چون بهش دروغ نگفتم، چون آدمها آزادند که با کسی معاشرت کنند که ازش لذت ببرند و هزار و یک دلیل دیگر.
برگردیم به مسئله خودم. قبول دارم بخشی از این مسئله ایراد من است. این که مناسبات اجتماعی را یاد نگرفتهم. این که یاد نگرفتهم چطور احساسم را طوری نشان بدهم که دیگران خوششان بیاید. گوشت تلخ بودم و تا حالاش هم که هستم. چون خودم به دیگران حق میدهم که جلوم دراز بکشند خودم هم جلوشان دراز میکشم، پام را دراز میکنم. این که برای من اول طرف مقابلم و این که او راحت باشد مهم است تا این که چه کار بکند تا پیام مثبتی به من منتقل شود (اگر او راحت باشد به من پیام مثبت منتقل میشود)
دربارهی این مسئله با مامان بحثهای مفصلی داشتهم، بنده خدا میخواسته حالیم کند که پام را جلوی مهمان دراز نکنم و این حرفها. او دیگران را میشناخته، میدانسته که انتظارات چطور است. من اما نمیشناسم. من اگر جایی راحت نباشم، به طرف مقابلم هم نمیتوانم احساس خوب داشته باشم. اگر تو جلسهیی باشیم که مجبور باشم کارهایی انجام دهم که من را ناراحت کند، احساس خوبی هم به دیگران نشان نمیدهم. چطور آدمی که دارد اذیت میشود میتواند به دیگران نشان دهد خوشحال است؟ گمان میکنم ناراحتی زیر ظاهر شاد به عقدههایی تبدیل شود که در رابطههای بعدیشان تاثیر میگذارد و سرانجام رابطه پاشیده خواهد شد.
دو دعوت خیلی بهم چسبیده و همیشه هم یادم خواهد ماند. اولیش خانهی دوستم مرتضا بود که برای افطار نگهم داشت و غذاشان را برای من زیاد نکردند، چهار عدد کوکو سیبزمینی بود و نان و پنیر و سبزی و چای و خرما.
دومیش، خانهی فرزین بود. از جلسهی داستان برگشته بودیم و ناهار ورقه داشتند و پلو (این را هم بگویم که ورقه غذای مورد علاقه من است). چیزی بهش اضافه نکردند.
خوبی نوشتن همین است. الان سوال مقابل خودم را پیدا کردم. کار من که باعث ناراحتی و توهین به دیگران است، باعث نمیشود که آنها در پاسخ حس بد به من منتقل کنند؟
احتمالاً این مورد با گفتوگو قابل حل شدن است. چرا به جای این که از قراردادهایی استفاده کنیم که جای ما با هم حرف بزنند خودمان قرارداد جدیدی به وجود نیاوریم؟ چرا حرکات را دوباره تعریف و معنی نکنیم؟ چرا زبان خودمان را نداشته باشیم؟ چقدر خودمانیم وقتی حرکات از پیش تعریف شده انجام میدهیم؟ چرا آزادیهامان را بیشتر نکنیم؟ اگر در جامعهیی که هر روز بیشتر خرخرهمان را میفشارد، به هم آزادی ندهیم، چطور میتوانیم فشار زندگی را تحمل کنیم؟
مسئله دیگری هم که میخواهم مطرح کنم این است که کلاً آدم سادهیی هستم: معمولاً حرفها را باور میکنم و دنبال کنایههای پشتش نمیگردم. بنابراین کمتر حرفی به من برمیخورد. معمولاً هم حرف دیگران توسط اطرافیانم رمزگشایی میشود که فلانی این منظور را داشته. برای همین معمولاً وقتی چیزی میگویم با کنایه همراه نیست و منظورم را ساده و صریح میگویم. میدانم که باید به این مسائل فکر کنم که حرفم میتواند چه تاثیری رو دیگران داشته باشد، اما تا حالاش که چندان فکر نکردهم.
در واقع رابطه من با دیگران در بیشتر وقتها رقابتی نیست که بخواهم باهاشان پشت صفحه شطرنج بنشینم و سر هر حرکت فکر کنم چه نقشهیی پشتش دارد. رابطهی من با دیگران رفتن به یک مهمانی است که همه قرار است خوش بگذرانند.
