بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۲۳۰ (دکارت۱)

 

تاملاتی درباره­ی فلسفه­ی اولی

اکنون مدتی­ست دریافته­م که از همان نخستین سال­های زندگی بسیاری عقاید نادرست را به عنوان آراء حقیقی پذیرفته­م و هر آن­چه از آن پس بر اصولی چنین نامطمئن استوار ساخته­م بسیار مشکوک و غیر یقینی بوده­ست؛ و از همان زمان متقاعد شدم که باید یک­بار در زندگی­م خودم را به جد از همه­ی عقایدی که قبلاً پذیرفته بودم رها سازم، و اگر می­خواهم چیزی استوار و پایدار را در علوم مستقر سازم از نو از مبانی آغاز کنم. اما چون این کار در نظرم بسیار خطیر می­آمد منتظر ماندم تا به سنی از پختگی برسم که پس از آن منتظر سن دیگری که برای انجام آن شایسته­تر باشم نمانم. این امر سبب چنان تاخیری طولانی شده­است که از این پس گمان می­کنم که اگر باز هم بخواهم زمانی را که برای عمل برای­م باقی ­است صرف تامل کنم مرتکب خطا شده­م. بنابراین، امروز که به خوبی مهیای انجام این نقشه­م ذهن­م را از هر مشغله­یی فارغ ساخته و خوشبختانه از هیچ انفعالی خودم را منقلب احساس نمی­کنم و برای خودم آرامشی مطمئن را در عزلتی آرام فراهم ساخته­م با جدیت و به اختیار به تخریب عمومی همه­ی عقاید قبلی خود اهتمام می­کنم. لیکن برای این منظور لازم نیست بطلان جملگی آن­ها را نشان دهم زیرا این کاری­ست که محتملاً هرگز به پایان­ش نخواهم رسید. اما همین قدر که عقل مرا هم­اکنون قانع کرده­ست که باید با همان دقت از معتبر شمردن چیزهایی که کاملاً یقینی و غیر قابل شک نیستند خودداری کنم که از معتبر شمردن چیزهایی که به نظرم آشکارا باطل می­آیند، اگر بتوانم در هر کدام از آن­ها اندک دلیلی برای شک پیدا کنم همین برای به دور انداختن همه­ی آن­ها کفایت می­کند. و هم­چنین برای این کار لازم نیست که یکایک آن­ها را به­طور خاص معاینه کنم زیرا این کار پایانی نخواهد داشت، بلکه چون ویرانی بنیان­ها ضرورتاً ویرانی کل بنا را به همراه خواهد آورد، نخست به اصولی حمله می­کنم که همه­ی عقاید قبلی من بر آن­ها استوارند.

هر آن­چه را که تا کنون به عنوان حقیقی­ترین و مطمئن­ترین چیزها پذیرفته­م از حواس یا به وسیله­ی حواس آموخته­م؛ اما گاهی به تجربه دریافته­م که این حواس فریبنده­ بوده­ند و شرط احتیاط آن است که هرگز به چیزهایی که یک­بار مارا فریفته-ند کاملاً اعتماد نکنیم.

اما اگرچه ممکن­ست حواس گاه ما را درباره­ی چیزهای به زحمت محسوس و بسیار دور فریب دهند با این­حال بسیاری چیزهای دیگر وجود دارد که هر چند آن­ها را به وسیله­ی حواس می­شناسیم اما نمی­توان به­گونه­یی معقول درباره­ی آن­ها شک کرد، مثلاً این که من این­جا، کنار آتش نشسته­م، لباس منزل بر تن دارم و این کاغذ را در دستان­م گرفته­م و چیزهای دیگری از این قبیل. و چگونه می­توانم انکار کنم که این دستان و این بدن از آن من است؟ مگر این­که خودم را در زمره­ی دیوانگانی بدانم که مغزشان چنان در اثر بخارات سیاه صفرا آشفته و تار شده است که همواره خود را سلطان می­پندارند در حالی که به راستی فقیرانند و گمان می­کنند جامه­یی زربفت و ارغوانی بر تن دارند در حالی که برهنه­ند، یا خود را کوزه یا دارای بدنی از شیشه می­پندارند. اما این­ها دیوانه­ند و اگر من نیز از سرمشق آن­ها پیروی کنم کم­تر از آن­ها بی­عقل نیستم.

