فکرم حسابی مشغول است و هر کاری میکنم سر درس نمیرود. این شد که در برنامهم تغییر به وجود آوردم: قرار بود شب یک ساعت بنویسم. جاش حالا مینویسم.
تازه صبحانه مان را تمام کرده بودیم که دیدیم یک میمون دم دراز وارد آشپزخانهمان شد، انگار نه انگار ما هم تو اتاق بغلی هستیم، با وقار تمام رفت رو کابینت و از رو یخچال ظرف انجیر خشکهها را برداشت و با خونسردی تمام رفت بیرون.
قبلتر یک روز آمده بودم خانه و دیده بودم که آشپزخانه به هم ریخته و پلاستیک نان پاره شده و گوشهی چند نان جویده شده، لبهی پلاستیک نان شکلاتی بود (در nutella را هم باز کرده بود و خورده بود ظاهراً)، چند سیب زمینی گاز زده هم به چشمم خورد.
نکتهی مثبت قضیه این است که هیچ شیشهیی، مخصوصاً شیشههای ترشی را نشکسته.
باید حفاظ آشپزخانه را توری بکشیم. اول فکر میکردم که پنجره باز بوده که آمده تو. امروز اما دیدیم که از لای نردههای باریک تو آمده، تخم جن.
اما فکرم اصلاً مشغول میمون نیست. مشغول هزار و یک چیز دیگر است، مثل دیگ آش رشته همهی فکرها دارند تو سرم قل میخورند. دیروز کلیپ جالبی از TED دیدم دربارهی صحبت کردن با دیگران دربارهی هدفهای شخصی که روانشناسها دریافتهندکه اگر فردی دربارهی هدفهاش با دیگران صحبت کند احتمال رسیدن به آن کاهش مییابد چون با شنیدن تحسین دیگران مغز کار را تمام شده تلقی میکند و رضایت ایجاد شده، فرد را تنبل میکند.
به همین دلیل قرار نیست دربارهی فکرهام چیزی بنویسم.
دربارهی چی پس میخواهم بنویسم، نمیدانم. شاید چون مدتهاست ننوشتهم. فقط میخواهم بنویسم. فقط میخواهم کلمه تایپ کنم و چندان در قید و بند چگونگیش نیستم.
یکسال میشود مالزی هستم. دو روز پیش سالگردش بود. یک سال میشود که خانوادهم را ندیدهم. یک سال میشود که دوستهام را ندیدهم. یک سال میشود که در خیابان مطهری رشت و انقلاب تهران قدم نزدهم.
یک سال میشود که تو خیابان دعوا ندیدهم، یک سال میشود که با فکر این که جنس گران شده به سوپر مارکت نرفتهم، یک سال میشود که از پیله در آمدهم.
عجب اشتباهی کردم ها، دریچههای سد را باز کردم و جریان خاطرات دارد من را با خودش میبرد. اگر بگذارم جولان بدهند حالا حالا ها ول کن نیستند، پس بهتر است نوشتن را قطع کنم که بروند پی کارشان، اگر بروند.
حالا فکر نکنید مثل تارزان با کلی جک و جانور زندگی میکنیم ها.
امان از زمان
فکر نمیکنیم مثل تارزان با کلی جک و جانور...
یاد ماجراهای تن تن می افتیم ;-)
خب پس یکسال شد :(
برای اپاتی : همین دیروز داشتم کتاب ها و وسایل قدیمی رو سر و سامان می دادم اتفاق عجیبی افتاد. رفته رفته احساس خرد شدن و تمام شدن بهم دست می داد در عین حال که امکان اینکه دست از کار بکشم وجود نداشت. هم می خواستم و هم نمی تونستم. کلا کلا برگشتن به گذشته غیرممکنه یادآوری اون ممکن و دردناک.
:)
سلام رفیق
هی می اومدم کامنت بزارم اما دستگاهم مشکل داشت نمی شد این عکس رو دید و کد رو زد. نمی شد بهر حال. حالا هم اومدم کافی نت.
دلم می خواد بیام اما هنوز وضعم براه نیس. پس صبر می کنم. اینو هم که شروع کردم برای فرار از تنبلی هامه همین. شاید به راه راست هدایت شدیم ;)
ولی بزودی با هم می چتیم. بزار اینترنت خونه راه بیافته.
واسه اون زیسکیند نامه هم می خواستم یه در گهربار بدم بیرون نشد و یادم رفت.
منتظر در گهربارت هستم...
در خونه ی ما به روی همه باز است حتا شما :)
:) :*
سلام
من همیشه تو پارک خانه هنرمندان منتظرم از یه طرف سلانه سلانه بیای.
کیانوش رو ببوس
سلام خوبی؟ اتفاقاً دیروز پریروز با کیانوش یادت کردیم.
تو هم به داریوش سلام برسون.