شاید باورتان نشود که هفتهی پیش سر چهارراه ولیعصر خودم را دیدم.
از اتوبوس پیاده شدم و داشتم پیاده رو را بالا میرفتم که صدایی را شنیدم که با لحن کشدار و آهسته میگفت امام حسین. با خودم فکر کردم این صدا را کجا شنیدم و چقدر آشناست. سرم را بلند کردم: خودم بودم، کوچکترین تفاوتی که به چشم برسد نبود، همان نگاه خیره، صورت گرد ککمکی و موهای خرمایی. او هم نگاهش افتاد به من و خیره شد، به هم زل زده بودیم، درست سر چهار راه ولیعصر و ماشینها با سرعت میرفتند. جلوی ون سبز ایستاده بود و منتظر که ماشین پر شود.
بهم لبخند زد، مطمئن شدم رابطهیی بین ما هست (لبخند خودم را داشت شاید این لبخند من باشد که شبیهش است)، یعنی باید باشد. رفتم طرفش.
نمیدانستم چه بگویم، با چه جملهیی شروع کنم. به کسی که قیافهش با من مو نمیزند بگویم "قیافهتون برام آشناست". "سلام، اسمتون چیه؟". به تنها چیزی که فکر نکردم این بود برادر دو قلوم باشد. حتی فکر کردم که ممکن است خواب باشد، شاید هم تجربهی روحانی که اصلاً برام اتفاق نیفتاده و طرفش هم نرفتهم.
نزدیکتر که شدم تفاوتی به چشمم خورد، حلقهیی تو دست چپش بود. بهش که رسیدم با همان لبخند گفت: "امام حسین؟"
نفس راحتی کشیدم و گفتم: "میرم دانشگاه."
چراغ هم سبز بود و میتوانستم رد بشوم. ازش پرسیدم: "تو همین خط کار میکنی؟"
گفت: "خیلی سخته یه جا بند بشم ولی مجبورم تو این خط کار کنم."
"میدونم."