بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۷۲ (ریشه ها)

پس از این که مطالبی را که درباره­ی هنر نوشتم، بازخوانی کردم به این نتیجه رسیدم که باید درباره­ی یک سری تعاریف توضیح بدهم تا وقتی از مفهومی استفاده می­کنم، خواننده متوجه منظورم بشود. مطالب مربوط به هنر را پاک می­کنم و بعداً که این سری مباحث تمام شد به آن می­پردازیم. لازم به یادآوری ست که این تعاریف نتیجه­ی تفکرات خودم درباره­ی دنیای پیرامون و مطالعاتی که داشتم است و خوش­حال می­شوم به چالش کشیده شوند تا کامل گردند.

ابتدا اصلی را بیان می­کنم که شاید بی­تاثیر از قانون بقای ماده و انرژی نباشد: همه­ی موجودات تمایل به حالت پایدار دارند و در صورت به وجود آمدن ناپایداری برای رسیدن به حالت پایدار تلاش می­کنند. فرض کنیم شما صندلی را هل می­دهید و کمی روی پایه­ش دوران می­کند، در حالی که دست شما پشت صندلی­ست پایدار ست و به محض این که دست­تان را بردارید ناپایدار می­شود. اگر زاویه­ی دوران کم باشد، صندلی به حالت اول برمی­گردد و به پایداری می­رسد ولی اگر بیش­تر از حد معینی باشد – که این حد قابل محاسبه است- سقوط می­کند و به زمین می­افتد و به پایداری می­رسد.

مثال دیگری می­زنم: اتم سدیم به تنهایی در حالت ناپایدار است و اتم کلر هم به تنهایی همین حالت را دارد و زمانی که با هم واکنش انجام می­دهند هر دو به آرایش پایدار می­رسند. رسیدن به بقا در ذره ذره­ی جهان وجود دارد. زمانی که از بقا صحبت می­کنیم به­تر است از عامل از بین برنده­ی بقا هم صحبت کنیم که به آن خطر می­گوییم. خطر عاملی­ست که بقای یک موجود را تهدید می­کند. گرمای بسیار زیاد نمک را تجزیه می­کند بنابراین برا­ش خطر به حساب می­آید. هر چند مفاهیم و مکانیزم­هایی از این دست به صورت متداول برای موجودات زنده تعریف می­شوند، ولی دیدن این قوانین در کل دنیا ما را به نظم و قانونی جهانی می­رساند که می­توان با توجه به آن رفتار موجودات زنده را به­تر درک کرد.

اولین موجوداتی که توانایی تشکیل سیستم داشتند، سلول­ها بودند. سیستم مجموعه­یی است که هر کدام از اعضای آن وظیفه­ و کارکرد مشخصی دارند و برای هدف مشترکی با هم تعامل دارند و این هدف مشترک چیزی جز بقا نمی­تواند باشد.

در سیستم پیچیده­تر توانایی دفع خطر بیش­تر است ولی از طرف دیگر با وابستگی اعضای سیستم به یکدیگر با نابودی یک عضو سیستم نیز نابود می­شوند – منظورم در حالت وابستگی صد در صد است- . به تدریج در جانوران اعضای دیگری شکل گرفتند که همه برای دفع خطر بودند. چشم برای دیدن خطر، گوش برای شنیدن خطر، پوست برای لمس خطر، بینی برای بوییدن خطر و زبان برای چشیدن خطر (شاید بارها شنیده­ید که مردم می­گویند چشم برای دیدن زیبایی به وجود آمد و حرف­هایی از این قبیل!). این اعضا به خودی خود هیچ اراده­یی در تشخیص خطر ندارند و سیستمی به نام مغز وجود دارد که خطر را تعیین می­کند. مغزهای اولیه که مغز جانوران از این دست است، تنها سیستم دوگانه­ی ارزش­گذاری خوب و بد دارد -امروزه جانوران هم با آموزش به سطح بالاتری می­رسند- ؛ خوب برای عواملی که ما را به بقا می­رساند و بد برای عواملی که ما را از بقا دور می­کند.

