بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۲۴۷ (حاشیه یی بر مقاله ی دکارت)

می­گویی: "من به وجود فلان پدیده ایمان دارم."

منظورت این است که فلان پدیده در هر شرایط و زمان و مکانی وجود دارد.

می­گویی: "ایمان دارم که فلان پدیده رخ می­دهد."

یعنی احتمال وقوع­ش 1 است. (در علم احتمال، وقوع پدیده­ی مطلوب احتمالی بین 0 و 1 دارد)

زمانی که از فعل ایمان داشتن استفاده می­کنیم، احتمال وجود یا رخ­داد پدیده از نظر ما 1 است و به همین نسبت اگر از افعال اعتقاد داشتن و باور داشتن و قبول داشتن استفاده کنیم به طور ضمنی احتمال پایین می­آید.

"یک­"ی که در بحث ایمان مطرح می­شود کاملاً نظری و به عبارت دیگر مطلق است. مثلاً می­گویم زمین دور خورشید می­چرخد، گزاره­ی من بر اساس مشاهده­ی (غیرمستقیم) میلیون­ها بار چرخش زمین به دور خورشید گفته می­شود و احتمال این که زمین در آینده به دور خورشید بچرخد بر اساس چنین داده­یی آن­قدر زیاد است که می­شود آن را 1 در نظر گرفت ولی در واقع یک عدد اعشاری بسیار نزدیک به یک است که آن را با تقریب خیلی خوب می­توان 1 دانست. بنابراین چنین گزاره­یی به هیچ وجه مطلق نیست، همان­طوری که می­دانیم دانشمندان پایان جهان را هم تقریباً تخمین زده­ند و روزی خواهد آمد که زمین دیگر دور خورشید نخواهد چرخید.

بی­نهایت تنها در ذهن انسان است که می­تواند شکل بگیرد، همه­ی پدیده­های عینی ولو بسیار زیاد مقدار دارند و نمی­توان گفت بی­نهایت هستند و ناتوانی ما در شمارش و اندازه­گیری نمی­تواند دال بر بی­شمار بودن باشد. اما ذهن می­تواند بی­نهایت بسازد. زمانی که عدد به وجود آمد و ذهن استدلال کرد که اعداد پایانی ندارند، البته در مرحله­ی پیش­رفته­ی تکامل اعداد، مفهوم بی­نهایت شکل گرفته بود. مطلق هم تنها در ذهن وجود دارد.

فرض کنیم که افراد یک شهر با هم زورآزمایی می­کنند و مچ می­اندازند. هر کسی با قهرمان مسابقه­ی قبل مچ می­اندازد و اگر برد، جای او می­نشیند. افراد می­توانند این­طور استنتاج کنند کسی که مچ دست دیگری را می­خواباند ازش قوی­تر است. این استنتاج بر اساس مشاهده­ی مستقیم از زورآزمایی شکل می­گیرد، با این که زور دو نفر تنها به یک شیوه و بدون در نظر گرفتن شرایط مانند پیری یا به عبارت دیگر در یک بعد سنجیده می­شود، با این حال می­تواند معیاری برای قوی­تر بودن باشد. همین طور فردی می­آید که از قبلی قوی­تر است و انگار این زورآزمایی هیچ وقت پایان ندارد. اگر میزان قدرت افراد را با اعداد نشان دهیم، عدد پشت سر هم بزرگ می­شود و به همین ترتیب قادر مطلق در ذهن­ها به وجود می­آید. بقیه­ی صفت­ها هم همین­طور، عالم مطلق، عادل مطلق و صفاتی از این دست.

لازم نیست که فرد تا یک میلیارد را بشمارد و مفهوم مطلق در ذهن­ش شکل بگیرد، زمانی که به این درک می­رسد: اگر به هر عددی که در ذهن دارد یکی اضافه کند، به مفهوم بی­نهایت خواهد رسید. در زورآزمایی هم همین­طور. فرد می­بیند هزار نفر آمده­ند و رفته­ند و فردی قوی­تر پیدا شده. او با یک استقرای ساده می­گوید پس کس دیگری هم می­آید که مچ قهرمان فعلی را بخواباند و به همین ترتیب در ذهن پیش می­رود تا به مطلق می­رسد. رسیدن به مطلق با درک روند امکان­پذیر است.

برای بیان مطلق به صورت گزاره­ی منطقی از "هر" به طور مستقیم یا ضمنی استفاده می­کنیم که به آن سور عمومی می­گوییم.

چند گزاره که با سور عمومی بیان می­شوند را مثال می­زنم.

