علاقهی شخصیم به داستانهای امریکای لاتین چیزی فراتر از یک داستان است. یکی از دلایل جذابیت آن نزدیکی فکری ما و امریکای لاتین است. نوع اعتقادات، خرافات، زندگی واقعی توام با رویا و وجود ارواح در سرتاسر زندگیشان مثل ماست و حتی از نظر سیاسی حکومتهایشان، طرز تفکرشان و انقلابها و جنگهاشان هم شبیه ماست (دلیل روابط نزدیک سیاسی اخیر ما با این کشورها هم شباهتهای سیاسی است). در زمینهی اقتصادی هم که جزو جهان سوم حساب میشویم.
هنوز وقتی در خیابان حرکت میکنیم گرد و خاک بلند میشود و فقر با وزوز مگسها احاطهمان کرده. هنوز هم با یک اتفاق از خود بیخود میشویم، احساساتمان تحریک میشود و واکنشهای غیر قابل پیشبینی انجام میدهیم. آنقدر سادهایم که به راحتی فریبمان میدهند و وقتی میفهمیم چه کلاه گشادی سرمان رفته به زمین و زمان فحش میدهیم، بچهمان را کتک میزنیم و بعد ته ماندهی پولمان را میریزیم پای سیگار و مشروب. هنوز آنقدر بیفکریم که منبع اطلاعاتیمان شایعات است که اگر کسی روی این امواج اطلاعاتی بفرستد میتواند ذهنیت عمومی را تغییر دهد و یک شبه نظام فکری را زیر و رو کند (چون نظام فکری وجود ندارد).
میشود خیلی موارد مشترک گفت که چندان هم خوشایند نیست و بیشتر شباهتهامان در بدبختیهاست. آنها یک مزیت بزرگ دارند که بهشان حسادت میکنم. شادی و رقص و موسیقی. جشنهایی که مردم به خیابان میریزند و باری که رو دوششان است زمین میگذارند و برای لحظهیی میتوانند از زندگی لذت ببرند. میتوانی صورتهای زمخت و چروکیدهیی را ببینی که موقع رقص انحنای لبخندشان نشان میدهد که زندگی هنوز جاهایی برای لذت بردن دارد.
وقتی داستانهای امریکای لاتین را میخوانم، لمسشان میکنم. داستانهای اروپایی را درک میکنم: نوع تفکرشان را، تصمیمگیریشان را ولی لمسشان کار سادهیی نیست. چون ساختاری که این تفکر را به وجود آورده و سیستمی که ما در آن زندگی میکنیم با هم زمین تا آسمان فرق میکنند.
از وقتی که موضوع معرفی کتاب را به وبلاگم اضافه کردم همیشه دلم میخواست کتابهای امریکای لاتین را معرفی کنم ولی دستم می لرزید چون مدتهاست وقت نکردهم بخوانمشان و به دلیل حجم بالا نمیشد طرفشان رفت و نمیخواستم بدون خواندن دوباره، دربارهشان بنویسم.
تا این که دوست عزیزم آزاده جنگ آخرالزمان را شروع کرد. یکهو این فکر به ذهنم رسید که ازش بخواهم نوشتهیی دربارهی کتاب به صورت معرفی بنویسد و در وبلاگم بگذارم. این فکر گسترش پیدا کرد: دعوت از همهی دوستان که اگر کتابی خواندهاند و میخواهند دیگران هم بخوانند، به صورت معرفی اثر برام بفرستند. این نوشتهها بدون کوچکترین تغییر و سانسور چاپ میشوند مگر این که مسائل مطرح شده امکان فیلتر را به وجود بیاورد. در صورتی که با کتاب یا نوشته موافق نباشم (مثل کتابهای فهیمه رحیمی) باز هم آن را در وبلاگ میگذارم و بعد نقدی بر آن کتاب مینویسم (یکی از دلایل پر فروش بودن کتابهای سطح پایین عاشقانه این است که هیچ نویسنده یا منتقدی که خودش را روشنفکر میداند نقدشان نمیکند و به جامعه نشان نمیدهد که خواندن این داستانها چه تاثیری دارند). اگر کسی نقدی بر کتابی دارد میتواند آن را برام بفرستد. همهی این نوشتهها به نام نویسنده چاپ میشود.
جنگ آخرالزمان به نظر من قویترین کار ماریو بارگاس یوسا نویسندهی پرویی است که هر کتابش یک اتفاق در ادبیات است. حتی اگر ده درصد نویسنده برای کتاب انرژی بگذاریم باید یک سال وقتمان را صرفش بکنیم. این کتاب یک شاهکار به تمام معنی است و عظمتش را با خواندن آن و در جریان داستان میتوان درک کرد.
