سومین شباهت دین و تلویزیون در تشریع است: ایجاد قوانینی برای کل شئون زندگی. اگر دین با باید و نباید این عمل را انجام میدهد، تلویزیون حرفی از باید نمیزند. به همین دلیل حرفش مقبولیت بیشتری دارد. او ما را وارد یک بازی میکند و در این بازی بسیاری از مفاهیم را به ما تلقین میکند. منظورم فقط سریالهای تلویزیون نیست.
زمانی که در برنامههای جشن و گفتوگوها از هنرمندان، ورزشکاران و .... میخواهند دربارهی فلان مسئله صحبت کنند و آنها هم مسلماً جوابهای مطلوب تلویزیون را خواهند داد، پیام نه از تلویزیون که از فرد محبوب مردم بهشان میرسد: کسی که دوستش دارند. حالا مهم نیست که آن طرف چه میگوید. تلویزیون باهاشان قراردادی نانوشته میبندد، معروفت میکنم، اگر عقیدهت را بهم بفروشی. محبوبت میکنم ولی به این شرط و آن شرط. هنرمندی که کتابش هزارتا هم نمیفروشد، باید از خداش باشد که چند میلیون نفر او را ببینند و حرفهاش را بشنوند و شاید هم کتابش را بخرند. آنوقت رفتارش را باید ببینی در تلویزیون: مثل دلقکها میشود. خندهت میگیرد کسی را میشناسی که اعتقادی به مذهب ندارد و ساعتها برات از معجزات مذهبی که براش اتفاق افتاده حرف میزند. آیا اعترافی به حقارت از این بدتر دیدهاید؟ تلویزیون کسی را شکنجه نمیکند و او را در موقعیت اجباری قرار نمیدهد، ضعفهای خود فرد است که باعث این کار میشود. هنرمندی که در تلویزیون جلوی چشم چند میلیون نفر وقیحانه دروغ میگوید که باید هنرمند بودنش را هم زیر سوال برد، بیشتر از این که براش تبلیغ بشود، برای تلویزیون تبلیغ میکند. او بلندگویی میشود برای عقایدی که تلویزیون میخواهد منتقل کند، نقشی بیشتر از بلندگو هم ندارد. اگر بخواهد کمی خودش باشد: تا شما به یک میان برنامه توجه میکنید مهمان عزیز ما هم گلویی تازه میکنند و بعد در خدمتتان هستیم، در آن مدت به مهمان عزیز حالی میکنند که جای شلنگ تخته انداختن نیست و زیاد دور برندارد. بعدِ میان برنامه میبینیم حرفهای مهمان صد و هشتاد درجه عوض میشود. برنامهی صندلی داغ که اوایل واقعاً داغ بود و حتی وقتی پشت صحنه اعترافات افراد را نشان میداد، جالبترش میکرد، الان به یک تریبون تبدیل شده و کاملاً سرد. اگر هم در برنامههایی میبینید که حرفهایی تازه و انتقادهایی نو گفته میشود باز در راستای سیاست تلویزیون است.
در برنامههای آموزشی و بهداشتی هم تلویزیون باید و نباید مطرح میکند. در برنامههای روانشناسی بحث هنجار و ناهنجار مطرح میشود. باید گریزی به بحث فوکو داشته باشم که میگوید: بایدها و نبایدهایی که دین زمانی برای مردم وضع میکرد، امروزه به وسیلهی علم (روانکاوی) به مردم گفته میشود. هنجار و ناهنجار این طور تعیین میشود. اگر زمانی فرد همجنس باز را میسوزاندند، امروزه بهش برچسب بیمار میزنند و علم اینگونه او را از جامعه طرد میکند. تلاشهای فوکو در این زمینه باعث شد که آنها هم ارزیابی بشوند و جزیی از اجتماع به شمار بیایند. فوکو سالها باهاشان زندگی کرد که خیلیها بهش انگ همجنسباز زدند.
همانطور که در مذاهب از داستانها برای انتقال مفاهیم و ارزشها استفاده میشود، عمدهی ارزشهای منتقلشده از طریق سریالها و فیلمهاست. فرد با درگیری در داستان راه ورود بسیاری از مفاهیم را باز میکند. همانطور که شما حرفهای دوستتان را قبول میکنید، چون به نظرتان فرد موجهیست، حرفهای نقشی که جلوتان بازی میشود قبول میکنید. شما وارد دنیایی میشوید و با آدمهایی زندگی میکنید و اگر آن پیوند بین شما و شخصیتها به وجود بیاید، دیگر کار تمام است. آنوقت میتوانید قبول کنید که یک فرد مثبت و موجه از دید تلویزیون همیشه موفق است و شما هم با اینکه میدانید، تا ته سریال را میبینید! همیشه وقتی فیلم یا سریالی میبینم، الگوهای زیادی در ذهنم ساخته میشود که به نوعی نقضش حساب میشود. مثلاً وقتی سریال اولین شب آرامش پخش میشد، به ذهنم رسید که یک داستان با این موضوع ساخته شود، دختری سر عروسی به پسری نه میگوید و پسر آنقدر ضربه میخورد که خودش را بدبخت میکند و میرود زندان و همانجا میماند و دختر با فرد جدید خوشبخت زندگی میکنند اما عملاً چنین ایدهیی در تلویزیون ساخته نمیشود. طرح فیلمنامهیی داشتم که به دوستم دادم و از روش فیلمنامه نوشت، هرچند که قرار است دوباره با هم بنویسیمش. فردی از تلویزیون آمد و باهامان دربارهش حرف زد، زمانی که داستان فیلم را گفتیم بهمان گفت چه نتیجهیی میخواهید بگیرید؟!! اصلاً نمیتوانست پایان باز برای فیلم متصور شود.
