پدر داشت به زمین و زمان بد و بیراه میگفت. اولش که ماجرا را فهمید یکی خواباند پس سرم که تا آخر سرم را پایین بیندازم. این طوری احساس خوبی بهش دست میداد: نمیتوانست چشم تو چشم هر چه دلش میخواهد بارم کند. گفت: "ببین پول کیا رو میخوری."
سرم را بلند نکردم که ببینم. ده سال هر روز بچهیی دست مادرش را که از مچ بیرونِ آوار مانده بود میکشید و گریه میکرد، تصویر بعدی هم زنی بود که روی جنازهی شش بچهش که کنار هم خوابانده بودند نشسته بود، دستهاش را به آسمان بلند میکرد و وقتی شروع میکرد به حرف زدن تلویزیون صداش را قطع میکرد؛ آن قدر عصبانی بود که اگر خدا میآمد پایین با دستهای خودش خفهش میکرد. همین وسط هم شماره حساب بانک ملی برای کمکهای مردمی زیرنویس میشد.
پدر دید زیادی سرم پایین است خواست به زور نشانم بدهد، دستش را گذاشت زیر چانهم و سرم را بالا داد. اعصابم کلاً به هم ریخت، از این که دستش بهم میخورد، از این که اینقدر بهم نزدیک بود که بوی گند دهانش را میشنیدم، از این که به خاطر دو هزار تومن این المشنگه را راه انداخته. هلش دادم و دویدم تو اتاق لیلا.
پدر پشت در شروع کرد به فحش دادن و نفرین کردن. حتی تهدیدم کرد که پول توجیبیم را قطع میکند. آنوقت میگویند رابطهی پدری و فرزندی. همهش یک گروکشی درون قبیلهیی ست، محبت و این جور مزخرفات را میگویم. پدر تا وقتی دوستت دارد که مطابق میلش باشی و گرنه از ارث محروم میشوی، پول نداری، امکانات نداری. باز مادر میتواند بچهش را دوست داشته باشد.
اتاق لیلا یک جور بیتالحرام برای من بود و برای مادر بیتالاحزان. مادر قدغن کرده بود کسی در این اتاق صداش را بالا ببرد. خودش هر روز یک ساعت میآمد تو اتاق و به بهانهی گردگیری گریه میکرد. لیلا با اولین تیم امداد رفته بود بم تا به زلزله زدهها کمک کند. هفتهی بعد خبر میآورند که یک سگ آدمیاب اسپانیایی او را دریده، به همین سادگی. دولت اسپانیا صد هزار دلار برامان فرستاد که ده هزار دلارش به ما رسید با یک نامه معذرت خواهی که همان روز اول مادر پارهش کرد. ده هزار دلار را هم گذاشتیم بانک که سودش را بدهیم به زلزله زدهها، خودمان از کجا بخوریم هم مهم نیست.
داشتم به قرار بعد از ظهرم با سوده فکر میکردم. ماهی یک بار همدیگر را میدیدیم و نمیخواستم بههم بزنمش ولی پول نداشتم. خیلی از دوستهام با همان پولتوجیبی که من میگرفتم راحت زندگیمیکردند، راحتیش از نوع بیخیالی معمول بچهمدرسهییها بود که دخل و خرج براشان مفهومی نداشت. هیچ وقت این طوری نبودم. برای همان پول تو جیبی که میگرفتم باید حساب پس میدادم. نتیجهش کلاس خیالی رفتن و خرج گذاشتن رو دست پدر بود، اول ناراحت میشدم پولی را که با جلوی تنور ماندن تو گرما و سرما در میآورد، اینطوری خرج میکنم ولی بعد پوستم کلفت شد. به خودم حق دادم که دارم برایش درس میخوانم و او باید پولم را بدهد.
