میگویی: "من به وجود فلان پدیده ایمان دارم."
منظورت این است که فلان پدیده در هر شرایط و زمان و مکانی وجود دارد.
میگویی: "ایمان دارم که فلان پدیده رخ میدهد."
یعنی احتمال وقوعش 1 است. (در علم احتمال، وقوع پدیدهی مطلوب احتمالی بین 0 و 1 دارد)
زمانی که از فعل ایمان داشتن استفاده میکنیم، احتمال وجود یا رخداد پدیده از نظر ما 1 است و به همین نسبت اگر از افعال اعتقاد داشتن و باور داشتن و قبول داشتن استفاده کنیم به طور ضمنی احتمال پایین میآید.
"یک"ی که در بحث ایمان مطرح میشود کاملاً نظری و به عبارت دیگر مطلق است. مثلاً میگویم زمین دور خورشید میچرخد، گزارهی من بر اساس مشاهدهی (غیرمستقیم) میلیونها بار چرخش زمین به دور خورشید گفته میشود و احتمال این که زمین در آینده به دور خورشید بچرخد بر اساس چنین دادهیی آنقدر زیاد است که میشود آن را 1 در نظر گرفت ولی در واقع یک عدد اعشاری بسیار نزدیک به یک است که آن را با تقریب خیلی خوب میتوان 1 دانست. بنابراین چنین گزارهیی به هیچ وجه مطلق نیست، همانطوری که میدانیم دانشمندان پایان جهان را هم تقریباً تخمین زدهند و روزی خواهد آمد که زمین دیگر دور خورشید نخواهد چرخید.
بینهایت تنها در ذهن انسان است که میتواند شکل بگیرد، همهی پدیدههای عینی ولو بسیار زیاد مقدار دارند و نمیتوان گفت بینهایت هستند و ناتوانی ما در شمارش و اندازهگیری نمیتواند دال بر بیشمار بودن باشد. اما ذهن میتواند بینهایت بسازد. زمانی که عدد به وجود آمد و ذهن استدلال کرد که اعداد پایانی ندارند، البته در مرحلهی پیشرفتهی تکامل اعداد، مفهوم بینهایت شکل گرفته بود. مطلق هم تنها در ذهن وجود دارد.
فرض کنیم که افراد یک شهر با هم زورآزمایی میکنند و مچ میاندازند. هر کسی با قهرمان مسابقهی قبل مچ میاندازد و اگر برد، جای او مینشیند. افراد میتوانند اینطور استنتاج کنند کسی که مچ دست دیگری را میخواباند ازش قویتر است. این استنتاج بر اساس مشاهدهی مستقیم از زورآزمایی شکل میگیرد، با این که زور دو نفر تنها به یک شیوه و بدون در نظر گرفتن شرایط مانند پیری یا به عبارت دیگر در یک بعد سنجیده میشود، با این حال میتواند معیاری برای قویتر بودن باشد. همین طور فردی میآید که از قبلی قویتر است و انگار این زورآزمایی هیچ وقت پایان ندارد. اگر میزان قدرت افراد را با اعداد نشان دهیم، عدد پشت سر هم بزرگ میشود و به همین ترتیب قادر مطلق در ذهنها به وجود میآید. بقیهی صفتها هم همینطور، عالم مطلق، عادل مطلق و صفاتی از این دست.
لازم نیست که فرد تا یک میلیارد را بشمارد و مفهوم مطلق در ذهنش شکل بگیرد، زمانی که به این درک میرسد: اگر به هر عددی که در ذهن دارد یکی اضافه کند، به مفهوم بینهایت خواهد رسید. در زورآزمایی هم همینطور. فرد میبیند هزار نفر آمدهند و رفتهند و فردی قویتر پیدا شده. او با یک استقرای ساده میگوید پس کس دیگری هم میآید که مچ قهرمان فعلی را بخواباند و به همین ترتیب در ذهن پیش میرود تا به مطلق میرسد. رسیدن به مطلق با درک روند امکانپذیر است.
برای بیان مطلق به صورت گزارهی منطقی از "هر" به طور مستقیم یا ضمنی استفاده میکنیم که به آن سور عمومی میگوییم.
چند گزاره که با سور عمومی بیان میشوند را مثال میزنم.
