بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۱۸۱ (همه ی راه ها به رم می رسد)

گفته بودم درباره­ی نمودهای اختلاف قدرت می­نویسم، می­خواهم به دو مورد مهم اشاره کنم.

عشق یک نمونه­ی بارز اختلاف قدرت است. فرد عاشق به معشوق خود نیاز دارد و اختلاف قدرت موجب جریان می­شود. می­تواند این نیاز دو طرفه باشد ولی ماهیت آن تغییر نمی­کند. فرد برای رفع نیاز خود به منبع قوی­تر گرایش دارد. ممکن است این تصور پیش بیاید که آیا غذا هم از انسان قوی­تر است که انسان به­ش نیاز دارد و برای رسیدن به آن تلاش می­کند؟ اما در حقیقت وقتی صحبت از انسان و روابط انسانی می­شود دو انسان یک سیستم در نظر گرفته می­شود و از این دید رابطه انسان-غذا یک سیستم نیست. در مورد عشق، صحبت از تشکیل یک سیستم است که هر کدام از اعضا قدرتی دارند. از آن­جا که انسان موجودی چند بعدی است، ممکن است در برخی ابعاد یک نفر قوی­تر باشد و موارد دیگر فرد مقابل او و برآیندشان تقریباً حالت برابر داشته باشد. مسلماْ هدف در این حالت بقای بیش تر اعضا ست. در این صورت دو نفر هم­دیگر را کامل می­کنند. اگر رابطه یک بعدی باشد، یعنی رابطه عاشق و معشوقی قطعاً پایدار نخواهد بود زیرا موجب نابودی معشوق می­شود و اصلاْ سیستم تعریف نمی شود. فرد عاشق نیازهاش برآورده می­شود ولی معشوق نه. می­توان این رابطه را که این همه مورد علاقه و توجه مردم است و عشق راستین می­دانندش به رابطه­ی انگلی تشبیه کرد. در واقع وجه تسمیه عشق که از گیاه عَشَقه گرفته شده (گیاهی مانند پیچک که دور گیاهی دیگر –درخت-  می­پیچد و ازش تغذیه می­کند تا خشک می­شود) بسیار به­جا و مناسب است. دلیل رد کردن معشوق همین است که اگر فرد صرفاً عاشق باشد چرا باید جواب مثبت بدهم؟ او کدام نیازم را ارضا می­کند؟

قبلاً در نوشته­یی (مجنون مرد اما جنون نه) به این نوع عشق اشاره کردم. می­خواهم خودمان را جای یک شاعر بگذاریم و ببینیم شعر عاشقانه چطور به وجود می­آید (بحث عرفان را ازش جدا می­کنیم که آن هم در اصل اختلاف پتانسیل بی­نهایت است):

دیدیم که برای ایجاد یک رابطه باید دو طرف نیاز هم را برآورده کنند. مهم­ترین پارامترها هم پول، قدرت جسمانی، قدرت علمی یا قدرت سیاسی است (می­توان برای آدم­های فرهیخته قدرت بینش یا شعور را هم در نظر گرفت و دلیل در پرانتز گذاشتن این مسئله کم ارزش بودن­ش است). شاعر کدام­شان را دارد؟ هیچ­کدام (اگر بینش یا شعور داشته باشد هم چندان فایده­یی براش نخواهد داشت). شاعر خیلی اعتبار داشته باشد از صله­های پادشاه استفاده می­کند. آن­وقت زمانی که می­خواهد از زنی (یا در فرهنگ ما از پسری) کام بگیرد، باید به گونه­یی توانایی­های خود را به طرف نشان دهد.

مهم­ترین استراتژی شاعر رجز خواندن است: تو کسی مثل من وفادار و دل­سوخته و در نهایت از جان گذشتگی و فلان و بهمان پیدا نمی­کنی و شاعر از عامل قدرت­ش (جادوی کلمات) استفاده می­کند.

