"اپیدمیها وقتی تمام میشوند که میکروبها از سم خودشان به تنگ بیایند. روبسپیر را دست گیوتین دادند چون حرفهاش داشت تکراری میشد و ناپلئون نتوانست بیشتر از دو سال مقابل تورم نشان لژیون دونور تاب بیاورد. شکنجهی آن دیوانه این بود که به ناچار باید هوس ماجراجویی نیمی از اروپای بیحال را بخواباند. هدفی سخت. همین هم او را کشت.
در حالی که سینما این حقوقبگیر تازه رویاهای ما را میشود خرید. میشود یکی دو ساعتی مثل روسپیها به خدمتش گرفت.
به علاوه عکس بازیگرهای امروزه را محض اطمینان به همه جا آویزان کردهاند، بس که دلمردگی همهجاگیر است. حالا دیگر در خانهها هم عکسشان همراه هیجانشان دیده میشود و چهرهی خودمانیشان طبقه به طبقه غلغلکت میدهد. هر دری از سنگینیشان میلرزد. کدامشان میتواند بیشتر از بغلدستیش به لرزه بیندازد، شهامت به خرج دهد، محبت بپاشد و بیشتر از بغلدستیش افسار پاره کند؟ حالا دیگر مستراحها و سلاخخانه ها و نوانخانهها را هم با این عکسها تزیین میکنند، فقط به این خاطر که سرت را گرم کنند، حواست را پرت کنند و بگذارند سرنوشتت را فراموش کنی."
سفر به انتهای شب
نوشته ات منو یاد هنر نمای رقاصهای آهستگی- کوندرا انداخت..
سرنوشت آه شاید تمام زندگی..
بس که دلمردگی همه جا گیر است...
جالب بود!
در مورد مالنا: اون صحنه که گفتی با یکی دوتا صحنه ی دیگه برای من هم ماندگار شد هر چند با کل فیلم حال نکردم.
در مورد ارتش سری: منم تو بچگی این فیلم را دیدم اما هنوزم نفهمیدم چی به چی شد!!!
سلام .به موضوع مهمی اشاره کردین .این الان اتفاقی که داره سر جوونا می اد!
...
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است !
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی بر گشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا
آیا همین رنگ است ؟؟؟؟؟