بتهوون به دوستش گفت: "میشه کت و شلوارتو بهم قرض بدی؟ واسه فردا اصلاً لباس ندارم."
دوستش که داشت از ماشین پیاده میشد، گفت: "فکر نکنم تنت بره ولی امتحان میکنیم. فقط جلوی شهردار منو یادت نره."
پرید پایین. بتهوون هم دگمهای را فشار داد و for Elize در سراسر کوچه پخش شد. قرار است شهردار از او در مراسمی تجلیل کند که با ساختن این آهنگ مردم را تشویق کرده آشغالشان را ساعت نه دمِ در بگذارند. دوستش داشت یکی یکی کیسهها را میانداخت پشت ماشین و او هم باهاش جلو میرفت. با دستش رو فرمان ماشین for Elize را مینواخت. واقعاً دیگر نمیدانست جواب صاحبخانه را چه بدهد اگر فردا خبری از پول نباشد و به خودش گفت مگر میشود خشک و خالی تقدیر کنند؟
ساعتها با خودش جنگیده بود که قبول کند به مراسم برود، هیچ وقت آبش با شهردار تو یک جو نرفته بود و چند باری که دعوت شده بود تا در مراسمهای سالگرد استقلال و جشن پاییزه و این جور جشنها بنوازد، جوابشان کرده بود. شهردار هم حالی بهش داد و آنقدر سرِ هر کاری براش پاپوش درست کرد و اخراجش کردند که مجبور شد بیاید و رفتگر بشود.
یاد پیانوی کهنهش افتاد که فروخته بودش تا خرج دوا و دکتر الیزه و کرایه عقب ماندهش را بدهد. دیگر چیزی براش نمانده بود. مردی سرش را از پنجره آورد بیرون و داد زد "ببند صداشو." دست خودش نبود. آهنگ را داده بود به شهرداری و آنها هم خوششان آمده بود و پیشنهاد دادند شبها مردم را با این آهنگ از جمع کردن زباله آگاه کنند.
انگشتهاش میلرزید. دوستش سوار شد و گفت: "اینم از کار امشبمون. دیگه نوبت نو نوار کردن توئه."
بتهوون خندید. انگشتهاش هنوز میلرزید.
اتاق تاریک بود. الیزه عادت داشت رو ویلچر تو تاریکی بنشیند و وقتی وارد میشدی دو تا چشم سبزش عجیب میدرخشید. از وقتی که از لئوناردو جدا شده بود، یک روز خوش به زندگیش ندیده بود. وقتی لودویگ دیدش، متوجه ویلچر و دستهای ضعیف و روح آصفتهش نشد. ساعتها به چشمهاش نگاه کرد و این همه چیز بود. الیزه تو دستهای بزرگ و بازوی محکمش آرام میشد و دیگر از حملههاش خبری نبود. وقتی لودویگ براش آهنگ مینواخت میخندید: با دندانهایی سفید و گونهش چال میافتاد و مثل دخترهایی نورسته که میخواهند با زیباییشان دنیا را پر کنند، دوست داشتنی میشد.
الیزه دستهاش میلرزید و صورتش خیس بود. لودویگ گفت: "چی شده؟"
الیزه با چشمهاش به سقف اشاره کرد. لودویگ گفت: "همهچی درست میشه عزیزم. این شهردار حرومزاده میخواد ازم تقدیر کنه. منم واسه تو قبول کردم. فکر کنم تهش اونقد باشه که از این جا بریم." محکم بغلش کرد و گفت: "حالا یه خورده واسهم بخند."
و با خودش فکر کرد: "خندهش به تحقیر فردا میارزه."
پلهها را دو تا یکی بالا رفت. روی دیوارهای کهنه و رنگ و رو رفته را با پوسترهای مرلین مونرو و آنجلینا جولی و بقیهی همرزمانشان پوشانده بودند که با بدنهاشان سکس را به چشمها شلیک میکردند. محکم به در خانهی طبقه بالاشان کوبید. مردی خوابالو بدون این که زنجیر پشت در را بیندازد، بازش کرد و گفت: "چته این وقت شب؟"
"بیا بیرون کارت دارم."
زنجیر را برداشت و گفت: "فرمایش."
لودویگ با دستهای بزرگ گردنش را چسبید و گفت: "چرا اینقدر اذیتش میکنی؟ چرا هی محکم درو میزنی؟ مگه نمیدونی حالش خوب نیست؟"
مرد به زور خودش را از دستهاش خلاص کرد و گفت: "من در نزدم. من اصلاً امروز پایین نیومدم."
سریع دوید تو خانه و در را بست. بعد در را با زنجیر باز کرد و گفت: "خوبه دیگه. کرایهت عقب افتاده، شاخ و شونه هم میکشی. برو مواظب زن دیوونهت باش که روزا همهش جیغ میکشه."
"خفه شو، مادر جنده. فردا از این جا میریم."
"من که چشَم آب نمیخوره. به هر حال خوشحال میشم."
لودویگ همانجا نشست. سیگار بهمنش را از جیب در آورد و آتش زد. داشت به فردا فکر میکرد. باید شق و رق میماند تا کت و شلواری که کیپِ تنش بود پاره نشود.
