مانند باز کردن دروازهی تروا انگار زئوس مارها را به جان لائوکوئون و پسرانش انداخت تا مدافعین نسبت به ورود اسب آسان بگیرند و مسی، اینیستا و اتوئوکه صد و هشتاد دقیقه نتوانسته بودند از اولین لایههای دفاعی بگذرند، جنگاورانی که کمتر تیمی را با باران گل بدرقه نکردهند، به دروازهی چلسی مغرور از پیروزی برسند و تمام نقشههاشان را طوری نقش بر آب کنند که مستی از سرشان بپرد. تیم ده نفرهی بارسلونا، جنگجویان خستهیی که از سیزده شوتشان هیچ کدام به سمت دروازه نبود، آمار دقایق پایانی بازی، با مربی جوانی که نمیدانست چه حقهیی به کار ببرد و دست در گردن فرمانده رقیب قربانی شدن تیمش را تماشا میکرد، تنها با معجزهیی توانست نتیجه را تغییر بدهد.
شاید هم گواردیولا مثل جادوگرانی که مویی از دشمن می کندند و زندگی شان را به دست می گرفتند دست رو شانه ی هیدینگ گذاشت و این آخرین استراتژی یی بود که اجدادش براش ارث گذاشتند. جنگ تمام شد و دژ تسخیرناپذیر چلسی فتح شد. این که میگویم زئوسی بر نتیجهی این مبارزه تاثیر داشت تنها به دلیل معجزهی آخر بازی نیست، داور هم مسخ شده بود، در چند صحنه از حکم دادن به پنالتی گذشته بود و ببر زخمی که داور نگذاشت تیر خلاص را بهش بزنند جهید روی شکارچی و تکهپارهش کرد.
یاد یونان 2004 افتادم، وقتی در بازی افتتاحیه پرتغال را برد، به فرزین گفتم که "خوبه که یونان بیاد و قهرمان بشه". او هم گذاشت به حساب این که چیزی از فوتبال نمیدانم، چون هیچ وقت وارد بحثهای فوتبالیشان نمیشدم و علاقهیی به خرید نشریات ورزشی نداشتم، الان که به بیزاری تبدیل شده، ادعایی هم در زمینهی دانستن فوتبال ندارم و خودم را یک علاقمند معمولی فوتبال میدانم. در آن بازی دیدم که رِهاگل، مربییی که کایزرسلاترن را از دستهی دو به دستهی اول آورد و قهرمان بوندسلیگا کرد، چارهیی جز ضدفوتبال بازی کردن نداشت، او بازیکنانی داشت که در حد و اندازههای تیمهای بزرگ نبودند، نه تکنیک کافی داشتند و نه از آن بازیکنهایی بودند که در یک لحظه باخت را به مساوی یا برد تبدیل کنند، در عوض قدرت بدنی داشتند. او میدانست که تنها راه موفقیت این است که حالا که خودشان نمیتوانند فوتبال بازی کنند نگذارد تیمهای دیگر هم فوتبال بازی کنند، مثل چارلی چاپلین که جلوی مشتهای بوکسور حرفهیی جا خالی میکرد و پشت داور پنهان میشد و در لحظهیی که حریف حواسش نبود مشتی حوالهش میکرد، بگذریم از این که همه با ناباوری به بالا آمدن یونان نگاه میکردند و فکر میکردند خودشان خیلی راحت یونان را میبرند، به همین دلیل توانست همهی غولها را مخصوصاً پرتغال که در زمین خود با تیمی آمادهی قهرمانی، نسلی که آخرین امکان بازیشان در یورو 2004 بود و هر دوره ازشان انتظار قهرمانی داشتند، شکست بدهد.
