1. یکی از قسمتهای کارتون پلنگ صورتی که احتمالاً اسمش عصر حجر بود، داستان استخوانی را روایت میکرد که پلنگ صورتی و کارآگاه و دایناسور و شخصیت دیگری که یادم نیست از هم میدزدیدند و هیچ کدام نمیگذاشتند دیگری به استخوان برسد. در نهایت هم استخوان از دست شان میافتد تو آتشفشان (شاید هم ته دره، یادم نیست: بالاخره به هیچکدامشان نمیرسد)
2. حیوانات را دیدهاید که سر یک تکه غذا با هم میجنگند، هر کدام میخواهند تکهی بزرگتری را مال خود کنند، تکههای غذا را از دهان هم در میآورند. این قانون جنگل است.
3. هر روز از خواب بلند میشویم. میرویم نانوایی و اگر نان خمیر باشد احساس میکنیم بهمان ظلم شده و شروع میکنیم به غر زدن. تو تاکسی مینشینیم و باید حواسمان باشد راننده به جای 250 تومن 300 تومن نگیرد، میرویم لباس بخریم و با مغازهدار سر 1000 تومن طوری چانه میزنیم که انگار آخرین برگ درخت مان است. بدبختی این روند حیوانی نیست، بدبختی این است که به این روند عادت کردهیم و نمیشود عوضش کرد و بدبختی بزرگتر این است که قانون و معیار نداریم.
یه چیزی بگم؟؟
ای کاش پست قبلیت یکم کوتاه تر بود یا حداقل چند قسمت می کردیش. مردم تا تموم شد.
نوید من دارم سعی می کنم و تمرین می کنم که بتونم بنویسم. اما کلی به کمک احتیاج دارم.
قانون جنگل و اگر پیاده کنیم همه چیز سره جاش بر میگرده هر چند که بدوی باشه
یاده یه قصه افتادم که مامانم برام تعریف کرد :
یه روز یه شکارچی میره شکار و یه پرنده شکار میکنه وقتی که برمیگرده خونه و سگش اون پرنده را تو دست صاحبش میبینه پارس میکنه و میخواد که اون پرنده را بده بهش ولی اون مرد پرنده را به شاخه درخت اویزون میکنه تا دست سگ بهش نرسه سگ تا چند روز به اون پرنده زل میزنه و آخر دق میکنه و میمیره . میگن از اون به بعد اون شکارچی هرچی میخوره حس سیری نمیکنه