بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۹۰ (یکی از داستان های قدیمی ام)

پدر داشت به زمین و زمان بد و بیراه می­گفت. اول­ش که ماجرا را فهمید یکی خواباند پس سرم که تا آخر سرم را پایین بیندازم. این طوری احساس خوبی به­ش دست می­داد: نمی­توانست چشم­ تو چشم هر چه دل­ش می­خواهد بارم کند. گفت: "ببین پول کیا رو می­خوری."

سرم را بلند نکردم که ببینم. ده سال هر روز بچه­یی دست مادرش را که از مچ بیرون­ِ آوار مانده بود می­کشید و گریه می­کرد، تصویر بعدی هم زنی بود که روی جنازه­ی شش بچه­ش که کنار هم خوابانده بودند نشسته بود، دست­هاش را به آسمان بلند می­کرد و وقتی شروع می­کرد به حرف زدن تلویزیون صداش را قطع می­کرد؛ آن قدر عصبانی بود که اگر خدا می­آمد پایین با دست­های خودش خفه­ش می­کرد. همین وسط هم شماره حساب بانک ملی برای کمک­های مردمی زیرنویس می­شد.

پدر دید زیادی سرم پایین است خواست به زور نشان­م بدهد، دست­ش را گذاشت زیر چانه­م و سرم را بالا داد. اعصاب­م کلاً به هم ریخت، از این که دست­ش به­م می­خورد، از این که این­قدر به­م نزدیک بود که بوی گند دهان­ش را می­شنیدم، از این که به خاطر دو­ هزار تومن این الم­شنگه را راه انداخته. هل­ش دادم و دویدم تو اتاق لیلا.

پدر پشت در شروع کرد به فحش دادن و نفرین کردن. حتی تهدیدم کرد که پول تو­جیبی­م را قطع می­کند. آن­وقت می­گویند رابطه­ی پدری و فرزندی. همه­ش یک گروکشی درون قبیله­یی ست، محبت و این جور مزخرفات را می­گویم. پدر تا وقتی دوست­ت دارد که مطابق میل­ش باشی و گرنه از ارث محروم می­شوی، پول نداری، امکانات نداری. باز مادر می­تواند بچه­ش را دوست داشته باشد.

اتاق لیلا یک جور بیت­الحرام برای من بود و برای مادر بیت­الاحزان. مادر قدغن کرده بود کسی در این اتاق صداش را بالا ببرد. خودش هر روز یک ساعت می­آمد تو اتاق و به بهانه­ی گردگیری گریه می­کرد. لیلا با اولین تیم امداد رفته بود بم تا به زلزله زده­ها کمک کند. هفته­ی بعد خبر می­آورند که یک سگ آدم­یاب اسپانیایی او را دریده، به همین سادگی. دولت اسپانیا صد هزار دلار برامان فرستاد که ده هزار دلارش به ما رسید با یک نامه معذرت خواهی که همان روز اول مادر پاره­ش کرد. ده هزار دلار را هم گذاشتیم بانک که سودش را بدهیم به زلزله زده­ها، خودمان از کجا بخوریم هم مهم نیست.

داشت­م به قرار بعد از ظهرم با سوده فکر می­کردم. ماهی یک بار هم­دیگر را می­دیدیم و نمی­خواستم به­هم بزنم­ش ولی پول نداشتم. خیلی از دوست­هام با همان پول­توجیبی که من می­گرفتم راحت زندگی­می­کردند، راحتی­ش از نوع بی­خیالی معمول بچه­مدرسه­یی­ها بود که دخل و خرج براشان مفهومی نداشت. هیچ وقت این طوری نبودم. برای همان پول تو جیبی که می­گرفتم باید حساب پس می­دادم. نتیجه­ش کلاس خیالی رفتن و خرج گذاشتن رو دست پدر بود، اول ناراحت می­شدم پولی را که با جلوی تنور ماندن تو گرما و سرما در می­آورد، این­طوری خرج می­کنم ولی بعد پوست­م کلفت شد. به خودم حق دادم که دارم برای­ش درس می­خوانم و او باید پول­م را بدهد.

