بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۲۷۱ (بهار است دیگر، کاری ش نمی شود کرد)

 

پارک خانه­ی هنرمندان، رو نیمکتی در ضلع غربی نشسته­م و دارم به ماهان فکر می­کنم. دو تا پسر دو متر آن­طرف­تر دارند والیبال بازی می­کنند. این­طور که پیداست یکی دارد به آن یکی تمرین می­دهد. یاد معلم­ ورزش سوم راهنمایی­مان می­افتم که بدمینتون به ما تمرین می­داد و یک نقطه می­ایستاد و توپ را به این طرف و آن­ طرف زمین می­فرستاد و باید توپ را طوری به­ش پاس می­دادیم که از جاش تکان نخورد. اسم­ش محمود صابر همیشگی بود.

مادرش نگران­ش است. می­گوید مدرسه به­ش سه اخطار داده و هر کس سه اخطار بگیرد دیگر ثبت نام­ش نمی­کنند و با کلی دوندگی یکی از اخطارها را پاک کرده­ند. می­گوید شب­ها خواب­ش نمی­برد. باهاش یک­خورده حرف می­زنم و از این مدرسه­ها و معیارهای مزخرف­شان انتقاد می­کنم که دانش­آموزان را به ماشین­های درس­خوانی تبدیل کرده­اند. ماهان را ببینی شبیه پایل است، تو غلاف تمام فلزی. چشم­هاش همان­طور بی­حالت و مسخ شده. به مادرش می­گویم بچه خودش بخواهد تو هر مدرسه­یی می­تواند درس بخواند و تو کنکور رتبه­ی خوبی بیاورد. مادر است دیگر، باید نگران باشد، البته تو این کشور حق دارد نگران باشد. به هر حال مثل بقیه­ی شاگردهام، براش نقش معلم ندارم، بیش­تر نقش "قلاب بگیر"، "راه آب باز کن" و هر چیزی تو همین مایه­ها دارم که عصبانی­م می­کند: این که فایده­یی ندارد براشان فلسفه­ی مباحث ریاضی و فیزیک را شرح بدهم، کاری که فقط احمقی مثل من می­کند، به جاش باید براشان تمرین زیاد حل کنم. به­شان هی تمرین بدهم که حل کنند و مهم نباشد می­فهمند یا نه. نمره­ی خوب بگیرند کافی­ست.

دختری با صدای بلند حرف می­زند که نگاه­م را برمی­گرداند طرف خودش. می­گوید: فکر کردی واسه دیدن­ت دارم می­میرم، به خودم قمه می­زنم، اصلاً نیا به درک. گوشی را قطع می­کند و می­نشیند رو نیمکت روبه­روی­م. پا می­اندازد رو پاش و سیگاری از قوطی سیگار در می­آورد و روشن می­کند: مثل نود درصد دخترهای سیگاری، چس دود می­کند.

چیزی که نگاه همه را به سمت­ش می­چرخاند وقتی از کنارش رد می­شوند، آرایش شدید، با رنگ­های تند و ابروهای رو به آسمانی­ست که سعی دارند خشن­تر نشان­ش بدهند. مانتوی تنگ و کوتاهی پوشیده و شلوار جین تنگ و کفش پاشنه بلند. سعی می­کنم مجسم کنم بدون آرایش چطور می­تواند باشد و هر کاری می­کنم نمی­توانم تصویر صورتی با پوست زرد و چروکیده را کنار بگذارم. با آرایشی که کرده مسن­تر نشان می­دهد. بالای بیست و پنج ولی گمان­م کوچک­تر باشد.

