پسر داشت با موبایل با خانمش، از این کلمه خوشش میآمد، حرف میزد و مادر هم ور دلش نشسته بود، مثلاً حواسش نیست ولی تمام حرفهاش را با دقت میشنید. پسر سعی میکرد طوری حرف بزند که مادرش فکر کند پشت خط یکی از دوستهای پسرش است، دوازدهِ شب صورت خوشی نداشت و مهمتر از آن سر قبض موبایل خِرش را میچسبیدند، آن وقت خر بیار و باقالی بار کن.
مادر داشت لباسها را اتو میکرد و پسر به فکر آزادی روزهایی بود که تنها تو اتاقش دراز میکشید و راحت با تلفن حرف میزد.
از آن طرف هم دلش نمیآمد تلفن را زمین بگذارد، از نظر پسر این قضیه کاملاً تراژیک بود ولی خب کلمهی تراژیک را بلد نبود و فکر کرد و بهترین کلمهیی که پیدا کرد، منگنه بود. از نظر من که این داستان را براتان تعریف میکنم، کمدی.
با خودش فکر کرد که حالا وقت اتو کردن است؟ مادرش داشت اتو میکرد و با هم حرف میزدند که خانمش زنگ زد. گفت: "آره. با نوید و بچهها قرار میذاریم میریم بیرون."
مادرش گفت: "کیه این وقت شب؟"
جلوی دهنی را گرفت و گفت: "دوستمه."
مادر شلوار جین را برداشت تا اتو کند و پسر متوجه مویی بین انگشتش و گوشی شد. دید یک تکه مو بین کلیدهای تلفن گیر کرده. کشیدش بیرون.
"امروز مهندس بهم گفت پلان و نمای سقف بیمارستانو تموم کنم. منم تا غروب شرکت بودم..."
پسر همین طور مو را میکشید و تمام نمیشد. بعد فکر کرد نکند موی خانمش باشد، وقتی همدیگر را بغل کرده بودند که گوشی دم دستش نبود. مادر هم سرش را بلند کرده بود و داشت به بیرون آمدن یک تار موی بلند از گوشی پسرش نگاه میکرد. پسر همینطور مو را بیرون میکشید و تمام نمیشد. حدود یک متر موی سیاه بلند و باز ادامه داشت. یکهو حس کرد بوی خانمش هم از گوشی بیرون میآید. همان بویی که دوست داشت.
حس کرد مو گیر کرد و انگار به چیز محکمی وصل است. از آن طرف صدای آخ شنید. ترسید نکند خودش هم از گوشی بیرون بیاید، دوازده شب. آن وقت دیگر هیچ توضیحی نداشت به مادرش بدهد و دیگر کارش تمام بود. این بود که سریع گوشی را خاموش کرد و رفت قیچی بیاورد که مو را ببرد.