در عین حال باید این را در نظر داشته باشم که من انسان­م، و در نتیجه عادت دارم که بخوابم و همین چیزها، و گاه چیزهایی نامحتمل­تر از آن­چه را که این دیوانگان در بیداری تصور می­کنند در رویاهام تصور ­کنم. چند بار برای­م اتفاق افتاده­ست که در شب خواب ببینم که در این مکان هستم. لباس پوشیده­­م و نزدیک آتش نشسته­م در حالی که کاملاً برهنه در تخت­خواب­م بوده­م! در حال حاضر به خوبی برای من نمودار است که به هیچ­وجه با چشمانی خفته بر این کاغذ نمی­نگرم؛ که این سری که تکان­ش می­دهم خواب­آلود نیست؛ که از روی قصد و اراده دست­م را دراز می­کنم و آن را حس می­کنم؛ آن­چه در خواب اتفاق می­افتد به هیچ وجه مثل همه­ی این­ها چنین روشن یا چنین متمایز به نظر نمی­رسد. اما اگر به دقت در این باره بیاندیشم به یاد می­آورم که اغلب در خواب با این قبیل توهمات فریب خورده­م؛ و با درنگ بر این اندیشه، چنان به وضوح مشاهده می­کنم که به هیچ وجه نشانه­های یقینی وجود ندارد که به وسیله­ی آن­ها بتوان به روشنی بیداری را از خواب تشخیص داد که از آن متعجب می­شوم و تعجب من چنان است که تقریباً قادر است مرا قانع کند که در خواب­م.

پس اکنون فرض کنیم که در خواب­یم و همه­ی این خصوصیات، یعنی این که چشمان­مان را باز می­کنیم، سرمان را تکان می­دهیم، دستان­مان را دراز می­کنیم و نظایر این­ها چیزی جز توهمات دروغین نیست؛ و فکر کنیم که شاید دستان ما یا تمام بدن ما آن­طور که آن­ها را می­بینیم نباشدو مع­هذا لااقل باید اقرار کرد که چیزهایی که در رویا به تصور ما در می­آیند مثل تابلوها و یا نقاشی­هایی هستند که جز در مشابهت با چیزی واقعی و حقیقی نمی­توانند شکل بگیرند، و لااقل به این خاطر، این چیزهای همگانی، یعنی چشم­ها، سر، دست­ها و تمام بدن چیزهای خیالی نیستند بلکه واقعی و موجود­ند. زیرا در حقیقت نقاشان هم وقتی که با زبردستی تمام می­کوشند پریان دریایی و دیوان جنگلی را با تصاویری عجیب و خارق­العاده نمایش دهند باز هم نمی­توانند به آن­ها صورت­ها یا طبایعی تماماً جدید ببخشند بلکه فقط آمیزه و ترکیب معینی از اعضای حیوانات مختلف را ایجاد می­کنند؛ و یا اگر تخیل آن­ها به قدر کافی برای ابداع چیزی چنان بدیع که هرگز نظیر آن مشاهده نشده­ست فوق­العاده باشد، و بدین ترتیب اثر آن­ها چیزی صرفاً ساختگی و مطلقاً کاذب را مصور سازد، لااقل رنگ­هایی که در ترکیب آن­ها به کار می­برند یقیناً باید حقیقی باشد.

به همین دلیل، گرچه این چیزهای همگانی، یعنی بدن، چشم­ها، سر، دست­ها و نظایر آن می­توانند خیالی باشند مع­هذا ضرورتاً باید اقرار کرد که چیزهای دیگری بازهم ساده­تر و باز هم کلی­تر وجود دارد که حقیقی و موجود­ند و از امتزاج آن­ها، درست نظیر آمیختن بعضی رنگ­های حقیقی و واقعی یا کاذب و وهمی شکل گرفته­­ند.

