بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۱۹۳ (تلویزیون ۱)

 اگر ازتان بپرسند کدام مذهب بیش­ترین پیروان را دارد، چه می­گویید؟ بودایی، اسلام یا مسیحیت. اگر از من بپرسند پاسخ­م فرق می­کند: تلویزیون.

نمی­خواهم از شباهت ظاهری برنامه­های تلویزیون با دین، مجریان و بازیگران و عناصر تهیه با پیامبران و سیاست­گذاران با خدا استفاده کنم بلکه منظورم چند شباهت اساسی­تر است.

یک دین با پیروان­ش معنی پیدا می­کند. پبامبر می­آید تا مردم را به سمت خوش­بختی ببرد. او می­داند که از طرف نیرویی ماورا این جهان آمده است و باید مردم را به­ش دعوت کند. در نوشته­ی 181 گفتم که چطور اختلاف قدرت باعث جذب می­شود، وظیفه­ی پیامبر هم این است که اختلاف پتانسیل را به وجود بیاورد. تماسی برقرار کند تا مردم متوجه قدرت برتر بشوند. دلیل این که اولین پیروان دین­ها قشر ستمدیده و درد کشیده هستند، این است که ضعیف­ند، به نیرویی احتیاج دارند تا ازشان حمایت کند، به­شان قدرت و امکان زندگی به­تر در این دنیا را بدهد ولی طبقه­ی بالا به این قدرت مجهزند، آن­ها اختلاف پتانسیل را حس نمی­کنند، چون نیازهای مادی­شان برآورده می­شود و حتی دینی که داعیه­ی برابری باشد را نافی قدرت­شان و در نتیجه دشمن می­پندارند. به­تر است این دنیا را تعریف کنم: ما دو نوع نیاز جسمانی و روحانی داریم و دین حتی اگر نیاز روحانی­مان را برآورده کند، باز عملی دنیوی انجام داده­ست. اگر خیلی از پیروان ادیان توانسته­ند سختی­ها را تحمل کنند به خاطر آرامش و امید زندگی به­تر در آینده و یا آن جهان است و این آرامش خود یک امر دنیایی به حساب می­آید.

پیامبر چطور می­تواند به مردم نشان دهد که قدرت­ش از آن­ِ نیرویی برتر است؟ با معجزه. در واقع معجزه معنی قدرت را نمی­دهد، بلکه ضعف طرف مقابل است. پیامبر با معجزه ناتوانی مردم را به­شان نشان می­دهد و به دلیل همین ناتوانی­ست که مردم به سمت او می­گروند.

تلویزیون چه معجزه­یی دارد؟ مهم­ترین و اصلی­ترین معجزه­ی تلویزیون، که در تمام دنیا از آن استفاده می­شود، حرکت است. جان­بخشی به تصاویر ثابت و ساکن که فکر می­کنیم، زنده­ هستند. یک­جور مرده را زنده کردن. این که ما تصاویر را متحرک می­بینیم از ضعف چشم­مان در عدم تفکیک تصاویر از هم است. تلویزیون ما را در یک افسون­زدگی بصری قرار می­دهد. ما می­دانیم که این تصاویر عکس­های کنار هم قرار داده شده­ند، ولی پیروان اولیه، آن­هایی که با آمدن قطار به سمت دوربین سینما را ترک می­کردند چه؟ آیا می­توانیم بگوییم ما چون می­دانیم سحر نمی­شویم؟ مثل این است ادعا کنیم کسی الان به دیدن شعبده بازی نمی رود.

در این­جا ممکن است مسئله­ی سحر و معجزه مطرح شود، در واقع تفاوت این دو تنها در منشا ایجادشان است ولی تاثیری که هر دو می­گذارند یک­سان است. منتها معجزه تاثیر بیش­تر و پایدارتری دارد. در سحر هم شما هم از ضعف و ناآگاهی مردم استفاده می­کنید و پرنده­یی را در آستین­تان می­گذارید که متوجه­ش نمی­شوند و درست وقتی که مردم در اوج هیجان و انتظار، حالت بسیار تحریک شونده و آسیب­پذیر انسانی، هستند بیرون­ش می­آورید. اگر از جهت­گیری آسمانی و زمینی این دو بگذریم، هر دو یک مکانیزم دارند.