همهی پول کلاسها خرج سوده میشد، خیر سرم کنکور هم داشتم ولی برام مهم نبود. چیزی که مهم بود گریز زدن و شانه خالی کردن از مسوولیت بود. رابطهمان آنطور شدید هم نبود، یک جور دوستی معمولی و میتوانم بگویم تنها خوبیش این بود که خودمان را میشناختیم و گه زیادی نمیخوردیم، منظورم ازدواج و تا همیشه با هم بودن است. ماهی یک بار با هم کافیشاپ میرفتیم که سر کلاس وقتی حرف دوست دختر میشد، کم نیاورم. بقیهش را که با هم تو خیابان راه رفتن و دست هم را گرفتن و یا تو مهمانی با هم رقصیدن بود، از خودم میساختم. مهم این بود بار دوم به دو سه تا از بچهها گفته بودم بیایند و ببینندمان ولی آشنایی ندهند. آنها هم دهانشان باز مانده بود، آخر سوده هیچی هم که نداشت خیلی خوشگل بود و برای بچه دبیرستانی همین قدر کافی ست. شماره یک کلاس بودم، بچهها همه میخواستند با من دوست بشوند بلکه تهش چیزی بهشان برسد. حتی ساندویچ مغز هم با من میانهش خوب بود.
زیاد فکر نکردم، تصمیم گرفتم به سوده بگویم پول ندارم و این دفعه را او حساب کند، همیشه شعبون یک بار هم رمضون. بعد رو تخت دراز کشیدم و خوابم برد. بیدار که شدم نیم ساعت وقت داشتم، تندی لباس پوشیدم و را شانه کردم و دویدم بیرون. کسی خانه نبود، پدر رفته بود نانوایی و مادر هم مسجدی، روضه خوانییی بود.
کافیشاپ خلوت بود. به خاطر مسائل امنیتی بود که زود میآمد و میرفت. فکر کنم او هم به همان دلیل با من دوست شده بود. دورهیی ست که برای اثبات خودت باید روی موج باشی. رو به روم نشست، کلاس شیمیش را نرفته بود و آمده بود کافیشاپ. باید زودتر ماجرا را بهش میگفتم. "امروز تو اخبار بم رو دیدی؟"
"بم؟"
"آره. یه شهره تو کرمان که ده سال پیش زلزله اومده بود."
"مگه هنوزم هست؟ زلزله که اومد همهشو با خاک یکسان کرد."
"نه. نصف مردمش زنده موندن."
"تو یه سایتی خوندم که اون نصفه چند سال بعد رفتن کرمان. دیگه شهری به اسم بم نیست."
"جدی میگی؟"
"آره بابا."
گارسون آمد و سوده موز گلاسه سفارش داد. من هم گفتم همان را برام بیاورند. سوده گفت: "چه گرم شده هوا."
"آره. اول اردیبهشته ولی عین تابستون داغه."
"خوشگل شدم؟"
این تکیه کلامش بود. حتی وقتی میرفت کلاس و لباس مدرسه میپوشید و آرایش نکرده بود همین را میپرسید. همیشه هم ادعا میکرد یک عالمه تغییر کرده که من متوجهش نمیشوم. فکر کنم همین کلک دوستیمان را کند.
یکهو بلند شد و گفت: "دوست داداشم اومده، منو ببینه ضایع میشه. باید برم." دوید طرف در و قبل این که برگردم از بیرون رفته بود. مهدی بود. میشناختمش. با دوستش آمده بود. از اینش خوشم میآمد که تو بحثهای ما ساکت میماند و کسی هم فکر نمیکرد با دختری دوست باشد. بلند شدم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم. میخواستم بروم بیرون که گارسون موز گلاسه ها را گذاشت رو میز. مهدی الهام را "دوستم" معرفی کرد. از اینش هم خوشم میآمد که از کلمهی دوست دختر بدش میآمد.
کاری از دستم بر نمیآمد. فکر کردم بهترین کار این است که ته موزگلاسهها را بالا بیاورم و بعد ماجرا را به مهدی بگویم. پسر خوبی بود، میدانستم بهم قرض میدهد.