طبیعت جسمانی به طور کلی و امتداد آن، شکل چیزهای ممتد، کمیت یا مقدار آن­ها، عدد آن­ها و نیز مکانی که در آن قرار دارند، زمانی که دوام آن­ها را اندازه می­گیرد و نظایر آن­ به این نوع از چیزها تعلق دارند. شاید به این دلیل است که استنتاج ناروا نکرده­ایم اگر بگوییم فیزیک، نجوم، طب و همه­ی علوم دیگری که چیزهای مرکب را بررسی می­کنند بسیار مشکوک و غیر قابل یقینی­ هستند، اما حساب، هندسه و علوم دیگری با این ماهیت که جز با صور بسیار بسیط و بسیار عام سر و کار ندارند و خود را چندان در باب این که آیا این صور در طبیعت وجود دارند یا نه به زحمت نمی­اندازند متضمن چیزی یقینی و غیر قابل شک­اند؛ زیرا خواه بیدار باشیم یا خفته، جمع دو و سه همیشه عدد پنج را می­سازد، و مربع­ هرگز بیش­ از چهار ضلع نخواهد داشت؛ و ممکن به نظر نمی­رسد که حقایقی چنین روشن و چنین آشکار بتواند در معرض هیچ­گونه ظن کذب و یا عدم یقین قرار گیرد.

مع­هذا دیر زمانی­ست که این عقیده را در ذهن­م دارم که خدایی وجود دارد که به هر کاری توانا­ست و مرا همین­طور که هستم ساخته و خلق کرده است. اما از کجا بدانم او چنین تقدیر نکرده­ست که هیچ زمینی، هیچ آسمانی، هیچ جسم ممتدی، هیچ شکلی، هیچ مقداری، هیچ مکانی وجود نداشته باشد، با این حال من احساس همه­ی این چیزها را داشته باشم و همه­ی این­ها جز همان­طور که آن­ها را مشاهده می­کنم در نظرم وجود نداشته باشند؟ به علاوه، چون گاه حکم می­کنم که دیگران در اموری که گمان می­کنند از همه به­تر می­دانند در خطا هستند از کجا می­دانم هر بار دو را با سه جمع می­زنم یا اضلاع مربع را شماره می­کنم یا درباره­ی چیزهای بازهم ساده­تر، اگر ساده­تر از این­ها قابل تصور باشد، حکم می­کنم فریب نخورده­م؟ اما شاید خدا نخواسته باشد که من بدین­گونه فریب بخورم زیرا معروف است که او خیر اعلی­ست. اما اگر خلاف نیکی اوست که مرا به گونه­یی ساخته باشد که همیشه­ فریب بخورم، خلاف نیکی او نیز به نظر نمی­آید که اجازه دهد گاهی فریب بخورم، با این حال نمی­توانم شک کنم که او این امر را جایز دانسته است. شاید در این­جا کسانی باشند که ترجیح دهند وجود چنین خدایی چنین قدرت­مند را انکار کنند تا این که باور کنندهمه­ی چیزهای دیگر غیر یقینی است. فعلاً با آن­ها مخالفت نمی­کنیم و به نفع آن­ها فکر می­کنیم که هر چه این­جا درباره­ی خدای آن­ها گفته شده­است افسانه باشد؛ مع­هذا هر طور هم که آن­ها رسیدن من به وضعیت و وجودی را که دارا هستم فرض کنند – خواه آن را به نوعی قضا و قدر نسبت دهند، خواه آن را به تصادف منتسب کنند، خواه آن را ناشی از تسلسلی پیوسته و زنجیره­یی از چیزها و یا سرانجام ناشی از هر شیوه­ی دیگری بدانند- چون خطا و فریب نقص است هر قدر صانعی که آن را منشا من می­دانند ناتوان­تر باشد به همان اندازه احتمال این که من چنان ناقص باشم که همیشه فریب بخورم بیش­تر خواهد بود. من یقیناً پاسخی به این دلایل ندارم، اما بالاخره مجبورم اعتراف کنم که در میان آن­چه قبلاً حقیقی می­دانستم هیچ چیز نیست که نتوانم به نوعی درباره­ی آن شک کنم؛ آن­ هم نه از روی بی ملاحظه­گی یا سبک­سری بلکه به دلایل بسیار نیرومند و سنجیده، به گونه­یی که از این پس با همان دقت از معتبر شمردن آن­ها خودداری کنم که از معتبر شمردن عقایدی که آشکارا کاذب­اند، البته اگر بخواهم چیزی یقینی و مطمئن در علوم پیدا کنم.