در واقع ما در حالت ناپایداری هستیم، و زندگی جز تلاشی مستمر برای رسیدن به پایداری نیست.

برگردیم به سیستم دوتایی. به­تر است همین جا حواس خودمان را امتحان کنیم. چرا مزه­ی شیرینی را دوست داریم؟ چرا غذای چرب را می­پسندیم؟ چرا گوشت می­خوریم و آن را جزو غذاهای لذیذ می­دانیم؟ – در سیستم خوب و بد به سوال­ها فکر کنید و فرض کنید تفکری به وجود نیامده-

خودتان جواب را می­دانید چون بدن ما به­شان احتیاج دارد. بنابراین این­ها را خوش­مزه می­دانیم.

چرا مزه­ی تلخ و ترش از حدی بگذرد غالباً برامان ناگوار است؟ چرا بوی گنداب بد است؟ چرا تاریکی می­ترساندمان؟

و باز به راحتی می­توان گفت چون غالباً مزه­ی تلخ و ترش مال موادی­ست که سلامتی را تهدید می­کند، گنداب چون محل آلودگی و میکروب است، بوی آن بد به نظر می­رسد و در تاریکی چون امکان تشخیص خطر نیست و احتمال آن در مغز افزایش می­­یابد می­ترسیم.

به­تر است همین­جا ترس را هم تعریف کنیم: ترس هشدار نیروی امنیتی ما هنگام تشخیص خطر است. زمانی که خطر بیش­تری حس می­کنیم، بیش­تر می­ترسیم.

ممکن است این سوال به ذهن برسد که چرا ما سیر را بدبو می­دانیم با این که کلی خاصیت دارد. دلیل­ش این است که حواس ما به آن حد تکامل نیافته­ند که بتوان آن­ها را معیار دقیق قضاوت قرار داد و اگر این طور بود اصلاً علم به وجود نمی­آمد. مثلاً ما در زبان چهار بخش برای شناسایی ترش و شور و شیرین و تلخ داریم. میزان درک ما از مزه­ی غذا به تحریک هر کدام از این بخش­ها بسته­گی دارد. بنابراین نمی­توانیم بگوییم مزه­ی غذا این است، بلکه می­توانیم بگوییم به نظر ما غذا این مزه­ها را دارد.

از این بحث به نتیجه­ی مهم می­رسیم و آن این که پدیده­های اطراف بر مبنای ویژه­­گی­های ما ارزیابی می­شوند و خودشان فی نفسه هیچ ارزشی به عنوان خوب و بد ندارند. این حرف در قرن حاضر بسیار عادی و بدیهی به نظر می­رسد اما به اعتقاد من درک آن برای یک دسته افراد هنوز سخت است: برای آن­هایی که سعی می­کنند ادراک خودشان را به عنوان واقعیت بدانند.

غریزه در همین جا به وجود می­آید: نیرویی که در وجود موجودات زنده شکل می­گیرد تا بقاشان را تضمین کند. هرچند که مراکز بسیاری از فعالیت­های غریزی انسان با ردیابی شناسایی شده­ند و هورمون­ها و ژن­هایی را به عنوان عامل ­آن شناسایی کرده­یم با این­حال هنوز دنیای غریزه برامان ناشناخته ست.

می­خواهیم از بیرون به غریزه نگاه کنیم. غریزه سیستم دوگانه­ی انجام بده و انجام نده دارد. برای بقا باید غذا خورد، آب نوشید و عشق بازی کرد و برای رفع عوامل خطر تلاش کرد مثلاً ایجاد سرپناه. این چهار گزینه جزو امر به معروف غریزه به حساب می­آید. نهی از منکر انجام ندادن کارهایی ­ است که بقای انسان را تهدید می­کند. یکی دیگر از ویژگی­های غریزه، آنی دیدن مسائل است. وقتی گرسنه­یی غریزه می­گوید بخور. وقتی نیاز به عشق داری غریزه می­گوید نیازت را ارضا کن و این پیغام­ها به صورت دستوراتی مستقیم و برای زمان حال صادر می­شود.