"شاید زندگی آن جشنی نباشد که
آرزویش را داشتیم، حال که به آن دعوت شده یم، بیا شادمانه برقصیم"(جمله چارلی
چاپلین بالای کارت عروسی ما) پی نوشت: تاریخ تکامل لباس، افزایش حجم
لباس و پوشش و افزایش اجزای لباس و بعد ساده شدن آن تا امروز را می توان به نوعی
نشان گر همین روند رو آوردن به قراردادها و در مرحله ی بعد گریز از قراردادها
دانست.
درود بر نوید امروز خوش حالم با این پست.
بر میگردم حتما!
:)
نوید جان مطلبتو خوندم
همه نمیتونند به بزرگی تو فکر کنن. محدودیت وقانونی در دنیا وجود ندارد که قلب انسان از درکش عاجز باشه. آدما اگه فکرشونو آزاد و رها بذارند نه تنها از چیزی ناراحت نمی شن بلکه خطهای قرمز و مرزها را با تمام وجود میبینند و ناخوداگاه رد نمیشن.
واقعاً لطف داری. امیدوارم که همه مون اول خودمونو نقد کنیم. رسیدن به آزادی فکر سخت و طاقت فرساست. مثل فتح قله یی بلند. اون وقت از اون بالا همه چیز راحت دیده می شه.
bazi az adama ye ghavanini daran adam motevajeh mishe ya mige man nistam ya enghdr adame nazdike ke koutah miad bazi vaghta namardie hamash zayat mikonan bedoune inke befahmi jaryan chie aslan nemidouni taraf az chi dare aziat mishe labod enghdr ham mohem nisti ke vasat energy kharj koneh pass bayad keshid biroun (inam ye ghanouni shod vaseh khodesh)
daghighan
تو یکی از سکانس های فیلم دختری با کفش های کتانی اون صبحی که تداعی در به در دنبال کسی که از دغدغه هاش حرف بزنه دست آخر موفق می شه با دوستش تلفنی حرف بزنه اما همینکه میاد شروع کنه دوستش درمیادکه من باید برم فلان کار برام پیش اومده. تداعی پیش خودش میگه اینجور آدما واسه جامعه خطرناکند. نمیخوام درباره این بیشتر بگم گرچه ممکنه جای ابهام بذاره.
به نظرم در واقع فردیت و هویت انسان در معیارهایی که جامعه بهش عرضه می کنه گم میشه اینه که گاهی که اون گم شده نشونه هایی بروز میده این انسان آشفته می شه که مثلا : این چه زندگیه همش قرض همش فشار همش بدبختی ... این انسان گاهی غافل تر و گاهی تنبل تر از آنیست که بره و خودش را پیدا کنه پس همرنگ جامعه ای میشه که به نظر من دارای سوء ارزش ( یه چیزه پوشالی ).مثل عکس العمل مورسو در بیگانه اون دست آخر میفهمه که رفتار هاش نسبت ارزش های جامعه چیزه بدی نبوده؛ اما انگار دیگه تاب ادامه دادن در این جامعه رو نداره و میره.
آدم ها اون کس یا صدای درونشون رو یا نمیشنون یا خفش می کنند یا وانمود می کنند که نمیشنود به نظرم این آخری از همه بدتره
درباره ۳ پاراگراف آخر هم : می دونی نوید انگار خیلی از آدم ها عادت کردن به پیچوندن خودشون دوباره همون صدای درون و انسان. از یک سو خیلی ایده آلیستیت که از دیگران بخواهیم که اونی باشند که تو افکارشون هستن و از طرفی هم اینطوری روابط خیلی ساده و راحت میشه این که آدم ها نمیخوان که خودشون باشن به نبود اعتماد هم بر میگرده آدم هایی که حتی به خودشون هم شک دارند (اینو در برخورد با خیلی ها دیدم )و همون آزاد گذاشتن افکار میدونی به نظرم واسه آزاد گذاشتن ذهن خوبه این ییش فرض رو داشته باشیم که هر چیزی ممکنه اینجا دنیای ممکن هاست چرا ما ناممکنش میکنیم ؟!
نوید عزیز ممنون که به بلاگ من آمدی و پیام گذاشتی. مطلبی که گذاشتم برای بازار گرمی یا از روی دلسردی نبود. نگران بودم که دیگر نتوانم کار کنم و دوست داشتم آن جا ادامه پیدا کند.
