بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۵۶ (ماجراهای سنگ مازوخیست ۱)

سنگ مازوخیست صبح که از خواب پا شد خورشید را دید. فکر کرد که «عجب سنگ بزرگ و جذابیه. باید به دست ش بیارم.». این را گفت و شروع کرد به ورجه وورجه کردن ولی نتوانست کاری کند. شدیداْ افسرده شد و به خودش گفت «حالا که این طوره باید از بین ببرمش» هر چه فکر کرد که چطور می تواند خورشید را از بین ببرد، فکری به ذهن ش نرسید تا این که چشم ش افتاد به یک تیرکمون افتاد که احتمالاْ پسرکی گم ش کرده بود. دید بهترین کار این است که خودش را بزند به خورشید تا بشکندش. (احتمالاْ تصورش از خورشید چیزی بین لامپ و سنگ بوده). دوست هاش هر چه اصرار کردند بی خیال شو. از خر شیطان پایین نیامد و رفت توی تیرکمون نشست. این جا از تخیل کارتونی  استفاده می کنیم که فرد خودش آن قدر فنر را فشرده می کند تا به آسمان پرتاب شود. (یاد کایوت کارتون roadrunner افتادم. حیوونکی)

سنگ به آسمان رفت و داشت به خورشید می رسید که جاذبه ی زمین او را کشید پایید و بامب خورد به زمین.

وقتی دوست هاش دورش جمع شدند سنگ بدون توجه به جراحتی که داشت گفت «باید کاری کنم که از جاذبه هم ردبشم.»