با دوست هام دور هم جمع شده بودیم، جایی بود مثل ستاد انتخاباتی ولی همه داشتیم می گفتیم و می خندیدیم و خوش بودیم. فکر کنم چیزی هم به اسم مارتینی در آن فضا وجود داشت. خوب یادم نمی آید. یک هو پلیس ضد شورش ریخت و گرفت مان. تفنگ پشت گوش م بود و مثل سگ می ترسیدم. دخترها را سوار ماشین مبارزه با بدحجابی کردند و ما را بردند تا آفتابه بیندازند گردن مان.
همین موقع بیدار شدم.
اعصاب م خورد شد که چرا خواب را تا ته ندیدم. به خودم گفتم هر طوری هست باید بفهمم بقیه ش چی بود. وقتی خوابیدم توی جزیره یی مثل هاوایی بودم و کنار ساحل داشتم آفتاب می گرفتم و بغل م دختر خوشگلی نشسته بود و چون زبان هم را نمی فهمیدیم لذت را کشف کردیم. این وسط موبایل م زنگ زد. همین گوشی مسخره یی که الان دارم بود. دوستم گفت تو چطور فرار کردی؟ ما رو دارن شکنجه می کنن. کجایی الان؟
گفتم: نمی دونم. گوشی را قطع کردم و انداختم توی آب. دختر هنوز کنارم بود و من هم فهمیده بودم چه بلایی سرشان آمده.