زمانی که چند نفر برای بقای بیشتر دور هم جمع میشوند، هر کدام وظایفی را قبول میکنند و با هم تعامل دارند یک سیستم را تشکیل میدهند. میتوانیم از همین لحظه سیستم را به عنوان یک موجود زنده در نظر بگیریم که با توجه به شرایط تغییر میکند، پوست میاندازد و تصمیم میگیرد.
برای این که سیستم بهرهوری بیشتر داشته باشد توجه به دو عامل ضروری به نظر میرسد:
در سیستمهای زندگی قدیمی فرزند دنبال راه پدر را میگرفت و همان کار را ادامه میداد. این شیوه دو ویژگی مثبت داشت: انتقال تجربه و دانش (عادت ایرانیها این بود که چیزی را ثبت نمیکردند و به همین دلیل بسیاری از کارهای بزرگ غیر قابل تکثیر و تکامل شده است) و تکامل آن در طول زمان.
نکتهی منفی بزرگ آن عدم اختیار بود و این که شاید اصلاً فرزند تواناییهاش در کار دیگری باشد. بنابراین سیستم در یک پوست اندازی، به افراد اختیار داد که بنا به علاقه و تواناییهای خود شغل انتخاب کنند. اما آیا کسی آزادانه میتواند شغل انتخاب کند؟ به این سوال در ادامه میپردازم.
مورد دوم را میتوانیم ماشینیسم بنامیم اگر مفهوم کلیتری را از آن استنباط کنیم: یک بعدی شدن (یا ابعاد محدود داشتن) انسانها در قبال زندگی. در این حالت فرد بسیاری از نیازهاش را فراموش یا محکوم میکند. البته در هر سیستمی عملاً یک سری ابعاد کمرنگ میشوند و یا در ابعاد دیگر مستحیل میگردند و بهرهوری یعنی به حداقل رساندن این امر.
یک خورده به عقب میرویم. سیستم برای بقای خود باید و نبایدهایی را طرح میکند که در قالب قانون، اخلاق و شرع و عرف تجلی مییابد. این قوانین برای محدود کردن ابعادیست که در سیستم تعریف نمیشود و پررنگ کردن ابعادی که برای سیستم مفید است. برای انجام بایدها و نبایدها از دو شیوه میتوان استفاده کرد: آموزش و اجبار.
دلیل آموزش دیدن یک کودک از بدو تولد تا میانسالی و حتی پیری، قبول بایدها و نبایدها، درست و غلط است؛ حتی آموزش علم برای استفاده از نیروی فرد در بهبود سیستم است. در واقع سیستم با این کار ارزشهای خود را به مردم تحمیل میکند. اگر الزام از طریق آموزش نباشد، بحث اجبار پیش میآید. سیستم افراد را مجبور به انجام کارهایی میکند که دلیلی براشان ارائه نمیکند.
این امر در هر جامعهیی اتفاق میافتد. اکثر افراد با توجه به قوانین سیستم بزرگ میشوند و در همان حد رشد میکنند و میمیرند. اما هر سیستمی بنا به ماهیت انسانی نمیتواند ادعا کند که تمام ابعاد انسان را ارضا میکند یا بیشترین ابعاد را در نظر میگیرد. بنابراین روش پیشرفتهی تفکر و تصمیمگیری داشتن دید سیستم پویاست: سیستمی که با زمان تغییر کند، قوانین و هنجارهاش مطابق با شرایط زمان مردم باشد و نیازهاشان را در نظر بگیرد. هر چه سیستم انعطافپذیرتر باشد دوام بیشتری خواهد داشت و هر چه صلبتر باشد شکستن و خرد شدنش بیشتر خواهد بود.
نکتهی مهم در این مقوله تعریف هویت است: چیستی فرد. چیستی را به دو صورت میتوان در نظر گرفت:
جامعهی قدیم را در نظر بگیرید. یک دهکده با پنجاه نفر که هر کس کار خودش را داشت و همه همدیگر را میشناختند. در آنجا فرد بر مبنای شغلی که داشت شناخته میشد، برای آن سیستم هویت داشت. اگر او نبود کار بقیه لنگ میماند، همین امر موجب ارزش و احترام میشد. با رشد جوامع و زندگیهای شلوغ دیگر در سر هر کوچه سوپرمارکت هست. در هر خیابان چند پزشک با یک تخصص کار میکنند. هزاران کارمند و کارگر مثل هم هستند. دیگر فرد هیچ ارزشی ندارد. اگر شما بد کار کنید، شرکت اخراجتان میکند و پشتش به هزار متقاضی آماده برای استخدام گرم است و همین پشتتان را میلرزاند. بحران هویت چیزی غیر از محو شدن فرد در یک نظام اجتماعی پر جمعیت نیست. دیگر انسان مهم نیست. در محاسبات تودهی انسان را در نظر میگیرند. رومن گاری در کتاب خداحافظ گاری کوپر میگوید: "آدم حکم پول را دارد. هر چقدر بیشتر کم ارزشتر."
در این حالت یا افراد دچار انزوا میشوند و یا گروههای کوچکی تشکیل میدهند که در آنها هویت خود را به دست بیاورند. این امر در جوانان بیشتر است زیرا در این دوره، میل استقلالطلبی و ارائهی تواناییها به چشم میخورد. این همان پدیدهییست که خودنمایی مینامیمش. فرد میخواهد در ارزشگذاری سیستم نمرهی خوبی بگیرد. هویت داشته باشد، بگوید من بالاتر و بهترم. در این حالت فرد بر مبنای توانایی فکری و تربیت کارهای مختلفی را انجام میدهد که بارزترین و سطحیترین آن هویت ظاهریست. یعنی فرد با ظاهر و رفتارش برای مدت کمی در آگاهی مردم نفوذ کند، یا تصویری در ذهنشان بسازد. این تصویر همانقدر زودگذر است که تصاویر در شعلهی کبریتهای دخترک کبریتفروش. البته ممکن است ایجاد هویت ظاهری برای جذب صورت بگیرد تا نیاز دیگری ارضا بشود. هویت در یک سیستم به نوعی تجلی قدرت فرد است و نشان دادن قدرت امکانات بیشتری را براش فراهم میکند.
میشل فوکو میگوید: "ما فقط آن چیزی را میدانیم که ساختار فکری یک عصر به ما اجازهی فکر کردنش را میدهد."
نیوتن نمیتوانست قانون نسبیت را کشف کند چون ساختار فکری زمانش به او این اجازه را نمیداد (هر چند که جملاتی مبهم در این رابطه در یاداشتهاش دیدهاند). به نوعی دیگر میتوانیم بگوییم سیستم روی فکر و تصمیمگیری ما تاثیر میگذارد و بر مبنای قدرت و ضعف فرد، میتواند تاثیر شدید یا کم باشد. حتی میتوانیم بگوییم غیر مستقیم سیستم برای ما تصمیم میگیرد. چقدر شما در انتخاب رشتهتان تصمیم گرفتید؟ چقدر در پوشیدن لباس آزادید؟ آیا میتوانید وقتی مهمان میآید پاتان را جلوش دراز کنید؟ نمیخواهم مناقشه بشود و مفهوم کلیتری مد نظرم بود که فکر میکنم منتقل شده باشد.
همین که شما با کسی دوست میشوید، سیستمی را تشکیل میدهید و مجبورید یک سری ابعادتان را پررنگ کنید و یک سری را کمرنگ. در اینحالت هم فردیت هر چند در بهترین و آزادترین وجه منعکس میشود، محدود است به رابطه و سیستم به وجود آمده. آیا اصلاً فردیت به جز در تنهایی امکان دارد؟