مسئله­ی دومی که مطرح می­شود، چرا سینما را در این مقوله وارد نکنیم؟ می­توانیم سینما را هم وارد کنیم ولی فرق سینما و تلویزیون مثل عبادت هر روز و هفته­یی یک بار به کلیسا رفتن است (به جز برای آدم­هایی که خوره­ی فیلم هستند و آن­ها هم کم­ند)

معجزه­ی دوم تلویزیون که باز از ضعف مردم ناشی می­شود، استفاده و تحریک غریزه است. اگر این امر در تلویزیون­های جهان به راحتی و بدون هیچ پرده­پوشی انجام می­شود، در ایران با توجه به محدودیت­ها و حریم­های سنتی، مذهبی در خفا انجام می­شود. قهرمان­های فیلم­ها دخترها و پسرهای جوان هستند که یا موضوع حول عشق­شان می­گردد یا در جریان داستانی نسبت به هم احساس عشق پیدا می­کنند. حتماً هم لازم نیست جوان باشند، در هر سنی، مهم این است بوی عشق به دماغ ما بخورد، مهم این است که ما لاس­های یک دختر و پسر را که ساعت­ها درباره­ی زمین و زمان حرف می­زنند و نمی­توانند دست هم را بگیرند و همدیگر را ببوسند جای­ بوسیدن و گرفتن دست بپذیریم، برای ما مردم ذهنی که همه­چیز را در ذهن­مان می­سازیم، عجیب­ترین استعاره­ها را حتی، کاری ندارد.

(دلم نمی­آید از حرف کیارستمی درباره­ی فیلم با موضوع خانوادگی در ایران ساختن بگذرم که گفت: "وقتی زن و شوهر و بچه­یی به سینما می­آیند، زن را در خانه با روسری می­بینند، نه شوهر زن­ش را در خانه این­طور می­بیند و نه کودک مادرش را، آن­وقت براشان قابل هضم نیست و من چنین فیلمی را نمی­سازم." دروغ گفتن و به دروغ خود احترام گذاشتن را می­توان در این حالت مشاهده کرد.)

حتی اگر دقت کنید، دیالوگ­های صحنه­های عاشقانه هم به شدت مصنوعی­ست، چون همیشه در حضور جمع (نظام سنتی خانواده) برگزار می­شود و اگر تنها باشند، انگار می­دانند که چند میلیون نفر دارند نگاه­شان می­کنند!! کنش­های عاشقانه هم محدود می­شود به خیره­شدن، گیج شدن و از خود بی­خود شدن که در محدوده­ی تک­نفره قابل اجرا­ست. حتی دوربین خودش نگاه­ش را مثل لحظه­یی که مادر و پسر به هم می­رسند به کناری نمی­برد (چون عشق­شان فراجنسی­ست)، با وقاحت به زن و شوهر می­گوید که وقتی بعد مدت­ها هم­دیگر را دیدید، باید از فاصله­ی دور همه­ی احساس­تان را منتقل می­کنید یا چند تا بچه­ی کوچک می­اندازند بین­شان که آن­ها را ببوسند و با موهای بچه­ها بازی کنند. این تصویر نخ­نما شده­ی عشق است و بازی با غریزه­یی که دیگر سالم نیست. فرد مجبور است تصاویر ذهنی­خودش را احساس کند و در خودش مچاله شود. اوایل او عشق را در ذهن می­سازد ولی کم کم دیگر آن­هم فراموش می­شود، دروغ تلویزیون را باور می­کند و به­ش احترام می­گذارد، مثل همیشه که همه­چیز را قبول کرده قبول می­کند که زن در خانه روسری سرش می­کند و برای این که فیلم ببیند حاضر است پیه همه­ی این کثافت­ها را به تنش­ بمالد. اگر هم فیلم خارجی می­بیند تمام هوش و حواس­ش مشغول سک زدن اندام زن­ها و جلو و عقب بردن صحنه­های اروتیک (erotic) است. نمی­فهمد فلان کارگردان که چنین قسمت­هایی را در فیلم می­گذارد چه حرفی داشته. او مالنا، رویابی­ها (ترجمه­ی خودم از dreamer­s) و حتی داگ­ویل را مانند فیلم پورنو (porno) می­بیند (در بوفه­ی دانشگاه شنیدم پسری به دوست­ش گفت داگ­ویل را ببیند چون فیلم پورنو است). از فرهنگی که در آن هنوز رابطه­ی جنسی در هفتمین صندوق مخفی­ست، وارد فرهنگی می­شود که آن را جزوی از زندگی روزمره می­دانند و تعریف، ارزش­گذاری و طبقه­بندی (classified) ش کرده­ند. (این بحث خیلی مفصل است)