چه عاملی ما را از انجام مستقیم دستورات غریزه باز می­دارد؟ تفکر.

در این جا باید نکته­یی را داخل پرانتز بگویم که نمی­خواهم توهین­آمیز باشد. اگر در جامعه­یی تفکر نباشد، آن جامعه غریزی ست و مردم­ش مثل حیوانات زندگی می­کنند. با بحث درباره­­ی تفکر متوجه می­شویم که چقدر فکر می­کنیم و چقدر فکر نمی­کنیم و وضع اسف­بار خودمان را می­بینیم

بنابراین باید ساختار مغز را به عنوان محل شکل­گیری تمام مفاهیم مورد بررسی قرار دهیم، ببینیم چه اتفاقی در مغز می­افتد. البته این بررسی از دید فیزیولوژیکی نیست بلکه بیش­تر به بیان الگوهای کارکردی مغز می­پردازم.

مغز از طریق حواس داده­ها را دریافت می­کند و پس از پردازش دستور انجام کاری را می­دهد و نتیجه را به صورت اطلاعات ذخیره می­کند. نحوه­ی پردازش اطلاعات بر مبنای قیاس است. داده­های وارد شده به مغز با اطلاعاتی که از قبل در آن ذخیره شده قیاس می­شود و به نتیجه می­رسد. نتیجه­یی که مغز می­گیرد بستگی به اطلاعاتی دارد که برای پردازش احضار می­کند و چون به این مکانیزم آشنایی نداریم، ممکن­ست دلیل بسیاری از تصمیم­ها و یا احساس­های خودمان را ندانیم.

بهتر است مثالی بزنم: فرض کنید شما در خیابانی راه می­روید و درختی را می­بینید. این درخت شبیه درختی­ست که شما در سه ساله­گی به­ش تاب بسته بودید و بازی می­کردید و الان به هیچ وجه یاد نمی­آوریدش. این اطلاعات در مغز ذخیره شده، با دیدن درخت داده­یی وارد ذهن می­­شود و مغز آن را با اطلاعات مشابه قیاس می­کند و این درخت برای­تان تداعی کننده­ی لحظات شادی می­شود و با دیدن­ش ناخودآگاه شاد می­شوید بدون این که دلیل­ش را بدانید و وقتی دلیل­ش را ازتان بپرسند می­گویید زیباست. می­تواند اتفاق بر عکس باشد، شما اگر از تاب افتاده باشید، تصویری دردناک در ذهن­تان شکل می­گیرد و این­جا اگر کسی ازتان درباره­ی حال­تان بپرسد می­گویید روز خسته کننده­یی بود یا آن را به اتفاقاتی که اخیراً براتان رخ داده و نامطلوب بوده نسبت می­دهید.

منظورم از بیان مسئله­ی فوق این نیست که هر حسی به اتفاقی در گذشته برمی­گردد بلکه می­خواهم بگویم بسیاری از احساس­ها و عواطف و یا تصمیم­هایی که می­گیریم تنها تحت تاثیر شرایط موجود و ارزیابی شده نیست و به اتفاق­هایی که در گذشته رخ داده و هیچ ازشان نمی­دانیم بستگی دارد. با این همه الگوی رفتاری مغز همین است و دلیل پیچیده و عجیب بودن­ش ناآگاهی ما به تمام اطلاعاتی­ست که برای پردازش استفاده می­کند. حتی اگر بحث احتمال را مطرح کنیم باز در مغز دو دسته یا چند دسته اطلاعات با هم مقایسه می­شوند و در نهایت تصمیم گرفته می­شود.