تم کارهای یوسا سیاسی است، کاندیدای ریاست جمهوری پرو هم شده، و دید انتقادی او به دلیل سفر و مطالعهی آثار نویسندگان جهان فرا ملیتی ست و بدون تعصب عقاید را به میان میآورد و نقد میکند. کار یوسا مانند ساختمانیست که استحکام و صلابت آن بیشتر از گچبریها و نما جذبمان میکند. از آن ساختمانهایی که بروی توش مدتی بهت زده دور و برت را نگاه میکنی و بعد میروی گوشه گوشهش را زیر و رو میکنی. احساس میکنی که نیروی فوق بشری با تلاش خارقالعاده آن را ساخته، همهی عناصر در کنار هم به خوبی آورده شده و در نهایت به خودت میگویی این کار یک مهندس واقعی است.
نکتهی آخر را هم بگویم: نمیشود از امریکای لاتین صحبت کرد و پای عبدالله کوثری را به مبان نیاورد. مترجمی که با نثر روان و دقت و نکته سنجی فوقالعاده ما را به راحتی در این هزار تو میبرد. کلمهها و جملهها در منتهای روانی و پختگیست. اما برسیم به معرفی داستان به روایت آزاده:
جنگ آخرالزمان
اول میگم که از نظر من کتاب جالبی بود و ارزش خوندن داشت.
این داستان که برگرفته از یک اتفاق واقعیه داستان زندگی یا مقطعی از زندگی چندین نفر ر بیان میکنه و البته در کشاکش داستان سعی داره علت اصلی یک شورش ر بررسی کنه. شورشی که عاقبت حدود چهل هزار زن و مرد و کودک قربانی داره.
اگر بخوام خلاصه ای از این کتاب ر براتون بگم باید اینجوری شروع کنم. در یک طرف داستان یک عده آدم فقیر مفلوک و یا جانی و سارق مثل ژواکیم و پاژئو و شیر ناتوبا وکوچولوی مقدس هستن که هر کدوم به یه دلیلی و در حالت کلی به خاطر احساس یک خلا یا تفاوت مثل نقص عضو، فقر یا قساوت قلب و از طرف دیگه محسوس بودن و امید بخش بودن حرفهای شخصی به اسم مرشد، جذب مرشد میشن و به دنبال اون راه می افتن و توی بیابون یا روستا و یا هر شهری یک سری مرید جدید پیدا میکنن. در طرف دیگه شخصی مثل بارون یا سرکردهی حزب جمهوری خواه و ارتش هستن که در ابتدا توجهی به مرشد و مریداش ندارن اما در آخر موجب قتل چهل هزار نفر از مردم کشور خودشون میشن.
پاژئو که یک راهزنه بارها و بارها باعث قتل و تجاوز به آدمهای مفلوک و بدبخت بوده یک شب که در بیابان اتفاقی به مرشد میرسه در خودش آرامش دور و درازی ر که آرزوشو داشت حس میکنه. مادر مردمان که باعث مرگ نوزاد خودش بوده در کنار مرشد حس میکنه که ارامش داره و شیر ناتوبا که همیشه به خاطر ظاهر عجیب و بدون شباهت به انسانش زجر می کشیده درست در آخرین لحظات وقتی قرار بوده به خاطر طلسم کردن یه دختر و کشتنش به شهادت مردم در آتش زنده زنده بسوزه توسط مرشد نجات پیدا می کنه و در آخر کاتب اون میشه. پدر ژواکیم که یک کشیش منحرف بوده با کمک مرشد قداست از دست رفتشو دوباره به دست میاره و زنی که این کشیش از اون صاحب فرزند شده به خاطر آب یاب بودنش یعنی اینکه در دوران خشکسالی تونسته با بو کشیدن مسیر آب چاههای زیادی ر پیدا کنه صاحب قداست خرافی می شه که اون ر از یک زندگی طبیعی به عنوان یک دختر محروم می کنه در کنار مرشد می تونه به یک زندگی طبیعی برگرده. برده پیشین که به خاطر قتل فجیع خواهر صاحبش فراری میکنه یکی از همراهان نزدیک مرشد میشه و انتونیوی شکست ناپذیر بعد از سه بار شروع کردن زندگی از صفر به این نتیجه میرسه که باید همراه برادر و همسر خودش و برادرش به دنبال مرشد برن چون این خواست خداست و... .
