یکی از کارهای مورد علاقهم که شاید روزی صدبار انجام بدهم، سفر در زمان است. میروم به گذشته یا آینده و در این رفت و برگشتها که حتی میشود گفت ناخودآگاه انجام میشود، حال متفاوتی به من دست میدهد. احساس میکنم خانهیی ساختهم با اتاقهای زیاد که در هر کدامشان میتوانم مدتی استراحت کنم و بعد به حال برگردم.
دیروز مراقب امتحان املا و انشاء بچههای اول راهنمایی بودم، و براشان دیکته گفتم. همین اتفاق کافی بود که یک سفر زمانی یک ساعته داشته باشم. همین طور که بدنم در کلاس راه میرفت و کلمهها از دهانم بیرون میآمد، به زمانی برگشتم که املا مینوشتیم و بیتابانه منتظر نوشتن کلمهی بعد بودم، یاد روزهایی افتادم که امتحانهام را نیمساعته و یا ده دقیقهیی میدادم و میدویدم بیرون، یاد روزشماری برای تابستان، به خودم میگفتم سه تا امتحان دیگر مانده، دو تا مانده، یکی مانده و بعد مثل توپ منفجر میشدم تو زمین بازی (خدایی امتحانهای دورهی راهنمایی هم زیاد بودند، سیزده چهارده تا امتحان داشتیم).
این روزها وقت سر خاراندن ندارم، تازه امروز صبح که تعطیل است باید بروم سفارت، علاوه بر آن یک خورده اسباب و وسایل به خانهی جدید بکشانیم. چند روز است که به خاطر امتحانات تا نهِ شب کلاس دارم و یک شب هم که تا دوازده کلاس داشتم. مثل ایران دم امتحان یادشان میافتد که کلاس بگذارند. یکیشان که هیچی ریاضی بارش نبود و فرداش هم امتحان داشت و شش ساعت باهاش سر و کله زدم تا ریاضی یاد بگیرد.
با این همه باید مینوشتم، دیروز بعدِ چند روز کلاسهام سبک شد و ساعت هفت رسیدم خانه، نشستم پای کلیپهای youtube، که هنر خونم یک خورده برود بالا. صادقانه بگویم دیگر خودم را یک آدم کتابخوان نمیدانم. آخرین کتابی که خواندهم مال دو ماه پیش بود به گمانم، منظورم از کتاب، درسی نیست البته چون هر روز باهاش سر و کار دارم. آخرین داستانی که خواندم گهوارهی گربه بود، بعدش آمدم کتاب زمین سوخته را بخوانم که نتوانستم. خواندن کتاب احمد محمود بعد از کورت وونهگات مثل سوار شدن به پیکان بعد از سوارِ بنز شدن است. هر چقدر ریتم آن کتاب تند بود و جذاب و توصیفها کامل کنندهی داستان بودند، زمین سوخته کند با توصیفهای کشدار احساسی و دیالوگهای ضعیف بود.
یکی از کتابهایی که در نوجوانی خواندم و خیلی روم تاثیر گذاشت فارست گامپ بود. بعدتر که فیلمش را دیدم آنقدر برام جذابیت نداشت. آخر کتاب، فارست گامپ، یک عقب مانده با ضریب هوشی 70 بعد از زندگی پر پیچ و خمی که داشته (تو کتاب ماجراهای بیشتری هست مثل فضانورد شدن، افتادن در جزیره آدمخوارها، قهرمان شطرنج شدن، در هالیوود هنرپیشه شدن، در گروه جاز سازدهنی زدن و در ضمن جنی او را میگذارد و میرود اما بچهی او را به دنیا میآورد) میگوید خوشحالم که مثل اکثر مردم زندگی عاطل و باطلی نداشتهم. این روزها به جملهی فارست گامپ خیلی فکر میکنم و این حس را دارم با همهی شکستهایی که خوردهم و اشتباهاتی که کردهم، به خاطر تجربهی جدید، تا این جاش زندگی عاطل و باطلی نداشتهم.
سلام.چطوری مسافر زمان؟
گامپ.فارست گامپ. همیشه تو ذهنم مونده.چرا؟
من اما بدجوری غلت می خورم توی فیلم و کتاب. مثل همیشه گفتم گور بابای زندگی.
راستی اون حرف نویدم جدی نگیر. هنوز خبری نیس.
می بوسمت.
به نظر من فارست گامپ از نظر اجتماعی کندذهن بود ولی شخصاً آدم لایقی بود.
من تو رو جدی می گیرم، رفیق.
داستان ت به کجا رسید؟
دل م خیلی برات تنگ شده.
اینجام بچه ها مشغول امتحانند و من فقط ظاهرا به شون سخت می گیرم.
فارست گامپ دونده! فارست گامپی که تو جنگ جهانی از کون شانس می آره! خاطره برانگیزه. ولی از اونجایی که تو رمانتیسیسم غلط خوردم کلی هم "بغض و استاف" داشتم.
مراقب خودتون باشید.
:)
خوش به حال شاگردات 3>
:)