پس از این که مطالبی را که دربارهی هنر نوشتم، بازخوانی کردم به این نتیجه رسیدم که باید دربارهی یک سری تعاریف توضیح بدهم تا وقتی از مفهومی استفاده میکنم، خواننده متوجه منظورم بشود. مطالب مربوط به هنر را پاک میکنم و بعداً که این سری مباحث تمام شد به آن میپردازیم. لازم به یادآوری ست که این تعاریف نتیجهی تفکرات خودم دربارهی دنیای پیرامون و مطالعاتی که داشتم است و خوشحال میشوم به چالش کشیده شوند تا کامل گردند.
ابتدا اصلی را بیان میکنم که شاید بیتاثیر از قانون بقای ماده و انرژی نباشد: همهی موجودات تمایل به حالت پایدار دارند و در صورت به وجود آمدن ناپایداری برای رسیدن به حالت پایدار تلاش میکنند. فرض کنیم شما صندلی را هل میدهید و کمی روی پایهش دوران میکند، در حالی که دست شما پشت صندلیست پایدار ست و به محض این که دستتان را بردارید ناپایدار میشود. اگر زاویهی دوران کم باشد، صندلی به حالت اول برمیگردد و به پایداری میرسد ولی اگر بیشتر از حد معینی باشد – که این حد قابل محاسبه است- سقوط میکند و به زمین میافتد و به پایداری میرسد.
مثال دیگری میزنم: اتم سدیم به تنهایی در حالت ناپایدار است و اتم کلر هم به تنهایی همین حالت را دارد و زمانی که با هم واکنش انجام میدهند هر دو به آرایش پایدار میرسند. رسیدن به بقا در ذره ذرهی جهان وجود دارد. زمانی که از بقا صحبت میکنیم بهتر است از عامل از بین برندهی بقا هم صحبت کنیم که به آن خطر میگوییم. خطر عاملیست که بقای یک موجود را تهدید میکند. گرمای بسیار زیاد نمک را تجزیه میکند بنابراین براش خطر به حساب میآید. هر چند مفاهیم و مکانیزمهایی از این دست به صورت متداول برای موجودات زنده تعریف میشوند، ولی دیدن این قوانین در کل دنیا ما را به نظم و قانونی جهانی میرساند که میتوان با توجه به آن رفتار موجودات زنده را بهتر درک کرد.
اولین موجوداتی که توانایی تشکیل سیستم داشتند، سلولها بودند. سیستم مجموعهیی است که هر کدام از اعضای آن وظیفه و کارکرد مشخصی دارند و برای هدف مشترکی با هم تعامل دارند و این هدف مشترک چیزی جز بقا نمیتواند باشد.
در سیستم پیچیدهتر توانایی دفع خطر بیشتر است ولی از طرف دیگر با وابستگی اعضای سیستم به یکدیگر با نابودی یک عضو سیستم نیز نابود میشوند – منظورم در حالت وابستگی صد در صد است- . به تدریج در جانوران اعضای دیگری شکل گرفتند که همه برای دفع خطر بودند. چشم برای دیدن خطر، گوش برای شنیدن خطر، پوست برای لمس خطر، بینی برای بوییدن خطر و زبان برای چشیدن خطر (شاید بارها شنیدهید که مردم میگویند چشم برای دیدن زیبایی به وجود آمد و حرفهایی از این قبیل!). این اعضا به خودی خود هیچ ارادهیی در تشخیص خطر ندارند و سیستمی به نام مغز وجود دارد که خطر را تعیین میکند. مغزهای اولیه که مغز جانوران از این دست است، تنها سیستم دوگانهی ارزشگذاری خوب و بد دارد -امروزه جانوران هم با آموزش به سطح بالاتری میرسند- ؛ خوب برای عواملی که ما را به بقا میرساند و بد برای عواملی که ما را از بقا دور میکند.
در واقع ما در حالت ناپایداری هستیم، و زندگی جز تلاشی مستمر برای رسیدن به پایداری نیست.
برگردیم به سیستم دوتایی. بهتر است همین جا حواس خودمان را امتحان کنیم. چرا مزهی شیرینی را دوست داریم؟ چرا غذای چرب را میپسندیم؟ چرا گوشت میخوریم و آن را جزو غذاهای لذیذ میدانیم؟ – در سیستم خوب و بد به سوالها فکر کنید و فرض کنید تفکری به وجود نیامده-
خودتان جواب را میدانید چون بدن ما بهشان احتیاج دارد. بنابراین اینها را خوشمزه میدانیم.