نسبت چلسی و بارسلونا هم مانند یونان و پرتغال بود، با این که چلسی پر از سوپراستارهاست اما نمیتوانست مقابل نبوغ مسی، چالاکی اتوئو، دقت ژاوی و هوشیاری اینیستا دوام بیاورد، چلسی نخواست ریسک کند چون جواب یک گل را باید با دو گل میداد و پیشزمینهی متوقف کردن بارسلونا در نیوکمپ به هیدینگ اعتماد به نفس بیشتری داده بود که با همین استراتژی به چیزی که میخواهد میرسد و گل دقیقهی نهم را هم هدیه و تاییدی آسمانی برای نظریهش دانست.
بازی را تنها دیدم و چقدر سخت بود که این همه احساس را نتوانی با کسی قسمت بکنی، با ایمانی راسخ و از روی نشانههایی که تنها منطقش خود فوتبال است بگویی بارسلونا نمیبازد و تا دقیقهی آخر با هر ضد حملهیی قلبت تالاپ بیفتد پایین و با هر شوتی ضربانش برسد به هفتصد و بیست! به نظرم چلسی باید میباخت، چون ترسید. از روی ترس خوب بازی کرد ولی معلوم بود که میترسد و محافظهکارانه راه را به هر حرکت بارسلونا بست، بازی استادانهیی کرد اما حقش بود ببازد، خدای فوتبال این حکم را صادر کرد با توپی که ناگهانی به مسی رسید و او به اینیستا پاس داد و با یک شوت به دروازه، نتیجهی بازی را عوض کردند.
تو بازی فینال که یونان به پرتغال خورده بود، طرفدار یونان بودم: دست خودم نبود حس قوییی داشتم که یونان قهرمان میشود و چارهیی جز دنبال کردن این حس نداشتم، مثل کسی که انتظار معجزهیی را داشته باشد، میدانستم که یونان قهرمان میشود. نوید گفته بود که "اگه یونان ببره باید با فوتبال زیبا خداحافظی کرد". من این حرف را قبول نداشتم، فوتبال زیبا هنوز جریان دارد، هنوز بارسلونایی وجود دارد، منچستری هست که با حرکات بدیع و باور نکردنی تماشاگران را میخکوب کند، به هیجان بیاوردشان و بهشان تصاویری رویایی بدهد، یونان مثل سوزان بویل بود، زنی روستایی که به زور حرف میزد اما در مسابقهی بهترین استعداد خوانندگی 2009 مورد تشویق همه قرار گرفت، قهرمانی یونان به معنی پیروزی تفکر دفاعی و ضد فوتبال نبود کما این که قبل از رِهاگل هم مربیان زیادی اینگونه تیمشان را به زمین فرستادند، بلکه نشان داد میشود با توانایی کم بهترین نتیجه را گرفت، دلیل این که بازی چلسی را دوست نداشتم و یونان را میپسندیدم این است که چلسی خودش و آنهمه بازیکنش را کوچک کرد، مخصوصاً در بازی رفت، که تنها نتیجه بگیرد. برای تیم پرادعایی مثل چلسی با انبوهی از ستارهها که میتوانند نتیجه را عوض کنند، مثل بازی چلسی و لیورپول یا چلسی و بارسلونا 2005 ، این تاکتیک یک جور اقرار به ضعف است ولی یونان برعکس هیچ ادعایی نداشت و از همان اول ضعفش را پذیرفته بود و به همین دلیل توانست بر این نقطه ضعف غلبه کند و عرض اندام کند.
حالا من ماندهم و طرفدار دو آتشه بودن منچستر و بارسلونا، مانند بازیهای رویاییشان در 1999، با گل زدن هر کدام خوشحال میشود و این بازی صرفاً ضیافتی به افتخار فوتبال میشود، زیبایی غیرمنتظره.
راستش خیلی ذهنم درگیر کارم است و وقت نمیکنم نوشتههای قبل را ادامه بدهم، هر وقت شد ادامهش را میگذارم، طبقهبندی شدهم که هست و دسترسی بهشان آنقدر سخت نیست.