امروز پیاده از هفت حوض تا انقلاب آمدم. تو کیف م دویست هزار تومن پول بود. دو تا پسر تو جانبازان، نرسیده به کرمان جلوم را گرفتند و گفتند پول بده. گفتم پول ندارم. یکی شان گفت این تیزی رو می بینی (دست ش زیر پیرهن ش بود)، گفتم ندارم. گفت بگردم هر چی داری مال من. به ش گفتم: بگرد من دارم از این جا تا انقلاب پیاده می رم. پول تاکسی ندارم.
هیچ کس هم دور و برم نبود. آن تکه خلوت و تاریک بود. دوست ش گفت بزن بریم ول ش کن. از آن جا باز هم پیاده آمدم تا انقلاب.