بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۲۳۳ (دکارت۲)

تامل دوم

درباره­ی ذهن بشری؛ و در این باب که شناخت آن­ها از شناخت بدن آسان­تر است

تامل دیروز ذهن­م را از چنان شک­هایی لبریز کرد که از این پس دیگر فراموش کردن­شان در قدرت من نیست. مع­هذا نمی­توانم ببینم که به چه شیوه­ای خواهم توانست آن­ها را حل کنم؛ و چون گویی ناگهان در آبی بسیار ژرف افتاده­م چنان غافل­گیر شده­م که نه می­توانم در اعماق جای پایی بیابم و نه برای نگه­داری خودم در سطح آب شنا کنم؛ با این حال تلاش خواهم کرد و باز هم همان راهی را که دیروز در آن وارد شدم دنبال خواهم کرد، یعنی خودم را از هر آن­چه بتوانم در آن کم­ترین شکی را تصور کنم، درست مثل وقتی که آن را مطلقاً باطل بشناسم، دور می­کنم؛ و به پیش­روی در این راه ادامه خواهم داد تا آن­گاه که به چیزی یقینی برسم، یا لااقل، اگر کار دیگری از من برنیاید، تا زمانی که با یقین بفهمم که در جهان هیچ چیز یقینی وجود ندارد. ارشمیدس برای از جا کندن کره­ی زمین و انتقال آن به مکان دیگر چیزی جز نقطه­ای ثابت و بی­حرکت نمی­خواست؛ من هم اگر بخت­ یار باشد که فقط یک چیز یقینی و غیر قابل شک پیدا کنم حق دارم امیدهای عالی بپرورانم.

بنابراین، فرض می­کنم که همه چیزهایی که می­بینم کاذب­اند؛ خودم را متقاعد می­کنم که هیچ چیز از همه­ی آن­چه حافظه­ی سرشار از دروغم به من نشان می­دهد هرگز نبوده­است؛ فکر می­کنم هیچ حسی ندارم؛ فرض می­کنم جسم، شکل، امتداد، حرکت و مکان چیزی جز وهمیات ذهن­م نیستند. پس چه چیزی را می­توان حقیقی دانست؟ شاید هیچ چیز دیگری جز این ]حکم[ را که هیچ چیز یقینی در جهان وجود ندارد.

اما از کجا می­دانم که چیز دیگری متفاوت از چیزهایی که آن­ها را غیر یقینی شمردم وجود ندارد که نتوان درباره­ی آن­ها کم­ترین شکی داشت؟ آیا اصلاً خدایی یا قدرت دیگری وجود ندارد که این اندیشه­ها را در ذهن­م قرار می­دهد؟ چنین فرضی لازم نیست، زیرا شاید خودم بتوانم آن­ها را ایجاد کنم. در این صورت آیا دست­ِ­کم خودم چیزی نیستم؟ اما هم اکنون انکار کرده­م که حسی یا بدنی داشته باشم؛ با این همه تردید می­کنم، زیرا چه نتیجه­یی از آن حاصل می­شود؟ آیا چنان به بدن و حواس وابسته­م که نمی­توانم بدون آن­ها وجود داشته باشم؟ اما خودم را متقاعد کرده­م که هیچ چیز در جهان نبوده­است، و هیچ آسمانی، هیچ زمینی، هیچ ذهنی و هیچ بدنی وجود نداشته است؛ پس آیا خودم را متقاعد نکرده بودم که وجود ندارم؟ به هیچ وجه؛ اگر خودم را متقاعد کرده یا حتی اگر چیزی را اندیشیده­م وجود داشته­م. اما فریبکاری بسیار نیرومند و بسیار مکار وجود دارد که همه­ی هنرش را برای فریب من به کار می­برد. پس هیچ شکی وجود ندارد که اگر او مرا فریب می­دهد پس من هستم؛ هر قدر هم که مرا فریب دهد تا وقتی که می­اندیشم چیزی هستم هرگز نخواهد توانست کاری کند که من هیچ نباشم. به نوعی که پس از تفکر دقیق در مطلب و بررسی همه چیز سرانجام باید به این نتیجه­گیری قطعی و ثابت برسم که این قضیه که من هستم، من وجود دارم، هر بار که آن را ادا یا در ذهن تصور می­کنم ضرورتاً حقیقی است.