همهی این افراد در کنار هم پایهگذار مدینه ی فاضله ای هستن به اسم کانودوس که کمکم ماوای همه ی آدم هایی می شه که به نوعی از جامعشون طرد شدن و یا به دنبال یک زندگی شرافتمندانه و راحتتر از لحاظ انسانی هستن و از قوانینشون که عدم استفاده از پول رایج کشوره و یا شرکت نکردن در سر شماری و یا استفاده نکردن از سیستم متریکه می شه حدس زد که قضیه پیچیدهتر از یک اتحاد الهی ی. گویا دست دیگرانی در کاره. آدمهای کله گنده.
به گفتهی حزب جمهوریخواه مردمی که میتونن یک گردان صد نفری مسلح ر با سلاحها عجیب و مدرن از پا دربیارن فقط یک عده آدم بیسواد و فقیر نیستن که دنبال مرشد به کانودوس رفتن بلکه باید یک توطئه از طرف رژیم سلطنتی و انگلیس یا پرتغال درکار باشه پس باید یک بار دیگه اما این بار مجهزتر و آمادهتر از طریق ارتش اقدام کرد و این آشوب ر که برای از بین بردن جمهوری ی در نطفه خفه کرد. اما باز هم ارتش شکست می خوره. حالا درگیری بین دو حزب قدرتمند کشور به اوج رسیده و هر کدوم می خوان از این آشوب نفع بیشتری ببرن و با پیچیده تر کردن ماجرا سعی می کنن که از قضیه ی کانودوس به نفع خودشون استفاده کنن.
حالا ارتش برای بار سوم و اینبار با حدود دو هزار نفر وارد عمل میشه. این دفعه سلاحها قویترن. توپ هم هست و گلوپاره کن به قصد کشتن مردم کانودس میره نه آروم کردن اونها. اما این بار هم به خاطر درایت راهزنهای پیشین و فنون جنگی که یک عمر نجات دهنده ی اونها بوده و شجاعت آدمهای نترسی که توی زندگیشون دیگه چیزی ندارن که از دست بدن و حالا تنها ماواشون همین شهره که بش حمله میشه، شکست می خورن.
کانودوس حالا یک شهر آباده. باغ و مزرعه و رمه داره. در این شهر کسی دزدی نمی کنه و مشروب نمی خوره تا مست بشه به کسی تجاوز نمیشه و مردم با هم خوبن .حالا مردم با وجود فقر احساس آرامش می کنن. مرشد هر شب با وعظ مردم ر امیدوار می کنه. مرشد حالا به یک شخصیت روحانی تبدیل شده شاید یک پیامبر جدید. مردم از سراسر کشور به کانودوس میان تا اونو زیارت کنن وگفته هاش مثل وحی نگاشته میشه .اولین همراهان مرشد حالا دیگه هر کدوم برای خودشون قدیسن و همه چیز خوبه اما همه میدونن که آتش چهارم در پیشه و خاموش کردن اون با پدره
ارتش برای بار چهارم و این بار باز هم مجهزتر اما با یک وحشت خاص به خاطر چیزی که در کانودوس برای همه به یک معما تبدیل شده به سمت این شهر حرکت می کنه.
عذر میخوام من وقت نکردم مطلبت را بخونم بعدا بر میگردم میخونم.
فقط خواستم تشکر کنم بخاطر کامنتت اما چون این سه روزه تهران بودم فرصت نشده بود تاییدشون کنم. تاریخ امتحانم خیلی دیگه نزدیک شده با اینکه خیلی بهم ریخته ام با دیدن کامنتاتون انرژی میگیرم. بازم ممنونم
خوندم. به نظرم فکر جالبی یه که نقدهای دیگران را توی وبلاگت بگذاری اما نقدها و نوشته های خودت هم فراموش نشه.
راستی تبریک بخاطر پایان امتحانات :)
یه چیزی که من بیشتر از داستانهای دیگه با خوندن داستانهای امریکای لاتین بهم القا می شه حس هشیاری هست به نظرم که خواننده واقعا هشیار فرض میشه که البته تو کارهای ایرانی خیلی کم دیدم
نوشته ها و رمان ها و داستانهای جذاب ذاتا خاصیت ماجراجویی رو در من قوی تر میکنه.راجع به اون کشیش یاده یه فیلم افتادم . با اینکه دوس ندارم دورو بر جنگ و ... برم ولی آخرالزمان رو باید بخوونم