بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۹۳ (مجنون مرد اما جنون نه)

دوست عزیزم باعث شد که مطلبی درباره­ی مجنون بنویسم. اول درباره­ی ادبیات صحبت می­کنیم و تاثیری که روی مخاطب می­گذارد و بعد به مجنون می­رسیم. نمی­توان گفت هنر پس از پیدایش مذهب به وجود آمد ولی می­توان گفت که هنر در زهدان مذهب بارور شد، کم کم از این محیط بیرون آمد و در وجوه دیگر زندگی تنیده شد.

بنابراین می­توان گفت چیزی که مردم از هنرها انتظار داشتند نزدیک کردن­شان به خدا بود. در مورد نقاشی و ادبیات این انتظار به طور مستقیم تاثیر گذاشت: نقاشی­ها و متون مذهبی. حتی در آن زمان مردم نقاشان را هنرمند نمی­دانستند و آن­ها را صنعت­گرانی در خدمت معابد و سپس کلیساها می­پنداشتند. (تاریخ هنر نوشته­ی ارنست گامبریچ را حتماً بخوانید، بیش­تر از اطلاعات درباره­ی تاریخ هنر، دید تحلیلی خوبی از تغییر و تحولات هنری می­دهد)

نزدیک کردن به خدا از طریق آموزش آموزه­های مذهبی امکان داشت. با توجه به این که حکومت­های اولیه خاستگاه مذهبی داشتند و مفاهیم اخلاقی تعریف شده نیز در ساختار مذهبی متبلور شدند، می­توان این نظر را پذیرفت که آموزش قوانین اجتماعی و اخلاقی در سایه مذهب شکل گرفتند.

تاثیر کارکرد اولیه هنرها بر ماهیت­شان آن­قدر شدید بود که تعریف امروز مردم هم آموزشی بودن اثر هنری­ست که اصطلاحاً می­خواهند پیام داشته باشد (مشکل این جاست که چیزی را که خودشان قبول دارند پیام می­دانند) و هنوز در گزارش­ها می­بینیم که در مورد فیلم­ها و سریال­ها می­گویند بدآموزی داشت!

بحث را به مهم­ترین عامل ارزش­گذاری انسانی می­کشانیم: قدرت. قدرت در نهاد خود میل به مطیع کردن و اگر ملایم­تر بگویم حرف­شنوی دیگران دارد. در نظام طبیعت ضعیف به قوی تکیه می­کند مگر این که قدرت علیه­ش باشد. این سرسپردگی باید به گونه­یی در هنر وجود داشته باشد، بنابراین هنر برای تاثیر بر دیگران احتیاج به خلق ابزار اعمال قدرت دارد.

چه عاملی می­تواند در هنر قدرت به وجود آورد؟ همان پاسخ همیشگی: خدا.

عقیده­ی مردم بر این منوال بود که روح هنر الهی ست و هنرمند نیز وظیفه­یی الهی دارد و تصویر شان قدسی هنوز در ذهن مردم از بین نرفته است. می­توانیم از خدا پایین­تر بیاییم و به قدرتی متصل به قدرت خدا و یا در بعضی موارد خود خدا اشاره کنیم: شاه. از دید مردم شاه نماینده و احیاناً خود خدا بود. او قدرتی مافوق بشری داشت و هر کاری که انجام می­داد در نوع خود کامل­ترین کار بود کلمه­ی شاهکار یادگار همان دوران و تفکر است.

بنابراین ادبیات و نمایش و حتی نقاشی و مجسمه­سازی از شاه­ها و شاه­زاده­ها به کرات استفاده کرده­اند. این عمل نویسندگان و نقاشان تنها از روی ترس نیست، بلکه مردم علاقه­ دارند که درباره­ی کسی برتر از خودشان بدانند. درباره­ی به­ترین و دانشمندترین و شجاع­ترین و زیباترین فرد روی زمین. ادبیات رمانس در غرب و داستان­های ایرانی خصوصاً هزار و یک­شب پر از داستان شاهان و شاهزاد­گانیست که در دانایی و شجاعت و عشق ورزیدن بی­نظیرند. حتی در تراژدی­ها هم شاهان نقش اول را دارند.

به­­تر است از بالای قله پایین بیاییم و به حرکت هنر و رسیدن آن به بطن اجتماع برسیم. قهرمانان بعدی پهلوانان و در مرتبه­ی بعد دانشمندان بودند که کم کم عشاق جای­شان را گرفتند. با این حال هنوز در اکثر داستان­ها و اشعار و حتی نمایش­ها شخصیتی فرزانه لازم بود که دُرِ حکمت از دهان­ش خارج شود و کم پیش می­آمد که مستی بیاید و به دیگران درس راستی بدهد.

نتیجه­ی آموزش مستقیم الگوبرداری مستقیم است. چه این عمل عقلانی باشد و چه برآوردن نیاز.

در ادبیات عاشقانه اسطوره­های ما لیلی و مجنون و در درجه­ی بعد شیرین و فرهاد بوده که ویس و رامین و وامق و عذرا و سلامان و ابسال و دیگران در مقابل این دو کم فروغ هستند. زمانی که در ادبیات ایران صحبت از عشق به میان می­آید که خود این فرآیند احتیاج به بحث مفصلی دارد، عمدتاً نگاه­ها به سمت لیلی و مجنون می­رود و یا حتی اگر بحث درباره­ی شاعری باشد، زمانی او را عاشق می­دانند که به معشوق نرسیده باشد.

این بحث را به نوعی می­توان به مازوخیسم ربط داد، زمانی که فرد از درد کشیدن خود لذت می­برد هیچ وقت نمی­خواهد درد تمام شود. مجنون هم دچار چنین بیماری بود. مکانیسم لذت بردن از درد در اکثر انسان­ها وجود دارد و این به­ترین راه تحمل مشکل است ولی تحمل تا زمان حل مشکل. افراط در این قضیه موجب بیماری می­شود. در قسمتی از لیلی و مجنون به مجنون می­گویند بیا لیلی می­خواهد ببیندت. مجنون تا خرگاه پیش می­رود و آن­جا غش می­کند (دارم به حافظه­م فشار می­آورم چون این داستان را دوره­ی دبیرستان خواندم). اگر او به لیلی برسد، دیگر می­میرد. چون دیگر دردی وجود ندارد و از درد لذت نمی­برد.

این که چرا مجنون در طول تاریخ به یک اسطوره تبدیل می­شود، بحث مفصلی دارد که به شرایط اجتماعی و تاریخی برمی­گردد و بعداً درباره­ش خواهم نوشت اما از این­همه صغری کبری کردن چیزی که می­خواهم بگویم این است: الگوبرداری از یک بیمار روانی که به ظاهر زیر مفهوم عشق صورت می­گیرد باعث می­شود که مردم به جای رفع نیازها در رنج نرسیدن به نیازها دست و پا بزنند و تجربه نشان داده کسانی که به عشق نمی­رسند برای شریک جرم پیدا کردن و تسکین به این عشاق ناکام پناه می­برند. خیلی حرف­ها برای گفتن بود ولی خب برای همین­قدرش هم کم­ند کسانی که بخوانند و خواندن متن کوتاه در وبلاگ­ها خواننده­ها بدعادت کرده.

مهم­ترین عامل قدرت گرفتن مجنون که بعد درباره­ش مفصل می­نویسم قدرت گرفتن عشق مجازی است، این که انسان تمام نیازهاش را در ذهن رفع کند. مشکل ما این است:

                   ناچشیده جرعه­یی از جام او        عشق­بازی می­کنم با نام او