اما منی که یقین دارم که هستم هنوز با وضوح کافی نمی­دانم که چیستم؛ به گونه­ای که از این پس باید به دقت مراقب باشم که با بی احتیاطی چیز دیگری را به جای خود نگیرم و بدین­ ترتیب به هیچ وجه در این شناخت که آن را از همه­ی شناخت­هایی که قبلاً داشته­م یقینی­تر و بدیهی­تر می­دانم به خطا دچار نشوم. به همین دلیل است که اکنون اعتقادی را که پیش از آغاز این اندیشه­های اخیر درباره­ی چیستی خودم داشتم از نو در نظر می­گیرم؛ و از عقاید قبلی خودم هر آن­چه را که حتی اندکی نیز به وسیله­ی دلایلی که پیش­تر مطرح کردم مخدوش شود جدا خواهم کرد، به گونه­ای که چیزی جز آن­چه تماماً یقینی و غیر قابل شک است باقی نماند. لیکن قبلاً خودم را چه می­دانستم؟ بدون شک خودم را انسان می­دانستم. اما یک انسان چیست؟ آیا بگویم حیوانی ناطق ]عاقل[ است؟ مسلماً نه، زیرا باید تحقیق کنیم که حیوان چیست، و ناطق کدام است؛ و بدین ترتیب به گونه­ای نامحسوس از یک سوال به بی­نهایت سوال­های دشوارتر و پر دردسرتر می­افتیم؛ و من نمی­خواهم اندک عمر و لذتی را که برایم باقی­ است در گشودن چنین دشواری­هایی هدر دهم. بلکه در این­جا برای ملاحظه­ی اندیشه­هایی توقف می­کنم که به خودی خودشان قبلاً در ذهن­م پدیدار می­شدند و جز از طبیعت صرف خودم، وقتی که به ملاحظه­ی وجودم می­پرداختم، به من الهام نمی­شدند. من در وهله­ی اول خودم را صاحب صورت، دست­ها، بازوها و تمام این ماشین ساخته شده از گوشت و استخوان در نظر می­گرفتم که در جسدی نمودار بود که من نام بدن بر آن می­نهادم. علاوه بر آن ملاحظه می­کردم که غذا می­خورم، راه می­روم، حس می­کنم، فکر می­کنم، و همه­ی این افعال را به نفس نسبت می­دادم؛ اما به هیچ وجه برای اندیشیدن به این که نفس چیست توقف نمی­کردم، و یا اگر هم توقف می­کردم خیال می­کردم نفس چیزی به غایت رقیق و لطیف، نظیر باد، شعله یا هوایی بسیار رقیق است که در اجزا درشت من نفوذ و انتشار یافته است. در مورد جسم به هیچ وجه درباره­ی طبیعت­ش شکی نمی­کردم، بلکه فکر می­کردم آن را به نحوی بسیار متمایز می­شناسم؛ و اگر می­خواستم آن را مطابق با مفاهیمی که در آن زمان از آن داشتم توضیح دهم آن را بدین­گونه وصف می­کردم: منظور من از جسم هر آن چیزی است که بتواند منتهی به شکلی شود، در مکانی محصور شود، و فضایی را اشغال کند، به گونه­ای که هر جسم دیگری که از آن طرد شود؛ بتواند از طریق لامسه یا باصره یا سامعه یا ذائقه یا شامه حس شود؛ بتواند به طریق مختلف حرکت داده شود، اما در حقیقت نه به هیچ وجه فکر نمی­کردم که داشتن قدرت حرکت خود و نیز قدرت حس کردن یا اندیشیدن به طبیعت جسم تعلق داشته باشد؛ بلکه به عکس از این که این قبیل قوا را در بعضی اجسام می­یافتم دچار تعجب می­شدم.