همهی فلزات در اثر حرارت منبسط میشوند. (هر فلزی در اثر حرارت منبسط میشود)
آلبر کامو روزی یک بسته سیگار میکشد. (آلبر کامو هر روز یک بسته سیگار میکشد)
آدم حالش از جنایت به هم میخورد. (هر آدمی حالش از جنایت به هم میخورد یا هر کس که آدم است حالش از جنایت به هم میخورد)
گزاره عبارتیست که درست یا نادرست باشد. گزارههایی که از سور عمومی و یا سور صفر استفاده میکنند (سور صفر عکس سور عمومی است یعنی تحت هیچ شرایط وجود ندارد) نشان دادن نادرستیشان راحتتر از درستیشان است. کافیست یک مثال نقض پیدا کنیم تا گزاره نادرست بشود.
از نظر منطقی اگر آلبرکامو یک روز یک بسته سیگار نکشد، گزاره نادرست است. با این که ما میتوانیم درک کنیم که منظور جمله این نیست که آلبرکامو دقیقاً هر روز یک بسته سیگار میکشد.
در مورد گزارهی اول و سوم درستی و نادرستی گزاره بستگی به تعریف ما دارد. چه موادی را فلز مینامیم و آنها آیا این خاصیت را دارند یا نه. در مورد فلز یا نافلز بودن ما به قرارداد واحد جهانی رسیدهایم ولی دربارهی آدم بودن چه؟ آیا میتوان درستی یا نادرستی گزاره را نشان داد؟ البته هرطوری که فرد تعریف کند و هر خصوصیتی که برای آدمِ ذهن خودش قائل شود محتمل آن است یک نفر در این جهان شش میلیاردی باشد که همهی آن خصوصیات را داشته باشد و حالش از جنایت به هم نخورد. در واقع این گزاره را میتوان بیمعنی دانست چون نه اثبات میشود نه انکار. البته مقصود گویندهی این جمله بیان احساس خودش نسبت به جنایت است و میتوانیم انزجارش را حس کنیم با این حال از نظر منطقی نمیتوان دلیلی برای گفتن چنین جملهیی یافت. (یکبار تو جلسهی داستان داشتم دربارهی داستانی که خوانده شده بود صحبت میکردم. خواستم داستان را از وجهی با کارهای چارلی چاپلین مقایسه کنم و گفتم آدم وقتی فیلمهای چاپلین را میبیند به لذتی با کمترین واسطه میرسد. یکهو متوجه شدم که تعمیم "من" به آدم از نظر منطقی درست نیست و صرفاً احساسی است. سریع گفتم "آدم نه، من!" که سوژهیی شد برای خودش. حتی یکی از دوستهام که این ماجرا را غیر مستقیم شنیده بود تو یکی از جلسهها همین عبارت را استفاده کرده)
در کل میتوان چنین گفت که ابطال گزارههایی با سور عمومی بسیار راحتتر از اثباتشان است. بزرگترین ضعف مطلق در شکنندگیش است، مثل بت. کافیست ضربهیی بزنی که از آن بالا سقوط کند، چون انعطافپذیری ندارد، خرد میشود. بتها نمود استاتیک عقاید در زندگی دینامیکند که محکوم به خرد شدن هستند. هر چیز مطلقی که تاکنون در تاریخ بشر دیده شده، از حملهی مثال نقض یا مفهوم مدرن آن شک، در امان نمانده.
شک به مفهوم نابود کردن نیست، مقالهی دکارت را که خواندهید. شک پدیده را در معرض آزمایش قرار میدهد تا درستیش سنجیده شود. همانکاری که ابراهیم کرد و بتها را انداخت تا ببیند میتوانند از خودشان دفاع کنند یا نه. همان کاری که ابراهیم کرد و به نمرود گفت اگر تو راست میگویی یک روز کاری کن که خورشید از مغرب طلوع کند (آوردن یک مثال نقض برای یک مطلق).
زمانی که دکارت میگوید به همهی عقایدم شک میکنم، میخواهد درستی یا نادرستیشان را آزمایش کند و چیزی که درست است را نگه دارد. هر چند دکارت با توجه به سطح فکر آن روزگار نمیتوانست به درستی و نادرستی و حقیقت شک کند.
نتایجی که دکارت میگیرد هرچند به وسیلهی فلاسفهی بعد از خودش اصلاح و انکار شد، اما شک او پایهی خرد مدرن است. انسانی که دیگر نمیخواهد همه چیز را بدون ارزیابیشان بپذیرد، انسانی که احتیاج به خانهتکانی ذهنش دارد تا ببیند این ماترک اجدادی کدامش به درد میخورد و کدامش پوسیده و فاسد شده است و صرفاً چون بازمانده از نیاکانش است استفادهشان نکند.
