بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۲۷۷ (کارد به استخوان رسیده، چرا داد نمی زنید؟)

 

در هر رابطه­یی بین دو نفر، قراردادهایی شکل می­گیرد که اجتناب­ناپذیر است، این قرارداد برای هماهنگی بیش­تر دو نفر برای استفاده­ی به­تر از توانایی­هاشان و بقای بیش­تر گروه اتفاق می­افتد. در سطح کلان، جامعه، باید قرارداد­هایی با دقت بیش­تر تنظیم شود که توانایی­ها و نیازهای تمام افراد، اگر نه صد در صد، در حد قابل قبولی که رضایت از زندگی را در پی داشته باشد، در بر بگیرد؛ به این قرارداد قانون می­گوییم.

قانون زبان بین فرد و جامعه است. چراغ راهنمایی در چهارراه با افراد حرف می­زند، نه افراد با هم. تمام حرف­هایی که رد و بدل می­شود در هر سطحی از فیلتر جامعه می­گذرد، حتی عقاید و سلیقه­ها و زیبایی شناسی هم از تاثیر جامعه در امان نیستند، مثال بارزش مد است.

در چند نوشته پیش گفتم که اگر جامعه قوانینی وضع کند که نیازهای افراد در آن نادیده گرفته شود، افراد به عنوان عضو از جامعه کناره­گیری می­کنند و دیگر براشان سرنوشت جامعه اهمیتی ندارد و این کناره­گیری به میزان فشار جامعه به فرد و توانایی­ خود فرد بستگی دارد.

وقتی فرد از جامعه کناره بگیرد، خود را از تمام مظاهرش جدا می­کند و حتی از سیستم ارتباطی­ش: قانون.

به این ترتیب شخصیت یاغی (outlaw) به وجود می­آید. در این حالت یاغی بودن و ضد قانون بودن به ارزش تبدیل می­شود، چون دارد علیه نیرویی که شیره­شان را می­مکد مبارزه می­کند. در چنین سیستم­هایی زورو و رابین­هود به وجود می­آید (کاری با این بخش نداریم که در چنین سیستم­هایی مردم انتظار رابین­هود را می­کشند)

یاغیگری به نوعی به تعادل رساندن جامعه است، یک هشدار است به جامعه که تو با این کارت خودت را هم از بین می­بری، زیرا افراد دارند از بین می­روند. تمرد از قانون راهی برای اصلاح آن می­شود.

در ایران نمی­توان گفت فرد یاغی وجود دارد، می­­توان گفت مردم یاغی داریم. قانون­گریزی در جامعه­یی که قراردادها همیشه از جانب حکومت اعمال شده و حکومت­ها هم همیشه علیه مردم بوده­ند، مگر در زمان­هایی کم و حالت استثنا، یک اصل نانوشته­یی­ست که از بین نمی­رود. آشغال ریختن تو خیابان، رد شدن از چراغ قرمز، کم فروشی و همه­ی این پدیده­ها نشان­دهنده­ی کناره­گیری فرد از اجتماع است زیرا افراد دیگر براش اهمیت ندارند، قوانین براش مهم نیستند، زمین او حداکثر خانه­ش است و خانواده­ش (که در بعضی موارد آن­ها هم جزو این حریم نیستند) و وقتی بیرون می­آید باید آماده­ی لت و پار شدن باشد و اگر فرصتی شد کسی را لت و پار کند. این یاغی­گری و رفتار خلاف قانون، آن­قدر شایع است که اگر کسی بخواهد درست رفتار کند عجیب است، مردم طوری به­ش نگاه می­کنند که انگار ابله است یا از کره­یی دیگر آمده.

یاغی­­گری مردم ما به هیچ وجه مثل رابین­هود نیست که در راستای بقای اجتماع قدم برداشت و به اسطوره تبدیل شد، مردم ما به ماشین­های خودکار تخریب اجتماع تبدیل شده­ند، دیگری اصلاً براشان وجود ندارد، جامعه معنی ندارد و پارادوکس قضیه همین جاست که همه­شان هم در میهن­پرستی خود رستم­ند، وقتی حرف می­زنند انگار هر قدم­شان در راه سعادت این کشور است. حتی گروهی هم در این کشور تشکیل نمی­شود که بخواهد کاری در راستای بقای جامعه بکند، مهم­ترین جریان که جریان روشنفکری­ست به بحث­های بی سر و ته کسانی تبدیل شده که دارند کتاب­هایی که خوانده­ند را نشخوار می­­کنند و هیچ کدام دیگری را قبول ندارند و تک و توک آدمی که سرشان به تن­شان می­ارزد سکوت کرده­ند، سیاستی که قرن­ها روشنفکرهای ایرانی به آن تمسک کرده­ند.

در چنین شرایطی ما نظاره­گران ویرانی هستیم، ویرانی که نه از طرف حکومت به ما اعمال می­شود، بلکه به سبب نادانی و عدم درک صحیح از اجتماع به وقوع می­پیوندد. ما مردمی هستیم که تو مترو بلند می­شویم تا دیگری (آدم مسن یا زن و دختر که به نظرم توهین به زنان است) بنشینند ولی موقع وارد شدن بیست نفر را هم له کنیم مهم نیست، از این ور می­دزدیم که از آن ور ببخشیم. یک نفر تعریف می­کرد که یک انگلیسی درباره­ی ایرانی­ها گفته: مردم عجیبی هستند، روز از هم می­دزدند و شب با هم می­خورند.