همنوایی شبانه ارکستر چوبها، نوشته رضا قاسمی، سه روایت همزمان است از قبل، هنگام و بعد از کشته شدن فردی ایرانی که در فرانسه زندگی میکند. این روایت با زاویه دید اول شخص بیان میشود، راوی دربارهی خود و دیگران و ماجرا اظهار نظر میکند، تند و بدون پردهپوشی و اغماض، حتی در دنیای پس از مرگ همین باعث میشود که مجازاتش کنند. چون بعد مرگش کتابش چاپ میشود و اطرافیانش، شخصیتهای داستان، با خواندنش خودکشی میکنند و یا دچار عذاب روحی میشوند. البته راوی نسبت به خودش سختگیر است و بیشتر مشکلاتی که پیرامونش به وجود میآید ناشی از ضعفهای شخصی، موروثی و اکتسابی، میداند، حتی به گونهیی بیمارگونه خودش را در لبهی جنون و عقل میبرد.
مکان داستان در طبقهی ششم ساختمانی متعلق به اریک امانوئل اشمیت است که شخصیتهای آن به جز بندیکت، ژان، امانوئل و میلوش ایرانی هستند. شاید یکی از بخشهای قوی کتاب را بتوان فضاسازی و استفاده از صدا در داستان دانست: این همنوایی از صدای خرت خرتِ چوب بریدن گرفته تا پاک کردن نقاشی و نقاشی جدید کشیدن روی دیوار، عشقبازی کلانتر و نالههای جانسوز زنش، ویولنسل میلوش، فریادهای بندیکت و قمریهایی که راوی صداشان را "اعدام باید گردد" میشنود. ارکستری که هر کس ساز خودش را میزند ولی همه با ریتمی موزون دارند به سمت حادثهی اصلی، قتل راوی، پیش میروند.
تصویر دنیای پس از مرگ هم در نوع خودش جالب است. نکیر و منکر دو نفرند که یکیشان فقط صداست و دیگری شبیه گاری کوپر است و راوی را یاد فیلمهای اکسپرسیونیستی آلمان (دهههای 20 و 30) میاندازد و بنابراین او را فاوستِ مورنائو مینامد (فاوست یکی از معروفترین آثار مورنائو بوده است).
زبان داستان با گفتار امروزی ما قرابت چندانی ندارد و سنگینتر از دیالوگهای ماست (به دلیل مطالعه رضا قاسمی در متون کهن خصوصاً شاهنامه) ولی نمیتوان آن را درک نکردنی و غیر قابل هضم دانست. داستان این گونه آغاز میشود: "مثل اسبی بودم که پیشاپیش وقوع فاجعه را حس کرده باشد. دیدهای چطور حدقههاش از هم میدرند و خوفی که در کاسهی سرش پیچیده باد میکند توی منخرین لرزانش؟ دیدهای چطور شیهه میکشد و سم میکوبد به زمین؟
نه، من هم ندیدهام. ولی، اگر اسبی بودم هراس خود را اینگونه برملا میکردم. (کسی چه میداند؟ کنیز بسیار است و کدو هم بسیار! شاید روزی مادری از مادران من چهارپایهای گذاشته باشد زیر شکم چارپایی تا در آن کنج خلوت و نمناک طویلهی کاهگلی و در آن تاریک و روشنای آغشته به بوی علف و سرگین نطفهی مرا بگیرد و در لفافی از حسرت و تمنا بپیچاند.)
اما نه شیهه کشیدم نه سم کوبیدم. خیلی سریع، پلهها را چندتا یکی پایین رفتم و زنگ طبقهی چهارم را به صدا در آوردم..."