هدف من از آوردن مقالهی دکارت این نبود که صرفاً با عقایدش آشنا شویم و نمیخواهم دربارهی نحوهی استدلالش و نقاط ضعف و قوتش صحبت کنم. میخواهم از آن در زندگیمان استفاده کنیم. شروع کنیم به عقایدی که در ذهن داریم شک کنیم. اتفاقاً بر عکس دکارت، پیشنهاد میکنم که از افکار و اعمال روزانهمان شروع کنیم. کم کم که شک کردن را یاد گرفتیم به عقاید بنیادیتر شک کنیم. دکارت زمانی به عقاید بنیادی شک میکند که در جامعهش به خیلی پدیدهها شک میشد و او این را آموخته بود. اگر از همین اول بخواهیم به عقاید بنیادی و به قول دکارت عادات مالوف شک کنیم، پس میزنیم.
به عنوان قدم اول در قضاوتهامان، بر چه اساس به دیگران برچسب میزنیم. چرا باید خانمی را که آرایش زیاد دارد و لباس تنگ پوشیده، با بدترین صفتها بدرقه کنیم؟ منظورم متلک نیست ها، افکاریست که در ذهن بسیاری از افراد که ظاهری آراسته و متشخص دارند شکل میگیرد. اصلاً کاری به درست و غلط بودن کار آن خانم ندارم، منظورم خودمان است و قضاوت خودمان. چرا باید هر پسر و دختری که میبینیم فکر کنیم دوست دختر و دوست پسرند؟ این مثالها ولو عامیانه، بسیار ملموسند و روزانه خیلی باهاشان سروکار داریم.
موارد زیادی از این دست میتوان پیدا کرد که قضاوت ما صرفاً بر مبنای عقایدیست که میتوانند نادرست باشند. (فکر کنم یکی از ده فرمان سیلورستاین قضاوت نکن بوده. محض خالی نبودن عریضه!) با شک کردن به کردار و پندار و گفتار روزانهمان، به درستی و نادرستیشان، گام اول را در استفاده از عقل برمیداریم. تفکر ابتدایی با سنجش پدیدهها بر اساس معیارهای ذهنی میپردازد ولی خرد مدرن به معیارهای ذهنی هم شک میکند. انسان مدرن میداند که دیگر در مرکز جهان نیست و دستگاههای مختصات زیادی میتواند وجود داشته باشد که بر اساس آنها بشود پدیدهها را ارزیابی کرد. او دیگر به همهچیز به صورت یکجانبه نگاه نمیکند بلکه از جوانب گوناگون مورد بررسی قرار میدهد. در چرخش زمین به دور خودش و به دور خورشید، در این زندگی دینامیک و همواره متغیر، انسان مدرن یاد میگیرد که همهی پدیدهها را در حال تغییر نگاه کند. حساب دیفرانسیل که بررسی تغییر پدیدههاست ناشی از همین طرز تفکر دربارهی جهان است. (میبینید که علم و فلسفه چقدر به هم ربط دارند، زمانی که جهانبینی تغییر میکند علم هم تغییر میکند و بالعکس زمانی که علم گسترش مییابد جهانبینی تغییر میکند.)
پس از دکارت منِ اندیشنده در مرکز جهان قرار میگیرد و اومانیسم (humanism) یا همان انسانمداری اساس تصمیمات انسانها میشود. همه چیز از آسمان به زمین میآید. اگر رنسانس را که در هنر به کار گرفته شد به معنی بازگشت به اسلوب گذشتگان بدانیم، اومانیسم هم بازگشت به دوران طلایی یونان است که در آنجا انسان محور تمام تصمیمگیریها بود، انسان ستایش میشد، خدایان در قالب انسانها بودند و حتی زیباییهای بدن انسان مورد توجه هنرمندان بود. از طرف دیگر فردگرایی (individualism) پیآمد چنین فکریست. زمانی که میگوییم من میاندیشم پس هستم، دیگری وجود ندارد. من هستم و خودم. ادامهی نوشته برای پست بعدی چون خود این بحث خیلی مفصل است.
پ.ن. کتاب شاخهی زرین را حتماً بخوانید. چهار پنج سانت قدتان را بلند میکند.