انقلاب را پایین می آمدم که چشم م افتاد به پسرکی که کنار ترازویی داشت مشق می نوشت و دست هاش را که سرد شده بود ها می کرد. خواستم خودم را وزن کنم ولی تو آن شلوغی که جمعیت هل ت می دهد جایی برای این کار نبود. بیست قدم جلوتر پسرکی را دیدم که کنار ترازو نشسته بود و داشت مشق می نوشت. این بار اگر خلوت هم بود خودم را وزن نمی کردم.