بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۱۲۵ (منشور)

 

دیروز با دوستم قرار داشتم و یک ربع کاشته شدم. تا چشمم به ش افتاد گفتم جل الخالق. این بار سنگ تمام گذاشته بود:

کفش نارنجی

شلوار زرد پر رنگ

مانتو سبز پسته ای

روسری بنفش

موهای جلوی سرش شرابی

موهای پشت سرش شکلاتی

رژ صورتی

لاک آبی فیروزه ای

چشم هایش را اگر می دیدی (زیر عینک دودی) خاکستری رگه دار

کیف قرمز

ساعت سفید

گفت یه هو زد به سرم. چطوره؟ خوشگل شدم؟

گفتم بذار حالم جا بیاد به ت می گم.

از تئاتر شهر پیاده رفتیم طرف تجریش. یکی از برنامه های همیشگی مان بود که خیلی به ش می چسبید. قدرتش را هم داشت که یک ریز همه ی راه را حرف بزند. واقعآ حرف نداشت.

از حرف هاش چیز زیادی یادم نمانده، بهتر است بگویم هیچی. دستم را گرفته بود و شده بودم مردی که دستش چند پلاستیک میوه ی نوبرانه دارد که ببرد خانه. دارد تابستان می رسد. هیچ چیز مثل یک جعبه مداد رنگی نمی تواند تخیل را زنده نگه دارد و شادابی بدهد.

رفته بودیم وسط دید مردم و کم مانده بود بشویم سوژه ی گفتگوی خبری ساعت 11. همه نگاهمان می کردند و برای هزار نفر ماجرا ساخته بودیم که درباره ش برای دیگران حرف بزنند، اگر خودِ دیگران ندیده باشندمان و سیستم دو نفری رنگ و تعجب داشت می رفت طرف شمال و نگاه ها را می چرخاند طرف خودش.

پسری آن قدر حواسش پرت شد که توپ از دستش قل خورد و تالاپ افتاد توی جوی آب و مادرش که سرتاپا سیاه پوشیده بود اول پسرش را دعوا کرد و بعد ناله و نفرینش شروع شد.

نمی دانم چه حسی داشتم و اصلاً حوصله ی حس هایم را نداشتم، هو شنیدن و زیر نگاه بودن داشت کلافه م می کرد.

داشتم به گاوها فکر می کردم که هم یک بعدی می بینند و هم  سیاه و سفید و از حرکت پارچه تحریک می شوند. بدبختی گاوها همین است و برای همین با انسان ها فرق دارند، آن ها هم اگر مثل ما دو بعدی می دیدند اوضاعشان این قدر بی ریخت نبود که به پارچه ای حمله کنند. تکامل هم خوب چیزی ست ها.

وسط حرف هاش چشمم افتاد به گنجشکی که همه ی بال و پرش رنگی بود. می خواستم نشانش بدهم که بی خیال شدم. شب که شد دور افتخار تمام شده بود. برگشتیم جای اول مان و به قول معروف "شب سیاه، گاو سیاه".

دیگر می شد به ش نزدیک تر شد و احساس را باهاش تقسیم کرد. حتی می شد دلت براش تنگ شود. خداحافظی کردیم و تصویری از یک روز رنگی را توی سیاهی شب مزمزه می کردم.

یک شهرت یک روزه آن قدر هم بد نیست و حتی می تواند خوش خوشانت هم بشود.

اگر خودکشی می کردیم یکی دو ماه لای صفحه های حوادث وول می خوردیم.

اگر داستانش را بنویسم پرتابم می کند به ابدیت. هیچ چیز مثل یک دختر رنگارنگ این قدرت را ندارد. از من گفتن بود.