نوشتن دربارهی ناتور دشت برایم سخت است و نمیتوانم از احساسم نسبت به این داستان ننویسم، بنابراین به قول خود سلینجر در "سیمور: پیشگفتار" من هم میخواهم روی کول خوانندهی خودم بجهم! و آن طوری که دلم میخواهد بنویسم. شاید دلیل اصلی این ابراز احساس بارها خواندن این کتاب است و اگر بگویم بیست بار اغراق نکردهم.
ناتوردشت (Catcher in the Rye) نوشتهی جروم دیوید سلینجر (J.D.Salinger) نویسندهی مشهور امریکایی ست که توسط محمد نجفی و احمد کریمی که دومی را نخواندهم و تا جایی که از دیگران شنیدهم توصیه هم نمیکنم، به فارسی برگردانده شده.
قهرمان این داستان پسر بچهیی هفده ساله به نام هولدن کالفیلد ست که به دلیل نمرههای ضعیف از مدرسهی پنسی اخراج میشود و برای این که نامهی اخراجی قبل از او به خانه برسد (تعطیلات کریسمس است و همه به خانه میروند) میخواهد دیر به خانه برود ولی محیط نفرت انگیز مدرسه از دید هولدن او را وادار به خروج میکند و دو روز را در نیویورک و در اجتماع سپری میکند.
شاید بتوانم به جرئت بگویم از هر صد نفری که کتاب را خواندهند نود و پنج نفر از داستان خوششان آمده و حتی هولدن برایشان تبدیل به قهرمان شده. داستان که از زبان خود هولدن روایت میشود، شرح ناکامیهای او در رویارویی با اجتماعیست که هولدن از قماششان نیست. در روایت هولدن احساس یک پسر بچهی هفده ساله به خوبی منعکس شده و ابراز احساسات شدید وی در توصیف آدمها و در روایت به خوبی مشهود است و به گمانم اکثر مخاطبین اول از نظر احساسی با داستان ارتباط برقرار میکنند.
هولدن به نوعی پوچی رسیده که مانند نوشتههای سلین تلخ و دردناک نیست چرا که راوی آن پسری ست که شیرین حرف میزند. او با لحن معصومانهیی از پلیدی و کثیفی آدمهای دور و برش میگوید و به دلیل حساسیت بیش از حدش از آنها منزجر میشود. البته ماهیت انزجار هم در حد احساسات سن خودش است به طوری که در آخر داستان میگوید دلش برای همهی افرادی که ازشان متنفر بوده تنگ میشود. او زندگی را سراسر سیاه نمیبیند، دلخوشی ها و علائقی دارد که به دیگران نمیگوید و یا زمانی که میگوید دیگران درکش نمیکنند. مثلاً زمانی که سترادلیتر هماتاقیش به دیدن جین گالافر میرود که هولدن قبلاً باهاش دوست بوده و او را میشناخته، بهش میگوید "ازش بپرس هنوز مهرههای شاهشو – اشاره به بازی چکرز- ردیف آخر جمع میکنه یا نه" و دوری دنیای هولدن با سترادلیتر زمانی آشکار میشود که هدف سترادلیتر این است که در ماشین مربی بسکتبالش با جین به یک نان و نوایی برسد و وقتی هولدن ازش میپرسد ازش پرسیدی یا نه جواب بیتفاوتی میگیرد که "خیال میکنی داشتیم چی کار میکردیم؟ داشتیم چکرز بازی میکردیم؟"
اگر بخواهم زیباییهای کتاب را بالکل ندید بگیرم و آن را در حد یک پیام کوچک کنم، جواب هولدن به خواهر نه سالهش فیبی ست که ازش میپرسد میخواهی چهکاره بشوی؟ و میگوید فکر میکنم لبهی پرتگاهی هستم و بچه ها دارن طرفم میدون و دوست دارم ناتور (نگهبان) دشت باشم و نذارم بیفتن پایین...
این طرز فکر با اتفاقاتی که برای هولدن در مدرسه و در اجتماع میافتد و همچنین با دیدن این که در مدرسه روی همه ی دیوارها عبارت "دهنت رو..." نوشته شده عمق میگیرد و مخاطب به فکر مسائلی میافتد که برای یک نوجوان رخ میدهد.
دیالوگها و تکیهکلامها عالی انتخاب شده ست – البته حجاب ترجمه را نمیتوان نادیده گرفت- شخصیتها حتی در حد راننده به سادگی کنار گذاشته نمیشوند و هولدن دربارهشان نظرش را میگوید. حتی افرادی را که از پنجرهی هتل در عمارت مقابل بودند.
میتوانم ساعتها دربارهی ناتور دشت بنویسم، همهی جملههاش را، تصاویرش را ولی بهتر ست خودتان بخوانیدش. دوستم میگفت قانون copyright در آمریکا صد ساله ست. وقتی الیا کازان "کارگردان بزرگ سینما و تئاتر" با سلینجر تماس گرفت و گفت قصد ساختن فیلمی از ناتور دشت دارد، سلینجر گفت هولدن خوشش نمیآید! دوستم گفت پنجاه سال دیگر که copyright برداشته میشود میتوانند بسازند و آنوقت خیلی دلم میخواهد فیلمش را ببینم. من گفتم اصلاً دلم نمیخواهد ببینم چون از آثار ماندگار فیلمهای خوبی ساخته نمیشود.
خوشحالم که اولین نوشتهی امسالم دربارهی ناتور دشت است. در پایان هم آخرین جملهی کتاب را نقل به مضمون میکنم.
"هیچ وقت به هیچ کس چیزی نگو، چون اگه بگی دلت واسه همه تنگ میشه"