یه روز بهم گفت: «میخوام باهات دوست باشم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز دیگه بهم گفت: «میخوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز دیگه گفت: «میخوام برم یه جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه. بعد که همه چیز روبراه شد تو هم بیا. آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم. فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام». یه روز تو نامهش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا کردم. آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم. آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: «آره میدونم. فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام».
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام ...
نمی دونم چرا بی دلیل یاد یکی از داستان های همینگوی افتادم به اسم تپه هایی همچون فیل های سفید، دختر و پسر جوانی که خواسته ها و نیاز های همدیگر رو نمی تونن درک کنن و قادر به رفع مشکلی که باهاش روبه رو شدن نیستن و در نهایت مشکل در جای خودش باقی می مونه. احساس کردم این نوشته یک گفتگوی دو نفرست... که اونی که میگه میدونم... بالاجبار تن به خواسته ی اون یکی داده ... و در نهایت هم یک سکوت سرد و طولانی
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
یه حس خاصی توشه. به من یه جور آرامش میده.
اونکه میدونه احتمالا بازم می خواد بدونه تموم نمی شه دنباله داره بعدش سکوته ٬سکوته انتظار
سلام دوست عزیز
انگار از اعضا هم باید دعوت کنم که فعالیتشون رو آغاز کنن
منتظرتون هستم.
در ضمن لینک نقد و بررسی وبلاگ هم فراموش نشه.
مساله خصوصی ترجیح میدم دخالت نکنم ;) ولی خوبه هر دوتایی "شایدم سه تایی " یه نقطه مشترک دارین ;)
خیلی حضورت کمرنگه ها !
یه روز بهم گفت: «میخوام باهات دوست باشم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز دیگه بهم گفت: «میخوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز دیگه گفت: «میخوام برم یه جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه. بعد که همه چیز روبراه شد تو هم بیا. آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم. فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام». یه روز تو نامهش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا کردم. آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم. آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: «آره میدونم. فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام».
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام ...
چه خوبه که میدونید....
همین
نمی دونم چرا بی دلیل یاد یکی از داستان های همینگوی افتادم به اسم تپه هایی همچون فیل های سفید، دختر و پسر جوانی که خواسته ها و نیاز های همدیگر رو نمی تونن درک کنن و قادر به رفع مشکلی که باهاش روبه رو شدن نیستن و در نهایت مشکل در جای خودش باقی می مونه. احساس کردم این نوشته یک گفتگوی دو نفرست... که اونی که میگه میدونم... بالاجبار تن به خواسته ی اون یکی داده ... و در نهایت هم یک سکوت سرد و طولانی