برای بررسی بهتر نوشتهی قبل لازم است توضیحاتی بدهم. ابتدا بهتر است امکانات زبان را در انتقال مفهوم ارزیابی کنیم. زبان سیستمی از نشانههاست که برای انتقال مفهوم به کار میرود. این مفاهیم چه به صورت کلامی باشد، چه نوشتاری و چه بدنی، یا با هر وسیلهی دیگری عامل مجموعهی حرکات در آن نقش دارد. حتی نوشتن نتیجهی حرکت را به ما نشان میدهد. اگر ما زبانی را قرارداد کنیم در واقع حرکاتی را قرارداد میکنیم و آنها را از جمع بیشمار حرکت ممکن جدا میکنیم.
زمانی که حرکت صورت میگیرد، پدیدهیی به وجود میآید و با ارزیابی آن مفهومی در ذهن شکل میگیرد. در واقع حرکات هستند که عامل انگیزش مغز برای پردازش میباشند و اگر از دید حسی و فیزیولوژیکی بررسی کنیم، تحریکات.
فرض کنید که با توجه به پدیدهیی در ذهنم مفهومی ساخته شده، من برای انتقال آن به شما احتیاج به زبان دارم. زبان به دلیل ماهیت قراردادی خود (چه از قبل قرارداد شده باشد و چه من آن را قرارداد کنم) نمیتواند همهی مفهوم را منتقل کند، زیرا ادراک طرف مقابل از زبان به تجربیاتش بستگی دارد و الزاماً با من یکی نیست. بنابراین ناچاریم به همین حد اکتفا کنیم و قبول کنیم که از مفهوم فقط به اندازهی وجه قراردادیش منتقل میشود. بعداً دربارهی وجه شخصی و نجوهی انتقال آن خواهم نوشت.
زمانی که من از حرکتی برای انتقال مفهوم خودم استفاده میکنم، ذهن طرف مقابل آن را با مفاهیمی که دارد میسنجد و نتیجه را به عنوان مفهوم میگیرد. فرض کنیم مفهوم ذهنی من به این صورت است: (a,b,c,d,e,f,g) و میتوانم با زیان تنها (a,b,c) را منتقل کنم. در این صورت فرد مقابل این حرکت را میگیرد و با مفهوم ذهنی خودش مقایسه میکند که فرض میکنیم به صورت مقابل است: (a,b,c,d,m,n,p)
در این حالت او به جز میزان مفهوم منتقل شده، d را هم میگیرد و این تنها به سبب اشتراک ذهنی است. ممکن است در مجموعهی طرف مقابل عضو a را نداشته باشد در این صورت از مفهوم منتقل شده a را نمیگیرد.
در این موارد اصطلاح گیرنده و فرستنده مخصوصاً در روانشناسی ارتباطات زیاد به کار میرود. اگر فرد مقابل گیرندهی مناسب با مفهوم ارسالی ما نداشته باشد، نمیتواند آن را دریافت کند. نکتهی مهم این است که در طول زمان نوع گیرنده ها و فرستندهها با توجه به شرایط محیطی تغییر میکنند. شاید فرآیند بزرگ شدن مثال ملموسی برای این قضیه باشد. یک عامل شکاف بین نسلها به همین قضیه برمیگردد.
بهتر است یک سری مفاهیم را که تقریباً بین تمام افراد مشترک است بررسی کنیم. مفهوم صداقت چرا به وجود میآید و همه به عنوان یک ارزش میپذیرندش؟ ما برای قضاوت دربارهی گفتههای طرف مقابلمان احتیاج به شاهد داریم و در بسیاری از موارد چنین شاهدی وجود ندارد، در این صورت یا باید دربارهی گفتههاش تحقیق کنیم و یا آن را بپذیریم و رد کنیم. بنابراین میآییم ارزشی را به نام صداقت تعریف میکنیم که اگر فرد دروغ گفت با آن بتوانیم او را تنبیه کنیم. در این حالت جامعه به یک نوع برآیند فکری میرسد و این امر منتج به عرف و در مرحلهی اجرایی قانون میشود. ما سیستمی را میپذیریم که در راحتترین وضعیت به سر ببریم و راستگویی کار ما را سادهتر میکند. لازم به ذکر است که این مفاهیم با این که جنبهی فراگیر دارند ولی نمیتوان آنها را در نهاد انسانها دانست. زمانی که میسیونرها به جزایر بدوی میرفتند و بهشان میگفتند دروغ نگویید و دزدی نکنید، آنها میگفتند دروغ چیست؟ دزدی چیست؟
این مفاهیم در طول شکلگیری تمدن و با توجه به تکامل هوش به وجود آمد و در همهی موارد میتوان دید که مفاهیمی مثل صداقت، عدالت و آزادی با ظهور پدیدههایی ملموس به نام دروغگویی، بیعدالتی و اسارت به وجود آمد.
بگذارید مسالهی صداقت را بهتر بررسی کنیم. قبل از آن به مفهوم مهمی که یکی از ارکان تمدن است، یعنی مالکیت میپردازیم. مالکیت در اثر تکامل فکر صورت گرفت و نظامهایی که میخواهند حق مالکیت را از فرد بگیرند به دلیل این که جزیی از ارزشهای ذهنی فرد است هرگز قادر به انجام این عمل نخواهند بود. مالکیت به دلیل آیندهنگری که یکی از ویژگیهای اصلی تفکر است به وجود آمد. در تاریخ تمدن ویل دورانت جلد اول (توصیه میکنم حداقل جلد اولش را بخوانید) نوشته شده (ماجرای بدویها هم از همین کتاب است): وقتی فردی بومی به شکار میرفت و چیزی به دست میآورد با صدای بلند فریاد میزد تا هرکس که آن دور و بر است بیاید و با هم شکار را تقسیم کنند. تفکر اما سر دیگری دارد. زمانی که انسان به این نتیجه رسید برای آینده ذخیره کند، بحث مالکیت به وجود آمد.
مفهوم صداقت زمانی به وجود آمد که فردی اولین دروغ را گفت و عدالت زمانی به وجود آمد که اولین بیعدالتی رخ داد. این مفاهیم تنها حالت متضاد خودشان را نفی میکنند و خودشان هیچ تعریفی ندارند و دلیل اهمیتشان همین است و در طول تاریخ یکی از دلمشغولیهای فلاسفه تعریف همین مفاهیم بوده.
به دلیل بیمفهومی، مفاهیم فوق در زندگی بشر توسعه پیدا کردند. همه میدانند بیعدالتی چیست ولی عدالت معلوم نیست. مفاهیم فوق ساخته و پرداختهی ذهن هستند و وجود خارجی ندارند. دلیل مقبولیت فوقالعادهشان همین ذهنیبودن است و این مفاهیم برای کسانی پررنگتر است که دنیای ذهنی قویتری دارند. این شاید اولین گام برای حضور دنیای ذهن در جامعه بود. ذهن مفاهیمی ساخته بود که نمیشد آن را در هیچ جا دید و همین باعث شد تا همه قبولش کنند!
ادامهی بحث برای مطلب بعد.