در تلویزیون پولدار خوشبخت نمیتوانید ببینید مگر این که مذهبی باشد و پولش هم ثمرهی خدمت به مردم. الگوی خوبیست اما وقتی همهی فیلمها با یک الگو ساخته شوند، عملاً ارزش به ضد ارزش تبدیل میشود. هر پدیدهیی برای شکسته شدن باید به کلیشه تبدیل شود. هیچ وقت یک فردی که دین ندارد انسان خوبی نیست هرچند خیلی از افراد متدین به ارزشهای انسانی پابند باشد. اگر چنین افرادی هم باشند خانواده و تربیت مذهبی دارند. انسانهای فقیر را خوشبخت و راضی نشان میدهند، همیشه کسی هست که به دادشان برسد و آخر قصه هم به جایی میرسند ولی آخر قصهی واقعی فرق میکند. این همان بهشتیست که هم دین و هم تلویزیون وعدهش را میدهند.
در امریکا سیستم برعکس است، خوشبخت کسیست که فقیر نباشد، شخصیت کاری موفق داشته باشد. او با قدرتی که دارد میتواند از امکانات لذت ببرد و زندگی بهش لبخند میزند. رویای امریکایی کار بیشتر، درآمد بیشتر و زندگی راحتتر است. آنها هم بهشت را تعریف میکنند منتها به شیوهی خودشان.
میتوانیم رفتار پیروان مذهب و تلویزیون را شبیه هم بدانیم. گروه متعصب که تنها پوستهی ظاهری را میبینند. این افراد چون پایگاه و ریشهی فکری ندارند، سریع مجذوب عقیده میشوند و از آنجایی که توانایی تجزیه و تحلیل ندارند، آن را دربست قبول میکنند. اگر در تلویزیون کسی بگوید که فردا زمین نابود میشود قبول میکنند و خودشان را زودتر میکشند که زمین منفجر نشود و به فضا پرتاب نشوند. همانطور که خیلیها با دیدن سوپرمن از بالای ساختمان پریدند در توهم پرواز.
گروه دوم کسانی هستند که از گروه اول خطرناکترند. آنها متعصبین ضعیف هستند. یعنی اگر قدرت داشته باشند همان کارهای متعصبین را انجام میدهند، تلاش آنها محدود میشود به پشت سر این و آن حرف زدن و ظاهری متین و موقر به خود گرفتن. این افراد اگر در جمعی قرار بگیرند در مورد فلان برنامهی تلویزیون کلی حرف میزنند که بد است ولی خودشان با علاقه دنبالش میکنند. میتوانیم بهشان منافق هم بگوییم. (یکی از دوستهام میگفت همه میگن فیلم هندی مزخرفه اما همه تا تهشو میبینن.)
گروه سوم کسانی هستند که به تحلیل نسبی مجهزند. آنها توانایی تفکیک مسائل و تجزیه و تحلیل را دارند و میتوانند بفهمند تلویزیون چه پیغامی براشان دارد. آنها از پوستهی ظاهری فراتر میروند. مثل روشنفکرهای مذهبی.
گروه چهارم کسانی هستند که توانایی تجزیه و تحلیل دارند و چون میبینند اثر تلویزیون بر تودهی مردم اثری انفعالی و تحمیقکنندهست آن را انکار میکنند. همانطور که عدهیی با دیدن تاثیر دین بر مردم، آنرا انکار کردند که معروفترین جمله هم حرف مارکس است که: دین افیون تودههاست.
نمیخواهم دین را نقد یا ارزشگذاری کنم و در این نوشته هم جای تجزیه و تحلیل حرف مارکس و چرایی نتیجهگیریش نیست. تنها منظورم طبقهبندی چهار گروهی بود که رفتاری مانند هم داشتند.
نمیتوانیم تلویزیون از زندگی روزمره حذف کنیم و این ایده آنقدر خام و غیر قابل تصور است که بخواهیم کالسکه را وسیلهی حمل و نقل عمومی کنیم اما میشود برنامهها را تجزیه و تحلیل کرد و تنها با یک وسیله: کتاب خواندن. شما نمیتوانید تلویزیون را نقد کنید اگر همهی اطلاعاتتان را از تلویزیون میگیرید. چون بهش اشراف ندارید و آنتیتزی در مقابلش قرار نمیدهید. باید به ابزار قیاس آن را نقد کرد و این تنها با کتاب خواندن امکان دارد، تنها راه جلوگیری از هجوم ناخواسته و اجتنابناپذیر امواج و استفاده از آن که مثل سیل به پایین میآید ساختن سیلبندهاییست که از آب بتوان بیشترین استفاده را کرد و کمترین آسیب را دید.
در نوشتهی بعد دربارهی سانسور مینویسم.