همه­ی فلزات در اثر حرارت منبسط می­شوند. (هر فلزی در اثر حرارت منبسط می­شود)

آلبر کامو روزی یک بسته سیگار می­کشد. (آلبر کامو هر روز یک بسته سیگار می­کشد)

آدم حالش از جنایت به هم می­خورد. (هر آدمی حال­ش از جنایت به هم می­خورد یا هر کس که آدم است حال­ش از جنایت به هم می­خورد)

گزاره عبارتی­ست که درست یا نادرست باشد. گزاره­هایی که از سور عمومی و یا سور صفر استفاده می­کنند (سور صفر عکس سور عمومی است یعنی تحت هیچ شرایط وجود ندارد) نشان دادن نادرستی­شان راحت­تر از درستی­شان است. کافی­ست یک مثال نقض پیدا کنیم تا گزاره نادرست بشود.

از نظر منطقی اگر آلبرکامو یک روز یک بسته سیگار نکشد، گزاره نادرست است. با این که ما می­توانیم درک کنیم که منظور جمله این نیست که آلبرکامو دقیقاً هر روز یک بسته سیگار می­کشد.

در مورد گزاره­ی اول و سوم درستی و نادرستی گزاره بستگی به تعریف ما دارد. چه موادی را فلز می­نامیم و آن­ها آیا این خاصیت را دارند یا نه. در مورد فلز یا نافلز بودن ما به قرارداد واحد جهانی رسیده­ایم ولی درباره­ی آدم بودن چه؟ آیا می­توان درستی یا نادرستی گزاره را نشان داد؟ البته هرطوری که فرد تعریف کند و هر خصوصیتی که برای آدمِ ذهن خودش قائل شود محتمل آن است یک نفر در این جهان شش میلیاردی باشد که همه­ی آن خصوصیات را داشته باشد و حال­ش از جنایت به هم نخورد. در واقع این گزاره را می­توان بی­معنی دانست چون نه اثبات می­شود نه انکار. البته مقصود گوینده­ی این جمله بیان احساس خودش نسبت به جنایت است و می­توانیم انزجارش را حس کنیم با این حال از نظر منطقی نمی­توان دلیلی برای گفتن چنین جمله­یی یافت. (یک­بار تو جلسه­ی داستان داشتم درباره­ی داستانی که خوانده شده بود صحبت می­کردم. خواستم داستان را از وجهی با کارهای چارلی چاپلین مقایسه کنم و گفتم آدم وقتی فیلم­های چاپلین را می­بیند به لذتی با کم­ترین واسطه می­رسد. یک­هو متوجه شدم که تعمیم "من" به آدم از نظر منطقی درست نیست و صرفاً احساسی است. سریع گفتم "آدم نه، من!" که سوژه­یی شد برای خودش. حتی یکی از دوست­هام که این ماجرا را غیر مستقیم شنیده بود تو یکی از جلسه­ها همین عبارت را استفاده کرده)

در کل می­توان چنین گفت که ابطال گزاره­هایی با سور عمومی بسیار راحت­تر از اثبات­شان است. بزرگ­ترین ضعف مطلق در شکنندگی­ش است، مثل بت. کافی­ست ضربه­یی بزنی که از آن بالا سقوط کند، چون انعطاف­پذیری ندارد، خرد می­شود. بت­ها نمود استاتیک عقاید در زندگی دینامیک­ند که محکوم به خرد شدن­ هستند. هر چیز مطلقی که تاکنون در تاریخ بشر دیده شده، از حمله­ی مثال نقض یا مفهوم مدرن آن شک، در امان نمانده.

شک به مفهوم نابود کردن نیست، مقاله­ی دکارت را که خوانده­ید. شک پدیده را در معرض آزمایش قرار می­دهد تا درستی­ش سنجیده شود. همان­کاری که ابراهیم کرد و بت­ها را انداخت تا ببیند می­توانند از خودشان دفاع کنند یا نه. همان کاری که ابراهیم کرد و به نمرود گفت اگر تو راست می­گویی یک روز کاری کن که خورشید از مغرب طلوع کند (آوردن یک مثال نقض برای یک مطلق).

زمانی که دکارت می­گوید به همه­ی عقایدم شک می­کنم، می­خواهد درستی یا نادرستی­شان را آزمایش کند و چیزی که درست است را نگه دارد. هر چند دکارت با توجه به سطح فکر آن روزگار نمی­توانست به درستی و نادرستی و حقیقت شک کند.

نتایجی که دکارت می­گیرد هرچند به وسیله­ی فلاسفه­ی بعد از خودش اصلاح و انکار شد، اما شک او پایه­ی خرد مدرن است. انسانی که دیگر نمی­خواهد همه­ چیز را بدون ارزیابی­شان بپذیرد، انسانی که احتیاج به خانه­تکانی ذهن­ش دارد تا ببیند این ماترک اجدادی کدام­ش به درد می­خورد و کدام­ش پوسیده و فاسد شده است و صرفاً چون بازمانده از نیاکان­ش است استفاده­شان نکند.