چرا مزهی تلخ و ترش از حدی بگذرد غالباً برامان ناگوار است؟ چرا بوی گنداب بد است؟ چرا تاریکی میترساندمان؟
و باز به راحتی میتوان گفت چون غالباً مزهی تلخ و ترش مال موادیست که سلامتی را تهدید میکند، گنداب چون محل آلودگی و میکروب است، بوی آن بد به نظر میرسد و در تاریکی چون امکان تشخیص خطر نیست و احتمال آن در مغز افزایش مییابد میترسیم.
بهتر است همینجا ترس را هم تعریف کنیم: ترس هشدار نیروی امنیتی ما هنگام تشخیص خطر است. زمانی که خطر بیشتری حس میکنیم، بیشتر میترسیم.
ممکن است این سوال به ذهن برسد که چرا ما سیر را بدبو میدانیم با این که کلی خاصیت دارد. دلیلش این است که حواس ما به آن حد تکامل نیافتهند که بتوان آنها را معیار دقیق قضاوت قرار داد و اگر این طور بود اصلاً علم به وجود نمیآمد. مثلاً ما در زبان چهار بخش برای شناسایی ترش و شور و شیرین و تلخ داریم. میزان درک ما از مزهی غذا به تحریک هر کدام از این بخشها بستهگی دارد. بنابراین نمیتوانیم بگوییم مزهی غذا این است، بلکه میتوانیم بگوییم به نظر ما غذا این مزهها را دارد.
از این بحث به نتیجهی مهم میرسیم و آن این که پدیدههای اطراف بر مبنای ویژهگیهای ما ارزیابی میشوند و خودشان فی نفسه هیچ ارزشی به عنوان خوب و بد ندارند. این حرف در قرن حاضر بسیار عادی و بدیهی به نظر میرسد اما به اعتقاد من درک آن برای یک دسته افراد هنوز سخت است: برای آنهایی که سعی میکنند ادراک خودشان را به عنوان واقعیت بدانند.
غریزه در همین جا به وجود میآید: نیرویی که در وجود موجودات زنده شکل میگیرد تا بقاشان را تضمین کند. هرچند که مراکز بسیاری از فعالیتهای غریزی انسان با ردیابی شناسایی شدهند و هورمونها و ژنهایی را به عنوان عامل آن شناسایی کردهیم با اینحال هنوز دنیای غریزه برامان ناشناخته ست.
میخواهیم از بیرون به غریزه نگاه کنیم. غریزه سیستم دوگانهی انجام بده و انجام نده دارد. برای بقا باید غذا خورد، آب نوشید و عشق بازی کرد و برای رفع عوامل خطر تلاش کرد مثلاً ایجاد سرپناه. این چهار گزینه جزو امر به معروف غریزه به حساب میآید. نهی از منکر انجام ندادن کارهایی است که بقای انسان را تهدید میکند. یکی دیگر از ویژگیهای غریزه، آنی دیدن مسائل است. وقتی گرسنهیی غریزه میگوید بخور. وقتی نیاز به عشق داری غریزه میگوید نیازت را ارضا کن و این پیغامها به صورت دستوراتی مستقیم و برای زمان حال صادر میشود.
چه عاملی ما را از انجام مستقیم دستورات غریزه باز میدارد؟ تفکر.
در این جا باید نکتهیی را داخل پرانتز بگویم که نمیخواهم توهینآمیز باشد. اگر در جامعهیی تفکر نباشد، آن جامعه غریزی ست و مردمش مثل حیوانات زندگی میکنند. با بحث دربارهی تفکر متوجه میشویم که چقدر فکر میکنیم و چقدر فکر نمیکنیم و وضع اسفبار خودمان را میبینیم
بنابراین باید ساختار مغز را به عنوان محل شکلگیری تمام مفاهیم مورد بررسی قرار دهیم، ببینیم چه اتفاقی در مغز میافتد. البته این بررسی از دید فیزیولوژیکی نیست بلکه بیشتر به بیان الگوهای کارکردی مغز میپردازم.
مغز از طریق حواس دادهها را دریافت میکند و پس از پردازش دستور انجام کاری را میدهد و نتیجه را به صورت اطلاعات ذخیره میکند. نحوهی پردازش اطلاعات بر مبنای قیاس است. دادههای وارد شده به مغز با اطلاعاتی که از قبل در آن ذخیره شده قیاس میشود و به نتیجه میرسد. نتیجهیی که مغز میگیرد بستگی به اطلاعاتی دارد که برای پردازش احضار میکند و چون به این مکانیزم آشنایی نداریم، ممکنست دلیل بسیاری از تصمیمها و یا احساسهای خودمان را ندانیم.