اما من، اکنون که فرض می­کنم اهریمنی وجود دارد که به غایت نیرومند، و اگر جرئت کنم بگویم، مکار و حیله­گر است و همه­ی هنر و توان­ش را برای فریب دادن من به کار می­برد، کیستم؟ آیا می­توانم تصدیق کنم که کم­ترین چیزی از تمام آن­چه را هم اکنون به طبیعت جسم متعلق دانستم دارا هستم؟ برای اندیشیدن دقیق توقف می­کنم و همه­ی این چیزها را در ذهن­م مرور می­کنم و هیچ یک از آن­ها را نمی­یابم که بتوانم بگویم در من است؛ نیازی به توقف برای شمردن آن­ها نیست. بنابراین به سراغ صفات نفس برویم و ببینیم چه تعداد از آن­ها در من وجود دارد. نخستین آن­ها غذا خوردن و راه رفتن است، اما اگر راست باشد که من ابداً بدنی ندارم راست نیز خواهد بود که نتوانم راه بروم و یا تغذیه کنم. صفت دیگر حس کردن است؛ اما بدون جسم حس کردن نیز میسر نیست، و به علاوه من قبلاً گمان کرده­م که چیزهای فراوانی را هنگام خواب حس کرده­م در حالی که پس از بیداری تصدیق کرده­م که در واقع آن­ها را به هیچ وجه احساس نکرده­م. صفت دیگر اندیشیدن است و در این جا در می­یابم که اندیشه صفتی­ست که به من تعلق دارد؛ فقط اندیشه است که نمی­تواند از من جدا شود. من هستم، من وجود دارم، این مسلم است؛ اما تا کی؟ تا وقتی که می­اندیشم، زیرا چه بسا که اگر یک­سر از اندیشیدن باز ایستم در همان وقت یکسره از بودن بازایستم. اکنون هیچ چیز را نمی­پذیرم که ضرورتاً حقیقی نباشد. پس به تعبیر دقیق، من جز چیزی که می­اندیشد، یعنی یک ذهن، یک فاهمه یا یک عقل نیستم و این­ها الفاظی­ هستند که معنای­شان قبلاً برای­م مجهول بود. پس من یک چیز حقیقی و حقیقتاً موجود هستم؛ اما کدام چیز؟ گفتم که چیزی که می­اندیشد، دیگر چه؟ تخیل­م را تحریک می­کنم تا ببینم آیا چیزی بیش از آن نیستم. من به هیچ وجه این مجموعه اعضایی که نام بدن انسان بر آن نهاده­ند نیستم؛ من به هیچ وجه یک هوای رقیق و نافذ که در تمام این اعضا منتشر است نیستم؛ من به هیچ وجه باد نیستم، بخار، یا هیچ یک از چیزهایی که بتوانم توهم و برای خودم تخیل کنم نیستم، زیرا فرض کرده­م که همه­ی این­ها هیچ است و بدون تغییر این فرض در می­یابم که این یقین را که چیزی هستم رها نمی­کنم.

