امروز بی هیچ دلیلی یاد تقویم بیست ساله یی افتادم که سا ل هفتاد و دو، زمانی که ده سال م بود، پدرم در سفر به اصفهان برام خرید. در اصل بیست و یک ساله بود، از سال هفتاد تا نود و یک، اما روش نوشته بود بیست ساله. تقویمی بود در قالب جا سوییچی، دو صفحه فلزی به هم متصل که بالایی رو پایینی می چرخید و بر اساس خانه های مربوط به ماه و سال روزهای هفته جلوی اعداد روی صفحه قرار می گرفتند. مثلاً بر اساس خرداد هفتاد و نه، روز چهارم خرداد چهارشنبه می شد. صفحه ی متحرک بزرگ تر بود و دندانه دندانه دار، و به گمان م برای این که تیزی ش کار دست کسی ندهد و ظاهرش نرمش و زیبایی بیش تری داشته باشد و مشتری پسندتر بنماید، پشت ش صفحه یی چرمی قرار داده بودند. شاید خودتان دیده باشیدش، به هر حال خیلی ذوق زده بودم. با خودم فکر می کردم که تا سال 1390 این تقویم را خواهم داشت و تمام تاریخ ها دست م است. بعد حساب کردم با خودم که یعنی می شود هجده سال.
به نظرم طولانی آمد، اگر می خواستم با عمر خودم نرمالیزه ش کنم تقریباً دو برابر سن خودم می شد و این زمان بزرگ، فاصله ی بعید، مانند چاهی دهان باز کرده بود و داشت من را می بلعید.
خیلی زود گم ش کردم، با آن ظاهر زمخت و دندانه های پیرامونی ش، چیز تو دل برویی نبود و چندان هم سر و کارم به ش نمی افتاد. اصلاً هم ناراحت نشدم از این که دیگر ندارم ش. کودکی دوره یی ست که ابدیت ش می تواند در یک لحظه متجلی شود.
امروز به سال جدید فکر می کردم، سال 1390، در سرزمین بدون فصل، بدون بهار. مدت ها درباره ی طول جغرافیایی فکر کردم، به این که چون تغییر فصل نداشته ند، دیرتر به فکر تقویم افتاده ند، حتی آسمان صافی هم نداشته ند که تقویم قمری داشته باشند. علاوه بر آن این جا چنان طبیعت یک نواختی با اندک تغییر دارد که نیازی به تغییر و در نتیجه نقشه و برنامه ریزی حس نمی شده. به نظر من تغییر فصل، رویش دوباره طبیعت، بسیار بر جهان بینی ما و پرداختن به مقوله ی مرگ و زندگی پس از مرگ تاثیر گذاشته است. الان که نزدیک بهار است، هیچ تغییری نیست که احساس شادابی کنی. تقویمی که می گوید داریم وارد فصل بهار می شویم در این جا هویت ندارد و شاید کاربرد هم ندارد.
بگذریم، داشتم می گفتم امروز به سال جدید فکر می کردم و یک هو یاد آن تقویم افتادم و این که هجده سال به چه سرعتی گذشت. نمی خواهم ماجرا را دراماتیک کنم و یا در جست و جوی زمان از دست رفته شروع کنم به واکاوی خاطرات. تنها به یاد آوردنی ساده بود و مرور این هجده سال با دور تند.
ماجرای دیگری را هم به یاد آوردم که مربوط می شود به دوازه سالگی م، لاهیجان بودیم. دبیر ریاضی مان، آقای صادقی، که آرامش ش، بالا نرفتن صداش و لبخندش را هنوز به یاد دارم، لبخندی که آن زمان برام مرموز و عمیق بود و حس می کردم از دنیایی دیگر می آید، گفت: "سال چهل و دو من این سکه ی دو تومنی یا همون 20 ریالی رو تو دست م گرفتم و به خودم گفتم می شه تو سال ش (سال ضرب سکه) صفر هم بیاد؟ (ذهن عددبازش برام جالب بود، البته من هم کم و بیش همین طورم). بعد پنجاه اومد، شصت اومد، هفتاد هم اومد."