معجزه­ی سوم سرعت است. کات­های سریع، تصاویری که کابوس­وار می­آیند و می­روند مانند موقعی که فرد مست است، نشئه است. کوندرا در رمان آهستگی به رابطه­ی سرعت و فراموشی اشاره می­کند. هر­چه سرعت بیش­تر، فراموشی بیش­تر. سرعت یک واکنش انکاری مدرنیته است که از دل آن بیرون آمده، بهره­وری مفهوم سرعت دارد، ولی سرعتی که واکنش است، فراموش کردن کابوس زندگی مدرن است، فراموش کردن رفتن به خانه و تنهایی شام خوردن است یا واکنش به لبخندی را ندیدن. همان­طور که همه­ی تکنیک­ها از غرب می­آیند، این تکنیک هم بدون مفهوم­ش وارد زندگی­مان شده. زندگی آرام و راحت­طلبانه­ی ما که روزی دو ساعت هم مفید کار نمی­کنیم سرعتی ندارد. این سنتز از دل کدام تز و آنتی­تز به وجود آمده؟ اما می­توانیم مظاهر این رفتار را در مردم ببینیم. در مترو مسافرها می­دوند، انگار با این قطار نروند و با قطار بعدی بروند کل نظم زندگی­شان به­هم می­ریزد. همین دلیل هم موجب می­شود که دیگران را هل بدهند و خودشان را به زور در واگن­های کیپ­تاکیپ آدم بچپانند که دیگر نفس کسی در نیاید. حتی خیلی­ها با دیدن دویدن دیگران می­دوند. ما چه چیز را باید فراموش کنیم؟ بی­مفهومی فیلمی که می­بینیم؟ احساس هیجان زودگذر که پیام  فیلم را قبول کنیم؟ بی­فکری­مان را و مولد نبودن­مان را؟ یک روز غیر مفید داشتن را؟ مهم این است که فراموش کنیم و فکر نکنیم، همین که مسئله­یی حل نشود به­تر است چون عادت به حل­ش نداریم و می­خواهیم دورش بزنیم. حتی دیگر فیلمی با ریتم کند و نما­های باز را نمی­توانیم ببینیم، اگر کارگردانی ده دقیقه دوربین را دور مجسمه­ی لنین بگرداند، فکر می­کنیم دارد کش­ش می­دهد و راحت اظهار نظر می­کنیم که فیلم مفهومی ندارد. در صورتی که این ماییم که عادت نکرده­یم موقع دیدن فیلم فکر کنیم. برداشت­مان هم محدود به تایید عقایدمان است، همان تقسیم بندی ساده و احمقانه خوب و بد، که باید عاشق خوب بشویم و حال­مان از بد به هم­ بخورد. خوب همیشه پیروز است و بد شکست می­خورد. در حالی که این مرزها در تفکر مدرن کاملاً شکسته شده است و در بسیاری از فیلم­ها نمی­توان گفت کدام درست است و کدام غلط. برای ما فرقی نمی­کند دوربین از چه زاویه­یی نگاه می­کند، ما دیالوگ­ می­خواهیم و ماسک احساس، کنش­های پیچیده را چون نمی­توانیم تحلیل کنیم برامان معنی ندارند و حق هم داریم، کنش پیچیده مال غربِ پیچیده است و ما اصلاً دنیا را این­طوری نمی­بینیم.

این می­شود که در اولین گام فرد ضعیف، خسته و بی­­کاری که فکر کردن براشان سخت است, تلویزیون را انتخاب می­کند. معجزه­ی تلویزیون قبولاندن ضعف­های فردی­ست. تو را روی کاناپه می­نشاند و برات لالایی می­گوید آن­هم با صدای قشنگ و همان­طور که افراد بی­کار دوازده ساعت یا بیش­تر را می­خوابند، ما (افراد بی­فکر) هم جلوی تلویزیون می­خوابیم.

ادامه­ی مطلب را در نوشته­ی بعد می­آورم.