ماجرای قتل برمیگردد به جوانی به نام پروفت که بچهیی بسیار سنتی مال جوادیه تهران است که قرآن و تورات میخواند و ادعا میکند که بهش از بالا دستور میرسد. پروفت prophet به معنی پیامبر است و قطعاً نمیتوان برای یک مرد تهرانی آن را اسم خاص دانست. او به خاطر رابطهی نامشروع راوی با رعنا که بعد احساس میکند تنهاییش را میگیرد و غیر مستقیم میفرستدش پیش سید، و طبق ادعای خودش اتاق راوی دوازدهمین اتاق بود که طبق محاسبات مذهبی عدد شیطان است، میکشدش.
از ویژگیهای جالب این کتاب درک عمیق نویسنده از فضای و روابط بین انسانهاست و تحلیلی که ازشان ارائه میدهد. در جایجای این کتاب با نظریات نویسنده از زبان راوی برخورد میکنیم.
"تاریخچهی اختراع زن مدرن ایرانی بیشباهت به تاریخچهی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکهیی بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهایش را برداشته و به جا آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد که دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرد. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس، به تناسب و امکانات و ذائقهی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنهی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینیژوپ. میخواست در همهی تصمیمگیریها شریک باشد اما همهی مسئولیتها را از مردش میخواست. میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبههای زنانهش به میدان میآمد. مینیژوپ میپوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی میگفت از بی چشم و رویی مردم شکایت میکرد. طالب اشتراک پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن میداد ضعیف قلمداد میکرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمیکرد. از زندگی زناشوییش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی میکشید، به جوانیش که بیخود و بیجهت پای دیگری حرام شده بود تاسف میخورد..."
نکتهی مهم در این اثر نوشتن به مثابه اتفاق افتادن است. راوی سالها قبل داستانی را به نام همنوایی شبانه ارکستر چوبها مینویسد و کم کم زندگیش مانند آن میشود و همان شخصیتها با همان خصوصیات دورهش میکنند. راوی دچار سه بیماری "وقفههای زمانی"، "خودویرانگری" و "آینه" است. او تصویر خود و هیچ موجود زندهیی را در آینه نمیبیند و حتی از این خاصیت برای آزمایش مرگ و زندگی استفاده میکند. او برای این که ببیند عضوش که مدتی بود در مورد کار کردنش شک داشت هنوز زنده است یا نه، مقابل آینه میایستد و میبیندش. راوی ادعا میکند که همهی بلاهایی که به سرم میآید به خاطر آن دیگریست که همیشه همراهم است و این لگدها را نه من که او به بختم میزند و از وقتی که سعی کردهم از میان ببرمش دیگر نمیدانم کدام منِ واقعی است.
در این داستان لحن طنزگونهی راوی در بسیاری موارد کار را به طنز میکشاند. در واقع طنز بخشی از شخصیت راوی ست، او بالقوه طنز دارد زیرا براش خیلی از مسائل غیرعادی، عادیست. او همه چیز را میپذیرد و حالت انفعالی که دارد (به گفتهی خودش از بچهگی یادمان دادند این کار را نکنیم، آن کار را نکنیم. فقط یک نفر بود که گفت ای که دستت میرسد کاری بکن/ پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار و او هم نگفت چه کار باید کرد که اشاره به فرهنگ مبتنی بر نهی و رعب تربیتی ما دارد) باعث ایجاد یک شخصیت کمیک میشود به قول خودش ابلوموف (کتاب ابلوموف تازگی توسط سروش حبیبی ترجمه شده است) در مقابلش موجود سرزندهیی بود. تسلط سرنوشت بر او و انعطافناپذیریش در شرایط مختلف مخصوصاً بیماری خود ویرانگری باعث ایجاد یک شخصیت کمیک میشود. این امر با توجه به فانتزی بودن فضای قبر و نکیر و منکر بیشتر میشود.
در پایان جملهیی از برنارد را مینویسم که او را متهم به خودویرانگری کرده بود (براش کلی جان کنده بود تا امکان کنسرت به وجود بیاید و او زده بود زیر همه چیز): "خدایا من را از شر دوستانم حفظ کن. خودم از پس دشمنانم بر میآیم."