فرض کنیم شما به مغازه­یی می­روید و مغازه­دار براتان یک دوجین بلوز را کنار هم می­چیند. شما قرار است انتخاب کنید. داده­هایی که استفاده می­شود، سلیقه­ی شما، مد، جنس و قیمت و تک تک این­ها را با معیار شخصی­تان مقایسه می­کنید و در نهایت تصمیم می­گیرید. در واقع جنسی که شما می­خرید بیش­ترین احتمال خرید را براتان داشته. حالا فرض کنیم که احتمال بین دو بلوز پنجاه پنجاه بشود که می­گوییم طرف دو دل شده. این­جا مغز نمی­تواند به راحتی تصمیم بگیرد. در این­جا مغز یک گزینه را مورد مقایسه قرار می­دهد و تصمیم می­گیرد، مثلاً رنگ یا قیمت یا… ممکن است در این حالت هم برابر باشد. ممکن است حتی اطلاعاتی به صورت ناخودآگاه بر تصمیم تاثیر بگذارد. در حالتی که مغز نتواند تصمیم بگیرد، از نظر دیگران استفاده می­کند – فروشنده که می­گوید هر دو تا را ببر!- و وقتی واقعاً نتواند تصمیم بگیرد، اعتقاد به سرنوشت او را به طرف شیر یا خط و مواردی از این دست می­کشاند.

نکته­ی مهم این است که اگر ما دلیل تصمیمی را ندانیم، نمی­توانیم بگوییم بی­دلیل بوده حتی اگر خودمان تصمیم­گیرنده باشیم.

در قیاس بین داده و اطلاعات تفکر می­کوشد قانون بین­شان را بیابد. پیدا کردن قانون قدرت پیش­بینی و درک آینده را می­دهد. این عبارت تعریف علم است: گزاره­ی علمی گزاره­یی ست که قدرت تبیین پدیده­یی را دارد و علاوه بر آن قدرت پیش­بینی. با این تعریف می­­توانیم گزاره­هایی که هر روز صادر می­کنیم را ارزیابی کنیم و میزان علمی بودن­شان را بسنجیم. زمانی که می­گوییم گرما فلزات را منبسط می­کند، یک گزاره­ی علمی ست زیرا هم به تبیین پدیده پرداخته و هم با این گزاره می­توانیم قبل از گرم کردن پیش­بینی کنیم فلز منبسط می­شود.

دو دسته قانون داریم: قانون جهان­شمول که در هر زمان و مکانی صادق است و قانون آماری که ویژگی مذکور را ندارد. وقتی می­گوییم زمین دور خورشید می­چرخد یک قانون جهان­شمول را بیان کرده­یم ولی اگر بگوییم استعمال دخانیات تا 80% عامل سرطان ریه می­شود یک قانون آماری. از دید کلی بخواهیم نگاه کنیم قانون جهان­شمول هم یک قانون آماری با احتمال 100% است. برای این که بگوییم زمین دور خورشید می­چرخد داده­­ی آماری ما به اندازه­ی میلیون­ها سال بوده و احتمال این که گزاره­ی ما چرخش زمین به دور خورشید را در آینده پیش­بینی کند تقریباً یک است. بنابراین باز برمی­گردیم به همان بحث مشاهده و تعداد مشاهدات و نتیجه­گیری بر مبنای آن.

زمانی که قانونی را درک می­کنیم به دلیل قدرت پیش­بینی آینده، می­توانیم بقا را در مدت زمانی طولانی­تر تامین کنیم. بنابراین تفکر الزاماً منافاتی با غریزه و احساس ندارد بلکه کامل کننده­­ش است – متاسفانه تاریخ ما نشان­دهنده­ی رواج عقیده­یی خلاف این است و دلیل­ش قابل گفتن نیست-

به عنوان مثال فرض کنید کوه رفته­ید و آب­تان تمام شده. زمانی که به رودخانه­یی می­رسید غریزه به شما دستور نوشیدن می­دهد ولی عقل با ارزیابی مشاهدات با اطلاعاتی که در ذهن دارد می­گوید آب آلوده ست و اگر از آن بخوری بقای کوتاه­مدت­ت تامین می­شود ولی بقای درازمدت­ت به خطر می­افتد. در این حالت بسته به خصوصیتی که فرد دارد میزان منطقی یا احساسی بودن تصمیم می­گیرد. بحث جدال عقل و احساس که مطرح می­شود دقیقاً بر سر همین موضوع است که احساس نیاز کوتاه مدت را در نظر می­گیرد و عقل دراز مدت.