اما شاید راست باشد که همین چیزهایی که من آن­ها را از این جهت که برای­م ناشناخته­ند معدوم انگاشتم در واقع ابداً با خودم، که برای­م شناخته شده است، تفاوتی نداشته باشند. در این باره چیزی نمی­دانم و فعلاً درباره­ی آن مناقشه نمی­کنم، بلکه فقط درباره­ی چیزهایی داوری می­کنم که برای من معلوم باشد؛ می­دانم که وجود دارم و همین منی که می­دانم هستم تحقیق می­کنم که چیستم. لیکن کاملاً بدیهی است که شناخت از وجودم، با این معنای دقیق آن، ابداً به چیزهایی که وجودشان هنوز برای من شناخته نیست بستگی ندارد، نتیجتاً به هیچ­یک  از چیزهایی که بتوانم با تخیلم توهم کنم وابسته نیست. و حتی همین دو اصطلاح توهم و تخیل مرا از خطایم آگاه می­کنند زیرا در واقع وقتی من توهم می­کنم که خودم را چیزی تخیل کرده باشم، زیرا تخیل چیزی جز تامل در شکل یا تصویر یک چیز جسمانی نیست؛ لیکن هم­اکنون به یقین می­دانم که هستم و ممکن است همه­ی این تصاویر و به طور کلی همه­ی چیزهایی که به طبیعت جسم مربوط است جز خواب و خیال نباشد. به همین جهت با وضوح می­بینم که این گفته­م که "تخیل­م را تحریک می­کنم تا متمایزتر بدانم چیست" همان­قدر ناصواب است که گفته باشم "اکنون بیدارم و چیزی واقعی و حقیقی را درک می­کنم؛ اما چون هنوز با وضوح کافی آن را درک نمی­کنم تعمداً به خواب می­روم تا رویاهایم آن را با حقیقت و بداهت بیش­تری برای­م متصور سازند". و بدین­گونه، آشکارا می­دانم که هیچ چیز از هر آن­چه می­توانم به وسیله­ی تخیل بفهمم به این شناختی که از خودم دارم تعلق ندارد، و لازم است ذهن را متنبه و از این نحوه­ی درک منصرف ساخت تا خودش بتواند طبیعت­ش را با تمایز کامل بشناسد.

اما در این صورت من چیستم؟ چیزی که می­اندیشد. چیزی که می­اندیشد چیست؟ چیزی­ست که شک می­کند، می­فهمد، درک می­کند، تصدیق می­کند، نفی می­کند، می­خواهد، نمی­خواهد، هم­چنین تخیل و حس می­کند. یقیناً تعلق همه­ی این چیزها به طبیعت من ناچیز نیست. اما چرا متعلق به آن نباشند؟ مگر من همان کسی نیستم که اکنون تقریباً در همه چیز شک می­کند و با این همه بعضی چیزها را می­فهمد و درک می­کند و فقط همین را به عنوان موجودات حقیقی تصدیق می­کند و بقیه را انکار می­کند، ]همان کسی[ که می­خواهد و مایل است آن­ها را بیش­تر بشناسد، نمی­خواهد فریب بخورد، و تمام چیزهای بسیاری را، گاه حتی بی آن­که خواسته باشد، تخیل می­کند و بسیاری چیزها را هم با واسطه­ی اندام­های بدن حس می­کند؟ آیا در میان همه­ی این­ها چیزی وجود ندارد که به همان اندازه که "من هستم" و "من وجود دارم" یقینی است، حقیقی باشد، حتی اگر من همیشه در خواب باشم و آن کس که به من وجود بخشیده است از همه­ی هنرش برای فریب من استفاده کند؟ هم­چنین آیا هیچ­یک از این صفات هست که بتوان آن را از اندیشه­ی من متمایز دانست، یا بتوان گفت از خود من جداست؟ زیرا این موضوع که این منم که دارم شک می­کنم، می­فهمم و میل دارم به خودی خود چندان بدیهی است که در این جا نیاز به افزودن چیزی برای توضیح آن نیست. هم­چنین به یقین من قدرت تخیل دارم، زیرا هر چند (همان­طور که قبلاً فرض کردم) ممکن است چیزهایی که تخیل می­کنم حقیقت نداشته باشند اما همین قدرت تخیل همواره واقعاً در من وجود دارد، و جزیی از اندیشه­ی من است. سرانجام، من همانم که حس می­کند، یعنی برخی چیزها را از طریق اندامک­های حسی درک می­کند زیرا واقعاً نور را می­بینم، صدا را می­شنوم، گرما را حس می­کنم. اما خواهند گفت که این نمودها کاذب­ند، و من در خواب­م. به فرض هم که چنین باشد، لااقل کاملاً مسلم است که به نظرم می­آید که روشنایی را می­بینم، صدا را می­شنوم، و گرما را حس می­کنم و این دیگر نمی­تواند کاذب باشد و این به درستی همان چیزی­ست که در من حس کردن نام دارد؛ و این دقیقاً هیچ چیز دیگری جز اندیشیدن نیست. از این­جاست که شناسایی ماهیت خویش را اندکی روشن­تر و متمایزتر از پیش آغاز می­کنم.