استادمان سر کلاس می گفت دانشمندان کشف کرده ند که مغز کم کم خاطره ها را تحریف می کند، چون نمی تواند درست به یاد بیاوردشان و بعد از هفت سال تقریباً خاطره تحریف شده است. با این همه من جمله ی آقای صادقی را به صورت نقل قول مستقیم نوشتم چون در ذهن م حک شده است.
دلیل اصلی نوشتن م این بود که بهانه یی داشته باشم سال نو را به تان تبریک بگویم. امیدوارم سالم باشید و به خواسته هاتان برسید.
ذهن من خاطره نداشته هم میسازه...
به نظر من خوبه حتی اگه خاطره ی نداشته هم بسازیم
داشتم دنبال قیر نوشته ها برای سنگ مزار مادرم می گشتم که نوشته هاتو خوندم و جذبش شدم و بعد ادرس بلاگ جدیدت را دیدم که نامش یرام اشنا بود جون چندی پیش درباره بطری های خالی شناور در دریا متنی نوشته بودم ..پس خوندم و خوندم تا یادم رفت اصلا برای چی به اینچا اومده بودم شاید چون هر چه از دل برآید ....
سلام. تسلیت می گم.
خوشحال شدم از آشنایی تون.
سلام پسرجان... دیگر نوشته هات دارد رنگ و بوی نوستالژی می گیرد. این را میگویم نه اینکه بد باشد، می دانی که من خودم اینکاره ام، بلکه خواستم بگویم فهمیدم دلت دارد تنگ می شود.
بماند.
از این تقویمها دیده بودم. نمی دانم کجا...خودم هم همه فکرم این بود اووه کو تا بیست سال بعد...اما الآن خودم سی و دو سال راه آمده ام. به هر حال سال که نو می شود با اینکه اتفاقی نمی افتد در روند زندگی روزمره اما ته قلبم انگار یک چیزهایی تکان می خورد. بخاطر همین هم من این تبریک گفتنها را دوست دارم. عیددیدنیها را دوست دارم حتی اگر بعد از روز دوم خسته شوم. بخاطر همین چیزها هم حالا بعد از این حرفها می خواهم ببوسمت و سال نو را تبریک بگویم. همینجا وسط این بلاگی که بازهم توش نوشتی آمدم عید دیدنیت...
عید تو هم مبارک رفیق. امیدوارم سال پر از سلامتی و شادی و موفقیت داشته باشی و کتابت را هم چاپ کنی. راستش بدقولی م دلیل دارد که بعد برات توضیح می دهم.
درباره ی نوشته م، خیلی به ایران فکر نمی کنم اما تصاویری که از گذشته می آیند، تا بروند پدر در می آورند. دلم که واقعاً تنگ شده و دوست دارم سفری بیاییم ایران اما نمی شود. welcome to machine شده یم.
من هم آن عید دیدنی ها را حتی اگر هر سال مثل سال قبل باشد و تنها فرقش این باشد که همه یک سال بزرگتر شده ند، دوست دارم. شاید این جا که دور از خانواده ی بزرگ مان هستم که تا بیست نسبت دورتر هم با هم رفت و آمد داشتیم، بیش تر نیاز به ش را حس می کنم.
کاشکی می شد می آمدی این جا یک سفر.
مرسی .. .شاید یک روز دوباره بنویسم و بلاگم را بهت معرفی کنم
خوشحال می شم بخونمش.
سلام سعید جان من هم عید بهتون تبریک میگم خیلی امکانش فراهم نشد با دوست های همسر اشنا بشم با نوید بریم و شما بیایید ولی نوید همیشه جای شما رو خالی میکنه.
موفق باشی
نوید جان امیدوارم آسمان زندگیت همیشه آبی باشد و سال 90 سال رسیده به آرزوهایت.
عید شما هم مبارک باشه و امیدوارم سال جدید پر از شادی و موفقیت و سلامتی باشه.
خاطره ی دبیر ریاضیت ما را در فکر فرو برد :-)))
من هم خاطره ی مشابه دارم. سال ۷۰.۸۰.۹۰...
:)
قربونت برم کیانوش جان. نظر لطف نوید و شماست... کم سعادتی ما بود بیشتر. امیدوارم سال خیلی خوبی بشه براتون.
منم کبوترم D:
همسر عزیزم چرا نمی نویسی چقدر پست تکراری بخونم
نوشتم که... :)
نوستالژی ها گاه مرا به عمق غمها می برند.
عین من.