پارک خانهی هنرمندان، رو نیمکتی در ضلع غربی نشستهم و دارم به ماهان فکر میکنم. دو تا پسر دو متر آنطرفتر دارند والیبال بازی میکنند. اینطور که پیداست یکی دارد به آن یکی تمرین میدهد. یاد معلم ورزش سوم راهنماییمان میافتم که بدمینتون به ما تمرین میداد و یک نقطه میایستاد و توپ را به این طرف و آن طرف زمین میفرستاد و باید توپ را طوری بهش پاس میدادیم که از جاش تکان نخورد. اسمش محمود صابر همیشگی بود.
مادرش نگرانش است. میگوید مدرسه بهش سه اخطار داده و هر کس سه اخطار بگیرد دیگر ثبت نامش نمیکنند و با کلی دوندگی یکی از اخطارها را پاک کردهند. میگوید شبها خوابش نمیبرد. باهاش یکخورده حرف میزنم و از این مدرسهها و معیارهای مزخرفشان انتقاد میکنم که دانشآموزان را به ماشینهای درسخوانی تبدیل کردهاند. ماهان را ببینی شبیه پایل است، تو غلاف تمام فلزی. چشمهاش همانطور بیحالت و مسخ شده. به مادرش میگویم بچه خودش بخواهد تو هر مدرسهیی میتواند درس بخواند و تو کنکور رتبهی خوبی بیاورد. مادر است دیگر، باید نگران باشد، البته تو این کشور حق دارد نگران باشد. به هر حال مثل بقیهی شاگردهام، براش نقش معلم ندارم، بیشتر نقش "قلاب بگیر"، "راه آب باز کن" و هر چیزی تو همین مایهها دارم که عصبانیم میکند: این که فایدهیی ندارد براشان فلسفهی مباحث ریاضی و فیزیک را شرح بدهم، کاری که فقط احمقی مثل من میکند، به جاش باید براشان تمرین زیاد حل کنم. بهشان هی تمرین بدهم که حل کنند و مهم نباشد میفهمند یا نه. نمرهی خوب بگیرند کافیست.
دختری با صدای بلند حرف میزند که نگاهم را برمیگرداند طرف خودش. میگوید: فکر کردی واسه دیدنت دارم میمیرم، به خودم قمه میزنم، اصلاً نیا به درک. گوشی را قطع میکند و مینشیند رو نیمکت روبهرویم. پا میاندازد رو پاش و سیگاری از قوطی سیگار در میآورد و روشن میکند: مثل نود درصد دخترهای سیگاری، چس دود میکند.
چیزی که نگاه همه را به سمتش میچرخاند وقتی از کنارش رد میشوند، آرایش شدید، با رنگهای تند و ابروهای رو به آسمانیست که سعی دارند خشنتر نشانش بدهند. مانتوی تنگ و کوتاهی پوشیده و شلوار جین تنگ و کفش پاشنه بلند. سعی میکنم مجسم کنم بدون آرایش چطور میتواند باشد و هر کاری میکنم نمیتوانم تصویر صورتی با پوست زرد و چروکیده را کنار بگذارم. با آرایشی که کرده مسنتر نشان میدهد. بالای بیست و پنج ولی گمانم کوچکتر باشد.
فکر میکنم هماهنگی عجیبی بین حرفهایی که با موبایل میزد و ظاهرش وجود دارد. هر دوشان میخواهند خودش را بپوشانند ولی آنقدر ناشیانه است که بیشتر لوش میدهند: به نظرم حسابی احساساتی است و میترسد احساس واقعیش را نشان بدهد، نسبت به خودش تسلط ندارد. وقتی میگوید فکر کردی به خودم قمه میزنم واسه ندیدنت، احساساتش را با چنین تصویر تند و خشنی بیان میکند، معلوم است چقدر براش ندیدن طرف مهم است و نمیتواند این قضیه را پنهان کند. حتی این حالت میتواند مثل کودکی باشد که اشتباهی کرده و به مادرش میگوید مامان من این کارو نکردم! چون فکر میکند مامان از این قضیه بو برده و میخواهد انکارش کند، بیشتر لوش میدهد. شاید هم میخواهد احساس فرد مقابل را تحریک کند، او را در موقعیت حساسی قرار دهد، صحنهیی خشن براش ترسیم میکند تا خودش را پررنگتر نشان بدهد، کاری که با ظاهرش هم انجام میدهد.
سر صحبت را با مربی باز میکند که بیست و هفت هشت ساله به نظر میرسد، مربی هم براش تره خرد نمیکند و خیلی سرد جوابش را میدهد. اما براش این چیزها مهم نیست: باید خودش را نشان بدهد، یاد نورما هم میافتم. طفلی، دلم برای او هم میسوخت.
میگوید که میخواهد والیبال بازی کند. خندهم میگیرد، با آن لباس و کفش بازیکردنش باید جالب از آب در میآید. مربی هم چیزی نمیگوید ولی آن یکی خوشحال میشود. فکر کنم هفده هجده سال بیشتر ندارد.
همه هنگام رد شدن نگاهشان میکنند، انگار دارد به مقدسات یا غدد جنسیشان حمله میکند. جداً افتضاح بازی میکند و فقط مال کفشش نیست که نمیتواند بدود و مدام میگوید توپ را جلوش بیندازند، ساعدها و پنجههای ضعیفی دارد و ضربهها از کنترلش خارج است. کلاً هیکلش هم شکننده است.
دو تا پسر پانزده شانزده ساله هم که این ماجرا را میبینند، میآیند و میگویند میخواهند بازی کنند. آنها هم بدتر از دختر هیچی از والیبال سرشان نمیشود. مربی میکشد کنار، چهارتایی با هم بازی میکنند. دختر مدام به همه دستور میدهد، یاد میدهد چطور بزنند و جاگیری کنند. صداش خیلی زیر است ولی بلند حرف میزند.
میافتد، میخواهد ساعد بزند که پاشنهی کفش گیر میکند لای شکاف یکی از موزاییکها. دویست بار میگوید شلوارم خاکی شد. پسرها حلقه میزنند دورش و او جای این که شلوار را بتکاند، نوازشش میکند. نمیدانم چه بلایی دارد سر پسرها میآید. تو این سن، خدا به دادشان برسد.
شاید هم همین یک ربع بازی کردن کنار هم را به یک داستان عاشقانه تبدیل کنند و برای دوستهاشان یا همکلاسیهاشان بگویند. میتوانند تا هر جا که بخواهند بهش شاخ و برگ بدهند. هنوز هم داستانهایی که تو مدرسه بچهها برای هم تعریف میکردند یادم است.