همهی شهر برای مراسم آمدهند. مردم دوست دارند از نزدیک سازندهی آهنگ را ببینند. از هفتهی پیش که تبلیغات برای مراسم شروع شد عکسش را تو روزنامه و تلویزیون دیده بودند. چشمهای درشتی که انگار تا عمق طرف را میدید، همه را جذب کرده بود و آن لبخندی که ته مایهی تمسخر و بیاعتنایی داشت میتوانست یک قهرمان واقعی براشان بسازد، نه مثل کلینت ایستوود که فقط روی پرده زنده بود. مردم دوست دارند کسی را که شبها بیخبر از کوچههاشان رد میشود و براشان مینوازد ببینند.
مجری دارد غزلی از حافظ را با کلی تپق میخواند. حافظ خوانی را گوته باب کرده بود که خودش نشسته صف اول کنار شهردار و با این که از این جوانک خوشش نمیآید ولی تهِ دلش تحسین میکندش و حتی بانی این مراسم خودش بود. شهردار دارد رو متن سخنرانیش کار میکند.
لودویگ کنار همسر شهردار نشسته و او که میداند جلوی دوربینها هستند کلی باهاش خوش و بش میکند و حتی موقع حرف زدن دستش را میگیرد و به دوربین لبخند میزند و از آنطرف به شوهرش میگوید: "زودتر تمومش کن، ایروبیکم دیر میشه."
مجری میگوید: "و حالا نوبت سخنرانی شهردار عزیز و مردمی ماست. تشویقش کنین."
شهردار با همسرش دست تو دست از پلهها بالا میروند. شهردار پشت تریبون میرود و همسرش لبخندهای "ما همه خوشبختیم" تحویل مردم میدهد.
شهردار میگوید: "فکر کردم اینطوری اصلاً خوب نیس که من فقط دربارهی لودویگ صحبت کنم و اون پایین باشه. بهتر نیست که بیاد بالا و پیش ما باشه؟"
مردم همه یک صدا "لودویگ، لودویگ" میگویند. گوته به بتهوون میگوید برو بالا و همینطور که بالا رفتنش را میبیند به این فکر میکند که شهردار شخصیتی در حد مجری تلویزیون دارد و حتی پایینتر.
مردم تشویق میکنند. بتهوون دندانهاش را به هم میفشارد، میداند که مردم گاو و گوسفند را هم تشویق میکنند و فرقی براشان نمیکند. مهم این است که احساس کنند کسی هستند. بعد یاد لبخند الیزه میافتد و رو به مردم سر خم میکند. زن شهردار میگوید: "تعظیم کن. اینطوری سر خم کردن واسه مردم اصلاٌ جالب نیس."
باز هم لبخند الیزه. تعظیم کردن همان و جر خوردن درز کت همان. بتهوون برای این که مردم نبینند عقب عقب میرود و نیم نگاهی به زن شهردار میاندازد که "بالاخره کرم خودتو ریختی سلیطه"
شهردار شروع میکند دربارهی فرهنگ و تمدن و هنر شهر صحبت کردن. از همه چیز میگوید. از این که چه مردان پرافتخاری در تاریخ شهر ماندهاند. از این که همهی ما باید این میراث را حفظ کنیم. بتهوون میداند که الیزه دارد از تلویزیون میبیندش. زن شهردار سیخونکش میزند که زودتر تمامش کند. شهردار به کارهایی که برای شهر کرده، میپردازد و میخواهد برای انتخاب در پارلمان مردم را با خودش همراه کند. بتهوون فکر میکند: "دیوث حتی واسه این کار حاضره زنشو این وسط لخت کنه." بعد چشمش به گوته میافتد که با لبخند آرامی نگاهشان میکند.
شهردار میگوید: "و حالا واسه مردی که واسه فرهنگ شهر پاک تلاش میکنه. کسی که با عشق آهنگی میسازه که مردم از آشغال گذاشتن دمِ در لذت ببرن (بتهوون دو دستش را مشت کرده)، مردی که شهروند نمونه شناخته شده. چه چیزی بهتر از این که اسمش بره تو تاریخ و جزو ستارههای همیشه درخشان این شهر بشه که تا این شهر هس، اسم اونم بدرخشه."
جمعیت محکم دست میزنند و تایید میکنند نظر شهردار را. او ادامه میدهد: "ما اسم لودویگ فن بتهوون را در کتاب تاریخ با آب طلا خواهیم نوشت." میداند که این جمله تیتر روزنامههای فردا میشود. مکث میکند و دوباره میگوید: "ما اسم لودویگ فن بتهوون را در کتاب تاریخ با آب طلا خواهیم نوشت و این نابغهی بزرگ موسیقی در ذهن ما و مردم ما جاودانه خواهد شد."
بتهوون حس میکند صدای تشویق مردم کرش کرده و دیگر چیزی نمیشنود. دوربینی روی صورتش زوم میکند و میداند الیزه دارد میبیندش. لبخندی میزند که الیزه حالش را بفهمد. فقط او میفهمد. چقدر به لبخندش احتیاج دارد ولی هر چه سعی میکند نمیتواند تو ذهنش آن را بسازد.
شهردار میگوید: "آقای بتهوون چرا پایین نمیرین؟ مردم منتظرتون هستن." بتهوون با هل شهردار میفهمد باید پایین برود. دیگر چیزی نمیشنود. خبرنگارها با میکروفونهاشان و دخترهای جوان برای این که ببوسندش و ازش امضا بگیرند منتظرند. قدمهاش سنگین شده ولی پایین میرود و خودش را میدهد دست خبرنگارها و دخترهایی که پشت هم صورتش را میبوسند.