بهتر است مثالی بزنم: فرض کنید شما در خیابانی راه میروید و درختی را میبینید. این درخت شبیه درختیست که شما در سه سالهگی بهش تاب بسته بودید و بازی میکردید و الان به هیچ وجه یاد نمیآوریدش. این اطلاعات در مغز ذخیره شده، با دیدن درخت دادهیی وارد ذهن میشود و مغز آن را با اطلاعات مشابه قیاس میکند و این درخت برایتان تداعی کنندهی لحظات شادی میشود و با دیدنش ناخودآگاه شاد میشوید بدون این که دلیلش را بدانید و وقتی دلیلش را ازتان بپرسند میگویید زیباست. میتواند اتفاق بر عکس باشد، شما اگر از تاب افتاده باشید، تصویری دردناک در ذهنتان شکل میگیرد و اینجا اگر کسی ازتان دربارهی حالتان بپرسد میگویید روز خسته کنندهیی بود یا آن را به اتفاقاتی که اخیراً براتان رخ داده و نامطلوب بوده نسبت میدهید.
منظورم از بیان مسئلهی فوق این نیست که هر حسی به اتفاقی در گذشته برمیگردد بلکه میخواهم بگویم بسیاری از احساسها و عواطف و یا تصمیمهایی که میگیریم تنها تحت تاثیر شرایط موجود و ارزیابی شده نیست و به اتفاقهایی که در گذشته رخ داده و هیچ ازشان نمیدانیم بستگی دارد. با این همه الگوی رفتاری مغز همین است و دلیل پیچیده و عجیب بودنش ناآگاهی ما به تمام اطلاعاتیست که برای پردازش استفاده میکند. حتی اگر بحث احتمال را مطرح کنیم باز در مغز دو دسته یا چند دسته اطلاعات با هم مقایسه میشوند و در نهایت تصمیم گرفته میشود.
فرض کنیم شما به مغازهیی میروید و مغازهدار براتان یک دوجین بلوز را کنار هم میچیند. شما قرار است انتخاب کنید. دادههایی که استفاده میشود، سلیقهی شما، مد، جنس و قیمت و تک تک اینها را با معیار شخصیتان مقایسه میکنید و در نهایت تصمیم میگیرید. در واقع جنسی که شما میخرید بیشترین احتمال خرید را براتان داشته. حالا فرض کنیم که احتمال بین دو بلوز پنجاه پنجاه بشود که میگوییم طرف دو دل شده. اینجا مغز نمیتواند به راحتی تصمیم بگیرد. در اینجا مغز یک گزینه را مورد مقایسه قرار میدهد و تصمیم میگیرد، مثلاً رنگ یا قیمت یا… ممکن است در این حالت هم برابر باشد. ممکن است حتی اطلاعاتی به صورت ناخودآگاه بر تصمیم تاثیر بگذارد. در حالتی که مغز نتواند تصمیم بگیرد، از نظر دیگران استفاده میکند – فروشنده که میگوید هر دو تا را ببر!- و وقتی واقعاً نتواند تصمیم بگیرد، اعتقاد به سرنوشت او را به طرف شیر یا خط و مواردی از این دست میکشاند.
نکتهی مهم این است که اگر ما دلیل تصمیمی را ندانیم، نمیتوانیم بگوییم بیدلیل بوده حتی اگر خودمان تصمیمگیرنده باشیم.
در قیاس بین داده و اطلاعات تفکر میکوشد قانون بینشان را بیابد. پیدا کردن قانون قدرت پیشبینی و درک آینده را میدهد. این عبارت تعریف علم است: گزارهی علمی گزارهیی ست که قدرت تبیین پدیدهیی را دارد و علاوه بر آن قدرت پیشبینی. با این تعریف میتوانیم گزارههایی که هر روز صادر میکنیم را ارزیابی کنیم و میزان علمی بودنشان را بسنجیم. زمانی که میگوییم گرما فلزات را منبسط میکند، یک گزارهی علمی ست زیرا هم به تبیین پدیده پرداخته و هم با این گزاره میتوانیم قبل از گرم کردن پیشبینی کنیم فلز منبسط میشود.
دو دسته قانون داریم: قانون جهانشمول که در هر زمان و مکانی صادق است و قانون آماری که ویژگی مذکور را ندارد. وقتی میگوییم زمین دور خورشید میچرخد یک قانون جهانشمول را بیان کردهیم ولی اگر بگوییم استعمال دخانیات تا 80% عامل سرطان ریه میشود یک قانون آماری. از دید کلی بخواهیم نگاه کنیم قانون جهانشمول هم یک قانون آماری با احتمال 100% است. برای این که بگوییم زمین دور خورشید میچرخد دادهی آماری ما به اندازهی میلیونها سال بوده و احتمال این که گزارهی ما چرخش زمین به دور خورشید را در آینده پیشبینی کند تقریباً یک است. بنابراین باز برمیگردیم به همان بحث مشاهده و تعداد مشاهدات و نتیجهگیری بر مبنای آن.