همه­ی پول کلاس­ها خرج سوده می­شد، خیر سرم کنکور هم داشتم ولی برام مهم نبود. چیزی که مهم بود گریز زدن و شانه خالی کردن از مسوولیت بود. رابطه­مان آن­طور شدید هم نبود، یک جور دوستی معمولی و می­توانم بگویم تنها خوبی­ش این بود که خودمان را می­شناختیم و گه زیادی نمی­خوردیم، منظورم ازدواج و تا همیشه با هم بودن است. ماهی یک بار با هم کافی­شاپ می­رفتیم که سر کلاس وقتی حرف دوست دختر می­شد، کم نیاورم. بقیه­ش را که با هم تو خیابان راه رفتن و دست هم را گرفتن و یا تو مهمانی با هم رقصیدن بود، از خودم می­ساختم. مهم این بود بار دوم به دو سه تا از بچه­ها گفته بودم بیایند و ببینندمان ولی آشنایی ندهند. آن­ها هم دهان­شان باز مانده بود، آخر سوده هیچی هم که نداشت خیلی خوشگل بود و برای بچه دبیرستانی همین قدر کافی ست. شماره یک کلاس بودم، بچه­ها همه می­خواستند با من دوست بشوند بلکه ته­ش چیزی به­شان برسد. حتی ساندویچ مغز هم با من میانه­ش خوب بود.

زیاد فکر نکردم، تصمیم گرفتم به سوده بگویم پول ندارم و این دفعه را او حساب کند، همیشه شعبون یک بار هم رمضون. بعد رو تخت دراز کشیدم و خواب­م برد. بیدار که شدم نیم ساعت وقت داشتم، تندی لباس پوشیدم و را شانه کردم و دویدم بیرون. کسی خانه نبود، پدر رفته بود نانوایی و مادر هم مسجدی، روضه خوانی­یی بود.

کافی­شاپ خلوت بود. به خاطر مسائل امنیتی بود که زود می­آمد و می­رفت. فکر کنم او هم به همان دلیل با من دوست شده بود. دوره­یی ست که برای اثبات خودت باید روی موج باشی. رو­ به روم نشست، کلاس شیمی­ش را نرفته بود و آمده بود کافی­شاپ. باید زودتر ماجرا را به­ش می­گفتم. "امروز تو اخبار بم رو دیدی؟"

"بم؟"

"آره. یه شهره تو کرمان که ده سال پیش زلزله اومده بود."

"مگه هنوزم هست؟ زلزله که اومد همه­شو با خاک یکسان کرد."

"نه. نصف مردم­ش زنده موندن."

"تو یه سایتی خوندم که اون نصفه چند سال بعد رفتن کرمان. دیگه شهری به اسم بم نیست."

"جدی می­­­گی؟"

"آره بابا."

گارسون آمد و سوده موز گلاسه سفارش داد. من هم گفتم همان را برام بیاورند. سوده گفت: "چه گرم شده هوا."

"آره. اول اردی­بهشته ولی عین تابستون داغه."

"خوشگل شدم؟"

این تکیه کلام­ش بود. حتی وقتی می­رفت کلاس و لباس مدرسه می­پوشید و آرایش نکرده بود همین را می­پرسید. همیشه هم ادعا می­کرد یک عالمه تغییر کرده که من متوجه­ش نمی­شوم. فکر کنم همین کلک دوستی­مان را کند.

یک­هو بلند شد و گفت: "دوست داداشم اومده، منو ببینه ضایع می­شه. باید برم." دوید طرف در و قبل این که برگردم از بیرون رفته بود. مهدی بود. می­شناختم­ش. با دوست­ش آمده بود. از این­ش خوش­م می­آمد که تو بحث­های ما ساکت می­ماند و کسی هم فکر نمی­کرد با دختری دوست باشد. بلند شدم و با هم سلام و احوال­پرسی کردیم. می­خواستم بروم بیرون که گارسون موز گلاسه ها را گذاشت رو میز. مهدی الهام را "دوست­م" معرفی کرد. از این­ش هم خوش­م می­آمد که از کلمه­ی دوست دختر بدش می­آمد.

کاری از دست­م بر نمی­آمد. فکر کردم به­ترین کار این است که ته موزگلاسه­ها را بالا بیاورم و بعد ماجرا را به مهدی بگویم. پسر خوبی بود، می­دانستم به­م قرض می­دهد.