هنوز هم به طرز غمانگیزی شاعرم
سر هر شعر میگویم این آخرینش است اما
هنوز هم سیزیفوار شاعرم
دیوارهای دانشکده
دیوارهای دانشکده
دیوارهای دانشکده
دیوارهای دانشکده
آسانسور خراب و
راه پلهیی آن گوشه
که روزی هزار بار بالا و پایین میرومش
رویاهام یکی یکی روی پلهیی مینشینند تا خستگی در کنند و
دود میشوند.
هنوز هم لای فرمول و فولاد شاعرم
کلمات
تالاپ
میافتند توی ذهن
تصویر پشت تصویر
تصویر پشت تصویر
آنقدر شنا میکنم تا
با افق به توافق برسم.
هنوز هم به طرز هیجان انگیزی شاعرم
نه از جاودانگی خبری هست
نه از تقوا:
جنگ یک مشت استخوان مرغ است با زخمهای دهان باز کرده از گرسنگی
و تو! پروانهی کوچک که بیپروا به آتش میزنی،
و تو! جنونِ اسطورهی جهانگیر شدن که زمینگیر شدهای،
جنگ براتان تسکین است
تا دردهای مادرزادیتان را فراموش کنید.
هنوز هم رنج میکشم و شاعرم.
دنیای من،
چنان آشفته و شلوغ و پرتلاطم است که گاهی
در کوچه پس کوچههای شیارهای مغزم
گم میشوم.
آن وقت با لبخندی که میخواهد آبرودار باشد به دیگری نگاه میکنم و سر تکان میدهم.
و ترسم از این است که دعوتش کنم
به خانهیی که برای نشستن
باید کاغذها را کنار بزنی
و بعد
نگاه سنگینش را تحمل کنی.
هنوز هم به طرز وسواسگونهیی شاعرم.
تو اما،
نشستهیی تو بالکن و نگاهت دویده تا دماوند
لیوان چای را دو دستی گرفتهیی و گرمای رخوتناکش
تو را تا پیادهرویهای جنونآمیزمان میکشاند که تهران را کم میآوردیم.
سرت را برمیگردانی و میبینی
نگاهم از موجهای موی سیاهت آنطرفتر نمیرود
هنوز