داشتم از کنارش رد می شدم، مثل هر روز. همیشه همان جا (بالاتر از میدان فرهنگ به طرف کانون زبان) دراز می کشید. معلوم نبود گدایی می کند یا آواره است. همیشه هم پتویی کهنه انداخته بود رو خودش.
آن روز چیزی باعث شد سرم را برگردانم طرف ش و نگاه ش کنم، یک مگس. اول فکر کردم اشتباه می بینم. خوب نگاه کردم: مگسی در یکی از حدقه های خالی ش بالا و پایین می رفت.