دومین استراتژی اغراق بیش از حد ویژگی­های معشوق است: تو آیت حسنی و لبت کان لعل است و هر که نداند فکر می­کند طرف دختر شایسته سال بوده.

سومین روش محو آینده­ و ترساندن است. ترساندن عمدتاً با یادآوری کوتاهی عمر و از بین رفتن زیبایی است (در غزلیات شکسپیر در موارد زیادی این مسئله به چشم می­خورد):

چند روزی که در این مرحله فرصت داری     خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست

و می­توان موارد دیگری را که بر حسب شرایط تغییر می­کنند پیدا کرد. در کل می­توان این­طور گفت که شاعر اصالت را به نیاز می­دهد. این حق را به خود می­دهد که عشق­ش را اصل بداند، خودش را رنج دیده یا شهید نشان بدهد. با کلمات­ش معشوق را به بی­وفایی متهم کند. نتیجه­ش این می­شود که خیلی از عشاق شکست­خورده می­گویند طرف لیاقت عشق منو نداشت. در حالی که فرد جنسی که عرضه می­کند همه نیاز است و هیچ ویژگی برجسته در آن به چشم نمی­خورد. وقتی هم بحث به این­جا می­رسد قطعاٌ نقطه­ی مثبت­شان را دل پاک و صفای روح می­دانند که با این مفاهیم آبی گرم نمی­شود. آن وقت می­رود و هی شعر می­خواند و هی خودش را با عشاق دل­شکسته ادبیات مقایسه می­کند و آه می­کشد و چون عشق یک مفهوم جهان­شمول است، قطعاً می­تواند شرایط خود را در ادبیات ببیند. مخصوصاً غزلیات حافظ که به دلیل استعاری و کنایی بودن هر کس می­تواند تعبیر و تفسیری داشته باشد.

در واقع ادبیات فرهنگ را این­گونه تغییر می­دهد که خیلی از آزار و اذیت­ها با عشق توجیه شوند: من این کار را کردم چون عاشق­ش بودم. این استدلال نشان می­دهدکه فرد عشق را حق می­داند، در صورتی که تنها یک­جور خودخواهی است. البته باز با توجه به معنی لفظی عشق مبنی بر نابودی طرف همه­ی این استدلال­ها درست در می­آید.

مورد دوم بحث رویارویی فرهنگ­هاست. فرهنگ ضعیف به سمت فرهنگ قوی می­رود. در این­جا نمی­توان گفت بحث حمله و هجوم مطرح می­شود. حتی اگر دنیای رسانه­یی امروز هم نباشد که بخواهد نقاط مثبت فرهنگ خود را بزرگ­ نشان دهد باز این اتفاق می­افتد. اگر فردی شیک و جذاب در خیابان راه برود، کسی که نسبت به او احساس ضعف کند، کاری می­کند که شبیه او بشود (یا در ایران کاری می­کند که دیگر به خیابان نیاید). در واقع باز اختلاف پتانسیل یا قدرت موجب جریان می­شود. در مورد فرهنگ ما و غرب، در گذشته هر چه داشتیم مهم نیست (چند وقت پیش به دوست­م می­گفتم ایران کشوری­ست که در آن واژه­ی همسر –به زیبایی این کلمه دقت کنید- در زبان روزمره وجود دارد و اصلاً برای زن­ها ارزش قائل نیستند. در زبان فارسی برای او مذکر و مونث نداریم. همین پرانتز خودش بحث مفصلی را پیش می­کشد.) مهم این است که الان به صورت منفعل عمل می­کنیم. بحث آوردن دلیل و آسیب­شناسی نیست. فقط می­خواستم بگویم اصل ساده­یی برای این پدیده وجود دارد. در نتیجه راه حل کلی هم بسیار ساده است. پتانسیل­مان را بالا ببریم. افزایش پتانسیل به طراحی درست سیستم بستگی دارد که بسیار پیچیده است.