اما بیان این ملاحظات کافی نیست بلکه باید مراقب باشیم که آن­ها را در خاطر داشته باشیم؛ زیرا این عقاید قدیمی و مالوف اغلب باز هم به اندیشه­م باز می­گردند و استفاده­ی طولانی و مالوف من از آن­ها به آن­ها حق می­دهد علی­رغم میل من ذهن­م را اشغال کنند و تقریباً بر اعتقاد من چیره شوند؛ و نیز مادام که آن­ها را همان­طور که در واقع محتمل هستند در نظر می­گیرم، یعنی به نوعی مشکوک، همان­طور که هم­اکنون نشان دادم، و در عین حال بسیار محتمل، به گونه­ای که در قبول آن­ها بسیار محق­تریم تا در انکار­شان، هرگز از عادت تسلیم و یا اعتماد به آن­ها دست نمی­کشم. به همین دلیل است که فکر می­کنم عمل نادرستی انجام نداده­م اگر عمداً عقیده­ی مخالف اتخاذ کنم و خودم را فریب دهم و مدتی وانمود کنم که تمام این عقاید یک­سره باطل و خیالی­اند، تا آن­جا که با متوازن کردن پیش­داوری­های قدیم و جدیدم، به گونه­ای که نتوانند رای­م را به یک جانب بیش از جانب دیگر متمایل سازند، حکم من از آن پس دیگر در تسلط سوء استعمال­ها نباشد و از راه مستقیمی که می­تواند آن را به شناخت حقیقت رهبری کند منحرف نشود. زیرا مطمئنم که در این راه ممکن نیست مهلکه یا خطایی موجود باشد و گمان نمی­کنم در حال حاضر بیش از حد به بدگمانی­م اعتنا کرده باشم، زیرا اکنون نه مسئله­ی عمل بلکه فقط تامل و شناخت را در نظر دارم.

بنابراین، فرض خواهم کرد که نه خدا، که بسیار نیک و منشاء اعلای حقیقت است، بلکه اهریمنی شریر، که همان اندازه نیرومند است مکار و حیله­گر نیز هست، همه­ی هنرش را در فریب من به کار برده­ است؛ فکر خواهم کرد که آسمان، هوا، زمین، رنگ­ها، شکل­ها، صداها و همه­ی چیزهای خارجی دیگر چیزی جز وهمیات و خیالاتی نیستند که او از آن­ها برای گستردن دام­هایی بر سر راه ساده­لوحی من استفاده کرده است؛ تصور می­کنم خود من دست، چشم، مو، خون و نیز هیچ­گونه حسی ندارم اما به خطا خود را دارای همه­ی این چیزها می­دانم؛ من سرسختانه به این اندیشه پای­بند می­مانم؛ و اگر به این وسیله در قدرت من نیست که به شناخت هیچ حقیقتی نائل شوم لااقل در قدرت من هست که از داوری پرهیز کنم. به همین جهت به دقت مراقب خواهم بود که هیچ امر باطلی را در باورم نپذیرم، و ذهن­م را چنان در مقابل تمام ترفندهای این فریبکار بزرگ آماده خواهم نمود که هر قدر نیرومند و حیله­گر باشد، هرگز نتواند چیزی را به من تحمیل کند.

اما این طرح دشوار و پر مشقت است، و نوعی کاهلی مرا به گونه­ای نامحسوس به روال زندگی مالوفم می­کشاند؛ و درست همان­طور که برده­ای در خواب از آزادی خیالی لذت می­برد و وقتی شروع به تردید می­کند که آزادی­اش رویایی بیش نبوده است از بیدار شدن می­ترسد و با این وهمیات مطبوع هم­دستی می­کند تا مدت طولانی­تری از آن­ها در فریب باشد، من هم به طور نامحسوس خود به خود دوباره به عقاید قبلی­ام باز می­گردم و از بیداری از این چرت بیم دارم، مبادا در بیداری­های رنج­آوری که جانشین آرامش این خواب می­شوند به جای این که برای من روشنایی و نوری در شناخت حقیقت به همراه داشته باشند برای روشن ساختن همه­ی ظلمت­های مشکلاتی که برانگیخته شده است کافی نباشند.