ممنون از محبتت.
خوندم
حرف دارم
کاش می شد پشت یه میز بنشینیم و راجع بهش حرف بزنیم.
اینجا هم که خوب جایش نیست.
مواظب خودت باش داداش
آره. خوشحال می شم با هم حرف بزنیم.
راستی شماره ت که عوض نشده. هر چه به ت زنگ می زنم بر نمی داری.
خیلی وقت ها این برام پیش میاد و خودمم نمی فهمم چرا مردم ناراحت می شوند به خاطر همون هنجار ننوشته ای که من موفق نشدم اکتسابش کنم. گاهی واقعا آزار دهنده است و توقع نداری از کسی که به اش صمیمیت نشون دادی یک دفعه برگردد و یک کاری بکند - اون هم جلوی دیگران- که تو را بد نشون بده. مثلا یک خانمی در محل کارم هست که از من سنش بالاتره ولی همیشه خودش رو میخواد جوان و جوان دوست نشون بده. بعد یک روز که من با یک خانم دیگه ای بازم از من بزرگتر داشتم صحبت می کردم و "تو" خطابش میکردم برگشت جلوی همه گفت : " تو چیه... شما". من انقدر ناراحت شدم که فکر کردم دلیل این همه دوستی این بود که برگردد جلوی دیگران با من اینطوری حرف بزنه؟ بعد از چند وقت به من حالی کرد که می دونم کار زشتی کردم و فلان و بهمان. تا من اومدم دوباره به ش نزدیک بشوم ( که خوب شد نشدم) یک روز که روز آخر کلاس ها بود و من ارتقا گرفته بودم و یک مقدار خرده شیشه درش پیدا شده بود زیاد من رو تحویل نگرفت. با همه خداحافظی کرد و من دیدم که من رو یادش رفته گفتم : " هی لادن خانوم. با من خداحافظی نمی کنی؟" نه لحن دعوا داشتم و نه لحن کنایه. بعد یک دفعه برگشت صورت من رو بین دستاش گرفت و گفت :! behave! Watch your language!
و این کار رو جلوی دیگران کرد و مثل تو هم سعی کرد تا ده بشمرد و این کار رو بکنه ولی anger management خوبی نبود. فقط به خاطر اینکه من بهش گفتم " هی لادن خانوم" ( که منظورم دوستانه بود و نه عامیه و داش مشتی) بعد من فهمیدم بعضی ها حتی نمی دونن معیار دوستی شان چیه و سر چیزهایی که جزیی هست هم از آدم کینه به دل میگرند. خب فکر میکنم اگه قرار باشد با چنین آدم هایی کار کنی یا به هر حال مثل عادات سه گانه ی غذایی بالاخره ببینی شان پس بهتره فقط نبینی شان. برای من کلا حتی این هم سخته. ولی تو آدم راحت تری هستی و احساس حقارت و این ها بهت دست نمی ده. من تا سه ماه فکر می کردم باید یک جای کار من ایراد داشته باشد ولی برای هر کی تعریف کردم گفت طرف زیاد گیر قراردادهای زندگی بوده. اگر تو هم با این کیس ها مواجه ای ( کلا چون تعویض قراردادها با گفتگو تمدن ها حل شدنی نیست حتی اگر ادعا کنیم میشه- توی کلاس های ارتباطات بین فرهنگی همه تلاشمون این بود ولی آخر سر کلاس به این نتیجه رسیدیم اسلامو فوبی چه بلایی سر هموطن های بی گناه مثلا مسلمانمون آورده- یکی از قسمت های کارتون سیمسونز این اواخر در همین باره بود) بهتره به جای ردیف کردن مشاهد ات مردم نگارانه فقط فکر کنی قسمتی از زندگی برای بزرگ تر شدن تو هست و بهتر فکر کردنت... تا آدم هایی اینطوری نباشند تفکر درباره بعضی از جنبه های خیر متعارف متعارف شده زندگی اجتماعی به بحث کشیده نمیشه.
بحث به سمت دیگه یی رفت. این که ما ایرانی ها ارتباط برقرار کردن بلد نیستیم بحث مفصلیه. شاید چیزهایی درباره ش نوشتم.
وقتی دلتنگ میشی باید تا شماره چند شمرد؟
...
چرا اینجا like نداره نوید؟
:(