با یک سوال ساده شروع میکنم: زمان را چطور درک میکنیم؟
زمان مفهومی است که از حرکت به دست میآید و در آن مستتر است. حرکت زمین به دور خورشید. حرکت ماشینی در جاده و حتی حرکت عقربههای ساعت برای ما نشانگر زمان هستند که بر حسب قرارداد آن را اندازه میگیریم. میتوانیم از دید عکس نگاه کنیم. فرض کنید همهی جهان ساکن باشد. آیا زمان مفهومی دارد؟ چه تغییری وجود دارد که برای دانستن آن احتیاج به زمان باشد؟ البته در آن جهان ما هم قطعاً وجود نخواهیم داشت زیرا شرط بی حرکت بودن جهان شامل نتپیدن قلب ما هم میشود! بنابراین میتوانیم به این نتیجه برسیم که زمان ازل و ابد وجود ندارد چون زمان کمیتی وابسته به حرکت و تغییر است. به قول اگوستین قدیس زمان خاصیتی ست که خدا هنگام آفرینش جهان به آن اعطا کرده. یاد افسانههای یونانیان افتادم که برای شروع جهان میگفتند آسمان و زمین با هم عشقبازی کردند و کرونوس (زمان) به وجود آمد. (وقتی دنیای آنها کاملاً ماتریالیستی شروع شود و خدایانشان رفتاری انسانی داشته باشند نتیجهش همین میشود که در مسیحیت تجسد بیاید و بعد از آن هم نظریات ماتریالیستی و اومانیستی در غرب رشد کند ولی در فرهنگ ما از همان اول اهورامزدا و اهریمن کاملاً فارغ از قالب و شکل بودند و همین شد که خدای ما با آرایهی مفاهیم شکل گرفت)
در واقع بدیهی دانستن اصالت زمان به این دلیل است که ما در دنیای کاملاً متحرک زندگی میکنیم. ما دور خودمان و دور خورشید میچرخیم. هر روز مسافتی را حرکت میکنیم. تصور سکون مطلق برای ما راحت نیست (مترادف با مرگ است) و حتی ازلی و ابدی دانستن زمان برای این است که تصور ما از بهشت و جهنم کاملاً زمینی است. در آن جا قرار است لذت ببریم یا عذاب بکشیم و چون کنش وجود دارد، زمان وجود خواهد داشت. همین مسئله سوالهای بیشماری دربارهی مدت زندگی پس از مرگ به وجود آورد که منجر به نظریهی ابدیت شد و اگر همین نظریه را بر عکس طی کنیم به زمان ازل میرسیم.
بهتر است زحمت تجسم آن جهان را به خودمان ندهیم. مغز از دادههایی که دارد استفاده میکند و همهش زمینی است و پر از حرکت و زمان.