بحث را به زندگی روزمره می­کشانم. زمانی که داده­یی وارد ذهن­ می­شود و ما بدون ارزیابی می­پذیریم­ش هیچ فکری صورت نگرفته. این مرحله­ی اول فکر نکردن است که به راحتی قابل تشخیص است. مهم­ترین نتیجه­ی این عمل بردگی فکری ست، و این خطرناک­ترین نوع بردگی ست چون هیچ راه آزادی براش نمی­توان متصور شد. وقتی فرد تنها راه آزادی­ش با فکر است و آن­هم قدرت ندارد به یک موجود مسخ شده تبدیل می­شود که از خودش هیچ اراده­یی ندارد و ماشینی که دستورات مافوق را اطاعت می­کند.

ممکن است با فردی هم صحبت شوید و او را بسیار خوش صحبت بیابید ولی متوجه شوید که او فقط عقایدی را که شنیده و پذیرفته به­تان تحویل می­دهد، در این صورت چه فکری می­کنید؟

حالت دوم که از این حالت خطرناک­تر است و غرب با گذر از این حالت به رنسانس واقعی رسید برداشتن قطعیت از اطلاعات ذهن است. زمانی که دکارت می­گوید "من می اندیشم، پس هستم" عقاید خودش را هم زیر سوال می­برد و قطعیت­شان را مورد شک قرار می­دهد. این سرآغاز راهی می­شود که فلاسفه­ی غرب به بحث درباره­ی خرد ناب پرداختند و خودشان را از پیش­فرض­هایی که بر عقایدشان سایه می­انداخت خلاص کردند. بگذارید زیان وحشتناک این نوع تفکر که به نظرم بی فکری­ست، را بگویم:

زمانی که ما اطلاعات ذهن­مان را به طور مطلق درست می­دانیم، وقتی می­خواهیم داده­یی را با آن مقایسه کنیم، داده را منطبق با اطلاعات می­بینیم.

زمانی که بطلمیوس گفت زمین مرکز کائنات است این گزاره با مشاهدات و مهم­تر از آن با عقاید "انسان: اشرف مخلوقات"یِ آن زمان هم­پوشانی کامل داشت و دلیل محاکمه گالیله اعتقاد به مطلق بودن این قضیه بود. در واقع انسان در این حالت تنها گزاره­یی را می­پذیرد که مطابق با اعتقادات­ش باشد.

اگر این قضیه را بدانی با تحریک عقاید افراد می­توانی آن­­ها را به کاری وادار کنی که می­خواهی. جنگ جهانی دوم نتیجه­ی همین فرآیند است.

در فیلم p، بحث درباره­ی خواص اعداد می­شود که ذهن ریاضی­دان را به خودش مشغول کرده و دوست­ش می­گوید چون تو به حقیقت برتر این دسته اعداد اعتقاد داری سعی می­کنی این را اثبات کنی و گزاره­هایی برای اثبات دلیل­ت می­آوری. در حالی­که این خواص را می­توانند اعداد دیگر هم داشته باشند ولی چون تو دنبال آن­ها نمی­گردی پیداشان نمی­کنی.

این نوع تفکر هم از همان غریزه نشات می­گیرد. هر عقیده­یی که با عقیده­ی من موافق باشد درست است وگرنه درست نیست و در این جا بحث بقای عقاید مطرح می­شود.

وقتی دو نفر درباره­ی موضوعی با هم اختلاف نظر دارند و با هم بحث می­کنند، اگر به عقایدشان اعتقاد داشته باشند، بحثی بین­شان در نمی­گیرد. چون فکری اتفاق نمی­افتد. ساعت­ها سر و کله زدن بی­فایده. حالا به نظر شما ما چقدر فکر می­کنیم؟

ادامه­ی بحث برای مطلب بعد.