هدف من از آوردن مقاله­ی دکارت این نبود که صرفاً با عقاید­ش آشنا شویم و نمی­خواهم درباره­ی نحوه­ی استدلال­ش و نقاط ضعف و قوت­ش صحبت کنم. می­خواهم از آن در زندگی­مان استفاده کنیم. شروع کنیم به عقایدی که در ذهن داریم شک کنیم. اتفاقاً بر عکس دکارت، پیش­نهاد می­کنم که از افکار و اعمال روزانه­مان شروع کنیم. کم کم که شک کردن را یاد گرفتیم به عقاید بنیادی­تر شک کنیم. دکارت زمانی به عقاید بنیادی شک می­کند که در جامعه­ش به خیلی پدیده­ها شک می­شد و او این را آموخته بود. اگر از همین اول بخواهیم به عقاید بنیادی و به قول دکارت عادات مالوف شک کنیم، پس می­زنیم.

به عنوان قدم اول در قضاوت­هامان، بر چه اساس به دیگران برچسب می­زنیم. چرا باید خانمی را که آرایش زیاد دارد و لباس تنگ پوشیده، با بدترین صفت­ها بدرقه کنیم؟ منظورم متلک نیست ها، افکاری­ست که در ذهن بسیاری از افراد که ظاهری آراسته و متشخص دارند شکل می­گیرد. اصلاً کاری به درست و غلط بودن کار آن خانم ندارم، منظورم خودمان است و قضاوت خودمان. چرا باید هر پسر و دختری که می­بینیم فکر کنیم دوست دختر و دوست پسرند؟ این مثال­ها ولو عامیانه، بسیار ملموس­ند و روزانه خیلی باهاشان سروکار داریم.

موارد زیادی از این دست می­توان پیدا کرد که قضاوت ما صرفاً بر مبنای عقایدی­ست که می­توانند نادرست باشند. (فکر کنم یکی از ده فرمان سیلورستاین قضاوت نکن بوده. محض خالی نبودن عریضه!) با شک کردن به کردار و پندار و گفتار روزانه­مان، به درستی و نادرستی­شان، گام اول را در استفاده از عقل برمی­داریم. تفکر ابتدایی با سنجش پدیده­ها بر اساس معیارهای ذهنی می­پردازد ولی خرد مدرن به معیارهای ذهنی هم شک می­کند. انسان مدرن می­داند که دیگر در مرکز جهان نیست و دستگاه­های مختصات زیادی می­تواند وجود داشته باشد که بر اساس آن­ها بشود پدیده­ها را ارزیابی کرد. او دیگر به همه­چیز به صورت یک­جانبه نگاه نمی­کند بلکه از جوانب گوناگون مورد بررسی قرار می­دهد. در چرخش زمین به دور خودش و به دور خورشید، در این زندگی دینامیک و همواره متغیر، انسان مدرن یاد می­گیرد که همه­ی پدیده­ها را در حال تغییر نگاه کند. حساب دیفرانسیل که بررسی تغییر پدیده­ها­ست ناشی از همین طرز تفکر درباره­ی جهان است. (می­بینید که علم و فلسفه چقدر به هم ربط دارند، زمانی که جهان­بینی تغییر می­کند علم هم تغییر می­کند و بالعکس زمانی که علم گسترش می­یابد جهان­بینی تغییر می­کند.)

پس از دکارت منِ اندیشنده در مرکز جهان قرار می­گیرد و اومانیسم (humanism) یا همان انسان­مداری اساس تصمیمات انسان­ها می­شود. همه­ چیز از آسمان به زمین می­آید. اگر رنسانس را که در هنر به کار گرفته شد به معنی بازگشت به اسلوب گذشتگان بدانیم، اومانیسم هم بازگشت به دوران طلایی یونان است که در آن­جا انسان محور تمام تصمیم­گیری­ها بود، انسان ستایش می­شد، خدایان در قالب انسان­ها بودند و حتی زیبایی­های بدن انسان مورد توجه هنرمندان بود. از طرف دیگر فردگرایی (individualism) پی­آمد چنین فکری­ست. زمانی که می­گوییم من می­اندیشم پس هستم، دیگری وجود ندارد. من هستم و خودم. ادامه­ی نوشته برای پست بعدی چون خود این بحث خیلی مفصل است.

 

پ.ن. کتاب شاخه­ی زرین را حتماً بخوانید. چهار پنج سانت قدتان را بلند می­کند.