فکر می­کنم هماهنگی عجیبی بین حرف­هایی که با موبایل می­زد و ظاهرش وجود دارد. هر دوشان می­خواهند خودش را بپوشانند ولی آن­قدر ناشیانه است که بیش­تر لوش می­دهند: به نظرم حسابی احساساتی است و می­ترسد احساس واقعی­ش را نشان بدهد، نسبت به خودش تسلط ندارد. وقتی می­گوید فکر کردی به خودم قمه می­زنم واسه ندیدن­ت، احساسات­ش را با چنین تصویر تند و خشنی بیان می­کند، معلوم است چقدر براش ندیدن طرف مهم است و نمی­تواند این قضیه را پنهان کند. حتی این حالت می­تواند مثل کودکی باشد که اشتباهی کرده و به مادرش می­گوید مامان من این کارو نکردم! چون فکر می­کند مامان از این قضیه بو برده و می­خواهد انکارش کند، بیش­تر لوش می­دهد. شاید هم می­خواهد احساس فرد مقابل را تحریک کند، او را در موقعیت حساسی قرار دهد، صحنه­یی خشن براش ترسیم می­کند تا خودش را پررنگ­تر نشان بدهد، کاری که با ظاهرش هم انجام می­دهد.

سر صحبت را با مربی باز می­کند که بیست و هفت هشت ساله به نظر می­رسد، مربی هم براش تره خرد نمی­کند و خیلی سرد جواب­ش را می­دهد. اما براش این چیزها مهم نیست: باید خودش را نشان بدهد، یاد نورما هم می­افتم. طفلی، دل­م برای او هم می­سوخت.

می­گوید که می­خواهد والیبال بازی کند. خنده­م می­گیرد، با آن لباس و کفش بازی­کردن­ش باید جالب از آب در می­آید. مربی هم چیزی نمی­گوید ولی آن یکی خوشحال می­شود. فکر کنم هفده هجده سال بیش­تر ندارد.

همه هنگام رد شدن نگاه­شان می­کنند، انگار دارد به مقدسات یا غدد جنسی­شان حمله می­کند. جداً افتضاح بازی می­کند و فقط مال کفش­ش نیست که نمی­تواند بدود و مدام می­گوید توپ را جلوش بیندازند، ساعدها و پنجه­های ضعیفی دارد و ضربه­ها از کنترل­ش خارج است. کلاً هیکل­ش هم شکننده است.

دو تا پسر پانزده شانزده ساله هم که این ماجرا را می­بینند، می­آیند و می­گویند می­خواهند بازی کنند. آن­ها هم بدتر از دختر هیچی از والیبال سرشان نمی­شود. مربی می­کشد کنار، چهارتایی با هم بازی می­کنند. دختر مدام به همه دستور می­دهد، یاد می­دهد چطور بزنند و جاگیری کنند. صداش خیلی زیر است ولی بلند حرف می­زند.

می­افتد، می­خواهد ساعد بزند که پاشنه­ی کفش گیر می­کند لای شکاف یکی از موزاییک­ها. دویست بار می­­گوید شلوارم خاکی شد. پسرها حلقه می­زنند دورش و او جای این که شلوار را بتکاند، نوازش­ش می­کند. نمی­دانم چه بلایی دارد سر پسرها می­آید. تو این سن، خدا به دادشان برسد.

شاید هم همین یک ربع بازی کردن کنار هم را به یک داستان عاشقانه تبدیل کنند و برای دوست­هاشان یا هم­کلاسی­هاشان بگویند. می­توانند تا هر جا که بخواهند به­ش شاخ و برگ بدهند. هنوز هم داستان­هایی که تو مدرسه بچه­ها برای هم تعریف می­کردند یادم است.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
شازده خانوم شنبه 17 فروردین 1387 ساعت 12:55 ب.ظ http://shazdekhanoom.blogsky.com

پیش می آید دیگر.کاریش نمی شود کرد.

الهه یکشنبه 18 فروردین 1387 ساعت 06:05 ب.ظ

ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت !
" سهراب سپهری "
سلام آقا نوید
خوشحال شدم و ناراحت.

الاخون چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 12:48 ب.ظ

کاش منم اونجا بودم کلی جام خالیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد