بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۱۲۱ (هاملینگ)

بتهوون به دوست­­ش گفت: "می­شه کت و شلوارتو به­م قرض بدی؟ واسه فردا اصلاً لباس ندارم."

دوست­ش که داشت از ماشین پیاده می­شد، گفت: "فکر نکنم تن­­ت بره ولی امتحان می­کنیم. فقط جلوی شهردار منو یادت نره."

پرید پایین. بتهوون هم دگمه­ای را فشار داد و for Elize در سراسر کوچه پخش شد. قرار است شهردار از او در مراسمی تجلیل کند که با ساختن این آهنگ مردم را تشویق کرده آشغال­شان را ساعت نه دمِ در بگذارند. دوست­ش داشت یکی یکی کیسه­ها را می­انداخت پشت ماشین و او هم باهاش جلو می­رفت. با دست­ش رو فرمان ماشین for Elize را می­نواخت. واقعاً دیگر نمی­دانست جواب صاحب­خانه را چه بدهد اگر فردا خبری از پول نباشد و به خودش گفت مگر می­شود خشک و خالی تقدیر کنند؟

ساعت­ها با خودش جنگیده بود که قبول کند به مراسم برود، هیچ وقت آب­ش با شهردار تو یک جو نرفته بود و چند باری که دعوت شده بود تا در مراسم­های سالگرد استقلال و جشن پاییزه و این جور جشن­ها بنوازد، جواب­شان کرده بود. شهردار هم حالی به­ش داد و آن­قدر سرِ هر کاری براش پاپوش درست کرد و اخراج­ش کردند که مجبور شد بیاید و رفتگر بشود.

یاد پیانوی کهنه­ش افتاد که فروخته بودش تا خرج دوا و دکتر الیزه و کرایه عقب مانده­ش را بدهد. دیگر چیزی براش نمانده بود. مردی سرش را از پنجره آورد بیرون و داد زد "ببند صداشو." دست خودش نبود. آهنگ را داده بود به شهرداری و آن­ها هم خوش­شان آمده بود و پیش­نهاد دادند شب­ها مردم را با این آهنگ از جمع کردن زباله آگاه کنند.

انگشت­هاش می­لرزید. دوست­ش سوار شد و گفت: "این­م از کار امشب­مون. دیگه نوبت نو نوار کردن توئه."

بتهوون خندید. انگشت­هاش هنوز می­لرزید.

اتاق تاریک بود. الیزه عادت داشت رو ویلچر تو تاریکی بنشیند و وقتی وارد می­شدی دو تا چشم­ سبزش عجیب می­درخشید. از وقتی که از لئوناردو جدا شده بود، یک روز خوش به زندگی­ش ندیده بود. وقتی لودویگ دیدش، متوجه ویلچر و دست­های ضعیف و روح آصفته­ش نشد. ساعت­ها به چشم­هاش نگاه کرد و این همه چیز بود. الیزه تو دست­های بزرگ و بازوی محکم­ش آرام­ می­شد و دیگر از حمله­هاش خبری نبود. وقتی لودویگ براش آهنگ می­نواخت می­خندید: با دندان­هایی سفید و گونه­ش چال می­افتاد و مثل دخترهایی نورسته که می­خواهند با زیبایی­شان دنیا را پر کنند، دوست داشتنی می­شد.

الیزه دست­هاش می­لرزید و صورت­ش خیس بود. لودویگ گفت: "چی شده؟"

الیزه با چشم­هاش به سقف اشاره کرد. لودویگ گفت: "همه­چی درست می­شه عزیزم. این شهردار حرومزاده می­خواد ازم تقدیر کنه. منم واسه تو قبول کردم. فکر کنم ته­ش اون­قد باشه که از این جا بریم." محکم بغل­ش کرد و گفت: "حالا یه خورده واسه­م بخند."

و با خودش فکر کرد: "خنده­ش به تحقیر فردا می­ارزه."

پله­ها را دو تا یکی بالا رفت. روی دیوارهای کهنه و رنگ و رو رفته را با پوسترهای مرلین مونرو و آنجلینا جولی و بقیه­ی هم­رزمان­شان پوشانده بودند که با بدن­هاشان سکس را به چشم­ها شلیک می­کردند. محکم به در خانه­ی طبقه بالاشان کوبید. مردی خوابالو بدون این که زنجیر پشت در را بیندازد، بازش کرد و گفت: "چته این وقت شب؟"

"بیا بیرون کارت دارم."

زنجیر را برداشت و گفت: "فرمایش."

لودویگ با دست­های بزرگ­ گردن­ش را چسبید و گفت: "چرا این­قدر اذیت­ش می­کنی؟ چرا هی محکم درو می­زنی؟ مگه نمی­دونی حال­ش خوب نیست؟"

مرد به زور خودش را از دست­هاش خلاص کرد و گفت: "من در نزدم. من اصلاً امروز پایین نیومدم."

سریع دوید تو خانه و در را بست. بعد در را با زنجیر باز کرد و گفت: "خوبه دیگه. کرایه­ت عقب افتاده، شاخ و شونه هم می­کشی. برو مواظب زن دیوونه­ت باش که روزا همه­ش جیغ می­کشه."

"خفه شو، مادر جنده. فردا از این جا می­ریم."

"من که چشَ­م آب نمی­خوره. به هر حال خوش­حال می­شم."

 لودویگ همان­جا نشست. سیگار بهمن­ش را از جیب در آورد و آتش زد. داشت به فردا فکر می­کرد. باید شق و رق می­ماند تا کت و شلواری که کیپِ تن­ش بود پاره نشود.

همه­ی شهر برای مراسم آمده­ند. مردم دوست دارند از نزدیک سازنده­ی آهنگ را ببینند. از هفته­ی پیش که تبلیغات برای مراسم شروع شد عکس­ش را تو روزنامه و تلویزیون دیده بودند. چشم­های درشتی که انگار تا عمق طرف را می­دید، همه را جذب کرده بود و آن لبخندی که ته مایه­ی تمسخر و بی­اعتنایی داشت می­توانست یک قهرمان واقعی براشان بسازد، نه مثل کلینت ایست­وود که فقط روی پرده زنده بود. مردم دوست دارند کسی را که شب­ها بی­خبر از کوچه­هاشان رد می­شود و براشان می­نوازد ببینند.

مجری دارد غزلی از حافظ را با کلی تپق می­خواند. حافظ خوانی را گوته باب کرده بود که خودش نشسته صف اول کنار شهردار و با این که از این جوانک خوش­ش نمی­آید ولی تهِ دل­­ش تحسین می­کندش و حتی بانی این مراسم خودش بود. شهردار دارد رو متن سخن­رانی­ش کار می­کند.

لودویگ کنار همسر شهردار نشسته و او که می­داند جلوی دوربین­ها هستند کلی باهاش خوش و بش می­کند و حتی موقع حرف زدن دست­ش را می­گیرد و به دوربین لبخند می­زند و از آن­طرف به شوهرش می­گوید: "زودتر تموم­ش کن، ایروبیک­م دیر می­شه."

مجری می­گوید: "و حالا نوبت سخن­رانی شهردار عزیز و مردمی ماست. تشویق­ش کنین."

شهردار با همسرش دست تو دست از پله­ها بالا می­روند. شهردار پشت تریبون می­رود و همسرش لبخند­­های "ما همه خوش­بخت­یم" تحویل مردم می­دهد.

شهردار می­گوید: "فکر کردم این­طوری اصلاً خوب نیس که من فقط درباره­ی لودویگ صحبت کنم و اون پایین باشه. به­تر نیست که بیاد بالا و پیش ما باشه؟"

مردم همه یک صدا "لودویگ، لودویگ" می­گویند. گوته به بتهوون می­گوید برو بالا و همین­طور که بالا رفتن­ش را می­بیند به این فکر می­کند که شهردار شخصیتی در حد مجری تلویزیون دارد و حتی پایین­تر.

مردم تشویق می­کنند. بتهوون دندان­هاش را به هم می­فشارد، می­داند که مردم گاو و گوسفند را هم تشویق می­کنند و فرقی براشان نمی­کند. مهم این است که احساس کنند کسی هستند. بعد یاد لبخند الیزه می­افتد و رو به مردم سر خم می­کند. زن شهردار می­گوید: "تعظیم کن. این­طوری سر خم کردن واسه مردم اصلاٌ جالب نیس."

باز هم لبخند الیزه. تعظیم کردن همان و جر خوردن درز کت همان. بتهوون برای این که مردم نبینند عقب عقب می­رود و نیم نگاهی به زن شهردار می­اندازد که "بالاخره کرم خودتو ریختی سلیطه"

شهردار شروع می­کند درباره­ی فرهنگ و تمدن و هنر شهر صحبت کردن. از همه چیز می­گوید. از این که چه مردان پرافتخاری در تاریخ شهر مانده­اند. از این که همه­ی ما باید این میراث را حفظ کنیم. بتهوون می­داند که الیزه دارد از تلویزیون می­بیندش. زن شهردار سیخونک­ش می­زند که زودتر تمام­ش کند. شهردار به کارهایی که برای شهر کرده، می­پردازد و می­خواهد برای انتخاب در پارلمان مردم را با خودش همراه کند. بتهوون فکر می­کند: "دیوث حتی واسه این کار حاضره زنشو این وسط لخت کنه." بعد چشم­ش به گوته می­افتد که با لبخند آرامی نگاه­شان می­کند.

شهردار می­گوید: "و حالا واسه مردی که واسه فرهنگ شهر پاک تلاش می­کنه. کسی که با عشق آهنگی می­سازه که مردم از آشغال گذاشتن دمِ در لذت ببرن (بتهوون دو دست­ش را مشت کرده)، مردی که شهروند نمونه شناخته شده. چه چیزی به­تر از این که اسم­ش بره تو تاریخ و جزو ستاره­های همیشه درخشان این شهر بشه که تا این شهر هس، اسم اون­م بدرخشه."

جمعیت محکم دست می­زنند و تایید می­کنند نظر شهردار را. او ادامه می­دهد: "ما اسم لودویگ فن بتهوون را در کتاب تاریخ با آب طلا خواهیم نوشت." می­داند که این جمله تیتر روزنامه­های فردا می­شود. مکث می­کند و دوباره می­گوید: "ما اسم لودویگ فن بتهوون را در کتاب تاریخ با آب طلا خواهیم نوشت و این نابغه­ی بزرگ موسیقی در ذهن ما و مردم ما جاودانه خواهد شد."

بتهوون حس می­کند صدای تشویق مردم کرش کرده­ و دیگر چیزی نمی­شنود. دوربینی روی صورت­ش زوم می­کند و می­داند الیزه دارد می­بیندش. لبخندی می­زند که الیزه حال­ش را بفهمد. فقط او می­فهمد. چقدر به لبخندش احتیاج دارد ولی هر چه سعی می­کند نمی­تواند تو ذهن­ش آن را بسازد.

شهردار می­گوید: "آقای بتهوون چرا پایین نمی­رین؟ مردم منتظرتون هستن." بتهوون با هل شهردار می­فهمد باید پایین برود. دیگر چیزی نمی­شنود. خبرنگارها با میکروفون­هاشان و دخترهای جوان برای این که ببوسندش و ازش امضا بگیرند منتظرند. قدم­هاش سنگین شده ولی پایین می­رود و خودش را می­دهد دست خبرنگارها و دخترهایی که پشت هم صورت­ش را می­بوسند.