زمانی که قانونی را درک میکنیم به دلیل قدرت پیشبینی آینده، میتوانیم بقا را در مدت زمانی طولانیتر تامین کنیم. بنابراین تفکر الزاماً منافاتی با غریزه و احساس ندارد بلکه کامل کنندهش است – متاسفانه تاریخ ما نشاندهندهی رواج عقیدهیی خلاف این است و دلیلش قابل گفتن نیست-
به عنوان مثال فرض کنید کوه رفتهید و آبتان تمام شده. زمانی که به رودخانهیی میرسید غریزه به شما دستور نوشیدن میدهد ولی عقل با ارزیابی مشاهدات با اطلاعاتی که در ذهن دارد میگوید آب آلوده ست و اگر از آن بخوری بقای کوتاهمدتت تامین میشود ولی بقای درازمدتت به خطر میافتد. در این حالت بسته به خصوصیتی که فرد دارد میزان منطقی یا احساسی بودن تصمیم میگیرد. بحث جدال عقل و احساس که مطرح میشود دقیقاً بر سر همین موضوع است که احساس نیاز کوتاه مدت را در نظر میگیرد و عقل دراز مدت.
بحث را به زندگی روزمره میکشانم. زمانی که دادهیی وارد ذهن میشود و ما بدون ارزیابی میپذیریمش هیچ فکری صورت نگرفته. این مرحلهی اول فکر نکردن است که به راحتی قابل تشخیص است. مهمترین نتیجهی این عمل بردگی فکری ست، و این خطرناکترین نوع بردگی ست چون هیچ راه آزادی براش نمیتوان متصور شد. وقتی فرد تنها راه آزادیش با فکر است و آنهم قدرت ندارد به یک موجود مسخ شده تبدیل میشود که از خودش هیچ ارادهیی ندارد و ماشینی که دستورات مافوق را اطاعت میکند.
ممکن است با فردی هم صحبت شوید و او را بسیار خوش صحبت بیابید ولی متوجه شوید که او فقط عقایدی را که شنیده و پذیرفته بهتان تحویل میدهد، در این صورت چه فکری میکنید؟
حالت دوم که از این حالت خطرناکتر است و غرب با گذر از این حالت به رنسانس واقعی رسید برداشتن قطعیت از اطلاعات ذهن است. زمانی که دکارت میگوید "من می اندیشم، پس هستم" عقاید خودش را هم زیر سوال میبرد و قطعیتشان را مورد شک قرار میدهد. این سرآغاز راهی میشود که فلاسفهی غرب به بحث دربارهی خرد ناب پرداختند و خودشان را از پیشفرضهایی که بر عقایدشان سایه میانداخت خلاص کردند. بگذارید زیان وحشتناک این نوع تفکر که به نظرم بی فکریست، را بگویم:
زمانی که ما اطلاعات ذهنمان را به طور مطلق درست میدانیم، وقتی میخواهیم دادهیی را با آن مقایسه کنیم، داده را منطبق با اطلاعات میبینیم.
زمانی که بطلمیوس گفت زمین مرکز کائنات است این گزاره با مشاهدات و مهمتر از آن با عقاید "انسان: اشرف مخلوقات"یِ آن زمان همپوشانی کامل داشت و دلیل محاکمه گالیله اعتقاد به مطلق بودن این قضیه بود. در واقع انسان در این حالت تنها گزارهیی را میپذیرد که مطابق با اعتقاداتش باشد.
اگر این قضیه را بدانی با تحریک عقاید افراد میتوانی آنها را به کاری وادار کنی که میخواهی. جنگ جهانی دوم نتیجهی همین فرآیند است.
در فیلم p، بحث دربارهی خواص اعداد میشود که ذهن ریاضیدان را به خودش مشغول کرده و دوستش میگوید چون تو به حقیقت برتر این دسته اعداد اعتقاد داری سعی میکنی این را اثبات کنی و گزارههایی برای اثبات دلیلت میآوری. در حالیکه این خواص را میتوانند اعداد دیگر هم داشته باشند ولی چون تو دنبال آنها نمیگردی پیداشان نمیکنی.
این نوع تفکر هم از همان غریزه نشات میگیرد. هر عقیدهیی که با عقیدهی من موافق باشد درست است وگرنه درست نیست و در این جا بحث بقای عقاید مطرح میشود.
وقتی دو نفر دربارهی موضوعی با هم اختلاف نظر دارند و با هم بحث میکنند، اگر به عقایدشان اعتقاد داشته باشند، بحثی بینشان در نمیگیرد. چون فکری اتفاق نمیافتد. ساعتها سر و کله زدن بیفایده. حالا به نظر شما ما چقدر فکر میکنیم؟
ادامهی بحث برای مطلب بعد.