در هر رابطهیی بین دو نفر، قراردادهایی شکل میگیرد که اجتنابناپذیر است، این قرارداد برای هماهنگی بیشتر دو نفر برای استفادهی بهتر از تواناییهاشان و بقای بیشتر گروه اتفاق میافتد. در سطح کلان، جامعه، باید قراردادهایی با دقت بیشتر تنظیم شود که تواناییها و نیازهای تمام افراد، اگر نه صد در صد، در حد قابل قبولی که رضایت از زندگی را در پی داشته باشد، در بر بگیرد؛ به این قرارداد قانون میگوییم.
قانون زبان بین فرد و جامعه است. چراغ راهنمایی در چهارراه با افراد حرف میزند، نه افراد با هم. تمام حرفهایی که رد و بدل میشود در هر سطحی از فیلتر جامعه میگذرد، حتی عقاید و سلیقهها و زیبایی شناسی هم از تاثیر جامعه در امان نیستند، مثال بارزش مد است.
در چند نوشته پیش گفتم که اگر جامعه قوانینی وضع کند که نیازهای افراد در آن نادیده گرفته شود، افراد به عنوان عضو از جامعه کنارهگیری میکنند و دیگر براشان سرنوشت جامعه اهمیتی ندارد و این کنارهگیری به میزان فشار جامعه به فرد و توانایی خود فرد بستگی دارد.
وقتی فرد از جامعه کناره بگیرد، خود را از تمام مظاهرش جدا میکند و حتی از سیستم ارتباطیش: قانون.
به این ترتیب شخصیت یاغی (outlaw) به وجود میآید. در این حالت یاغی بودن و ضد قانون بودن به ارزش تبدیل میشود، چون دارد علیه نیرویی که شیرهشان را میمکد مبارزه میکند. در چنین سیستمهایی زورو و رابینهود به وجود میآید (کاری با این بخش نداریم که در چنین سیستمهایی مردم انتظار رابینهود را میکشند)
یاغیگری به نوعی به تعادل رساندن جامعه است، یک هشدار است به جامعه که تو با این کارت خودت را هم از بین میبری، زیرا افراد دارند از بین میروند. تمرد از قانون راهی برای اصلاح آن میشود.
در ایران نمیتوان گفت فرد یاغی وجود دارد، میتوان گفت مردم یاغی داریم. قانونگریزی در جامعهیی که قراردادها همیشه از جانب حکومت اعمال شده و حکومتها هم همیشه علیه مردم بودهند، مگر در زمانهایی کم و حالت استثنا، یک اصل نانوشتهییست که از بین نمیرود. آشغال ریختن تو خیابان، رد شدن از چراغ قرمز، کم فروشی و همهی این پدیدهها نشاندهندهی کنارهگیری فرد از اجتماع است زیرا افراد دیگر براش اهمیت ندارند، قوانین براش مهم نیستند، زمین او حداکثر خانهش است و خانوادهش (که در بعضی موارد آنها هم جزو این حریم نیستند) و وقتی بیرون میآید باید آمادهی لت و پار شدن باشد و اگر فرصتی شد کسی را لت و پار کند. این یاغیگری و رفتار خلاف قانون، آنقدر شایع است که اگر کسی بخواهد درست رفتار کند عجیب است، مردم طوری بهش نگاه میکنند که انگار ابله است یا از کرهیی دیگر آمده.
یاغیگری مردم ما به هیچ وجه مثل رابینهود نیست که در راستای بقای اجتماع قدم برداشت و به اسطوره تبدیل شد، مردم ما به ماشینهای خودکار تخریب اجتماع تبدیل شدهند، دیگری اصلاً براشان وجود ندارد، جامعه معنی ندارد و پارادوکس قضیه همین جاست که همهشان هم در میهنپرستی خود رستمند، وقتی حرف میزنند انگار هر قدمشان در راه سعادت این کشور است. حتی گروهی هم در این کشور تشکیل نمیشود که بخواهد کاری در راستای بقای جامعه بکند، مهمترین جریان که جریان روشنفکریست به بحثهای بی سر و ته کسانی تبدیل شده که دارند کتابهایی که خواندهند را نشخوار میکنند و هیچ کدام دیگری را قبول ندارند و تک و توک آدمی که سرشان به تنشان میارزد سکوت کردهند، سیاستی که قرنها روشنفکرهای ایرانی به آن تمسک کردهند.
در چنین شرایطی ما نظارهگران ویرانی هستیم، ویرانی که نه از طرف حکومت به ما اعمال میشود، بلکه به سبب نادانی و عدم درک صحیح از اجتماع به وقوع میپیوندد. ما مردمی هستیم که تو مترو بلند میشویم تا دیگری (آدم مسن یا زن و دختر که به نظرم توهین به زنان است) بنشینند ولی موقع وارد شدن بیست نفر را هم له کنیم مهم نیست، از این ور میدزدیم که از آن ور ببخشیم. یک نفر تعریف میکرد که یک انگلیسی دربارهی ایرانیها گفته: مردم عجیبی هستند، روز از هم میدزدند و شب با هم میخورند.